بمعنی کفگیر باشد که چمچۀ سوراخ دار است. (برهان) (آنندراج). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث). مغرفه. مقدحه. مصوب. (منتهی الارب). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه. مذوبه. (یادداشت مؤلف) : زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی باقی همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی. مولوی. اندر خور شهسوار، شبدیز بود اندرخور دیگ و کاسه کفلیز بود. مولوی. - کفلیز زدن، کفگیر زدن برای بهم زدن یا گرفتن کف مطبوخی یا برداشتن مقداری از آن: می زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و برمجه ز آتش کنی. مولوی. و اگر یکی کفلیزی را به غضب یا کراهت در دیگ زدی آن طعام را نیز نمی خورند. (انیس الطالبین). ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد سوراخدار که در آن شیره و روغن و امثال آن صاف کنند. (برهان) (آنندراج) ، جانور آبی از قسم وزغ. کفچلیز. (از غیاث). و رجوع به کفلچیز شود
بمعنی کفگیر باشد که چمچۀ سوراخ دار است. (برهان) (آنندراج). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث). مغرفه. مقدحه. مصوب. (منتهی الارب). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه. مذوبه. (یادداشت مؤلف) : زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی باقی همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی. مولوی. اندر خور شهسوار، شبدیز بود اندرخور دیگ و کاسه کفلیز بود. مولوی. - کفلیز زدن، کفگیر زدن برای بهم زدن یا گرفتن کف مطبوخی یا برداشتن مقداری از آن: می زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و برمجه ز آتش کنی. مولوی. و اگر یکی کفلیزی را به غضب یا کراهت در دیگ زدی آن طعام را نیز نمی خورند. (انیس الطالبین). ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد سوراخدار که در آن شیره و روغن و امثال آن صاف کنند. (برهان) (آنندراج) ، جانور آبی از قسم وزغ. کفچلیز. (از غیاث). و رجوع به کفلچیز شود
چمچۀ بزرگ سوراخ دار را گویند و آن را کفگیر نیز خوانند. (برهان) (آنندراج). کفچه را گویند که سوراخ سوراخ باشد و طباخان و حلوائیان بدان کف از روی گوشت و شیره و امثال آن بگیرند و بدان طعام و حلوا و جز آن در دیگ برآرند. (فرهنگ جهانگیری). کفچلاز. کفچلیزه. کپچلاز. کفجلاز. کفجلیز. کفچلیزک. کفلیز. کفلیزک. (فرهنگ فارسی معین). کمچه. مغرفه. (یادداشت مؤلف). اعراب کفچلیز را معرب کرده قفشلیل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قفشلیل. کفچلیز، معرب کفچه گیر است (منتهی الارب). قفشلیل مغرفه و آن معرب و اصلش کفجلاز است. (از المعرب جوالیقی ص 251) : در دیگ خرافات کفچلیزی در آیینۀ ناکسی خیالی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 436). به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد بود هر آینه از ابلهی و شیدایی. مجیر بیلقانی. چه حلواهای بی آتش رسد از دیگ چوبین خش سر شاخ پر از حلوا بسان کفچلیز آمد. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). تو در این جوشش چو معمار منی کفچلیزم زن که بس خوش میزنی. مولوی (مثنوی). ، جانورکی را نیز می گویند که در آب میباشد و سر و تنه مدور و دمکی باریک دارد گویند بچۀ وزغ است در غلاف، بعد از چند روز از غلاف بیرون می آید و آن را به عربی دعموص خوانند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که سر و تنه او مدور بود و دمکی باریک داشته باشد و بر روی آب افتد و بعضی گویند که آن جانور بمرور وزغ شود. (فرهنگ جهانگیری). بچۀ وزغ دمدار و دست و پا نیاورده و دعموص. (ناظم الاطباء). بچۀ قورباغه. (فرهنگ فارسی معین). کفچلیزک. کفچلیزه. کفچلاز. معرب آن قفشلیل. در گنابادی کفچلیز بچۀ قورباغه. در بروجردی کمکیلیز بچۀ قورباغه. (از حاشیه برهان چ معین) : نهنگ بود عدوکفچلیز گشت از بیم چو زین نهادی بر جودی نهنگ آسا. اثیرالدین اخسیکتی. دعموص جانورکی است یا کرمی سیاه که در پارگینها وقت فرو رفتن آب آن پیدا شود و آن را بفارسی کفچلیز نامند. (از منتهی الارب) ، بعضی گویند نوعی از ماهی باشد و آن را سگ ماهی خوانند. (برهان) (آنندراج). سگ ماهی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
چمچۀ بزرگ سوراخ دار را گویند و آن را کفگیر نیز خوانند. (برهان) (آنندراج). کفچه را گویند که سوراخ سوراخ باشد و طباخان و حلوائیان بدان کف از روی گوشت و شیره و امثال آن بگیرند و بدان طعام و حلوا و جز آن در دیگ برآرند. (فرهنگ جهانگیری). کفچلاز. کفچلیزه. کپچلاز. کفجلاز. کفجلیز. کفچلیزک. کفلیز. کفلیزک. (فرهنگ فارسی معین). کمچه. مغرفه. (یادداشت مؤلف). اَعراب کفچلیز را معرب کرده قفشلیل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قفشلیل. کفچلیز، معرب کفچه گیر است (منتهی الارب). قفشلیل مغرفه و آن معرب و اصلش کفجلاز است. (از المعرب جوالیقی ص 251) : در دیگ خرافات کفچلیزی در آیینۀ ناکسی خیالی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 436). به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد بود هر آینه از ابلهی و شیدایی. مجیر بیلقانی. چه حلواهای بی آتش رسد از دیگ چوبین خش سر شاخ پر از حلوا بسان کفچلیز آمد. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). تو در این جوشش چو معمار منی کفچلیزم زن که بس خوش میزنی. مولوی (مثنوی). ، جانورکی را نیز می گویند که در آب میباشد و سر و تنه مدور و دمکی باریک دارد گویند بچۀ وزغ است در غلاف، بعد از چند روز از غلاف بیرون می آید و آن را به عربی دعموص خوانند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که سر و تنه او مدور بود و دمکی باریک داشته باشد و بر روی آب افتد و بعضی گویند که آن جانور بمرور وزغ شود. (فرهنگ جهانگیری). بچۀ وزغ دمدار و دست و پا نیاورده و دعموص. (ناظم الاطباء). بچۀ قورباغه. (فرهنگ فارسی معین). کفچلیزک. کفچلیزه. کفچلاز. معرب آن قفشلیل. در گنابادی کفچلیز بچۀ قورباغه. در بروجردی کمکیلیز بچۀ قورباغه. (از حاشیه برهان چ معین) : نهنگ بود عدوکفچلیز گشت از بیم چو زین نهادی بر جودی نهنگ آسا. اثیرالدین اخسیکتی. دعموص جانورکی است یا کرمی سیاه که در پارگینها وقت فرو رفتن آب آن پیدا شود و آن را بفارسی کفچلیز نامند. (از منتهی الارب) ، بعضی گویند نوعی از ماهی باشد و آن را سگ ماهی خوانند. (برهان) (آنندراج). سگ ماهی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
به معنی زنبور باشد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). نحل. منج انگبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد به هیچ نوعیش خلل هر دانه از آن تخم، کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدوهای عسل. (از جهانگیری در وصف خربزه). و رجوع به کلیزدان شود
به معنی زنبور باشد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). نحل. منج انگبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد به هیچ نوعیش خلل هر دانه از آن تخم، کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدوهای عسل. (از جهانگیری در وصف خربزه). و رجوع به کلیزدان شود
پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است. (برهان) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز، کویژ. معرب آن قفیز. پهلوی، کپیچ. ارمنی، کپیچ (پیمانه ای برای گندم). پارسی باستان طبق نقل یونانیان، کپیثه. و رجوع به قفیز شود. (از حاشیۀ برهان چ معین). مصحف کفیز است. و رجوع به کفیز و قفیز شود
پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است. (برهان) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز، کویژ. معرب آن قفیز. پهلوی، کپیچ. ارمنی، کپیچ (پیمانه ای برای گندم). پارسی باستان طبق نقل یونانیان، کپیثه. و رجوع به قفیز شود. (از حاشیۀ برهان چ معین). مصحف کفیز است. و رجوع به کفیز و قفیز شود
تره ای است برگ آن پهن و به تازی جرجیر گویند، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188)، کیکیز: چون با شعرا مرد بکاود و ستیزد چون بر کس و کون زن خود کارد کیلیز، ؟ (از لغت فرس ایضاً ص 188)
تره ای است برگ آن پهن و به تازی جرجیر گویند، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188)، کیکیز: چون با شعرا مرد بکاود وَ ستیزد چون بر کس و کون زن خود کارَد کیلیز، ؟ (از لغت فرس ایضاً ص 188)
زنبور. (آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد بهیچ نوعیش خلل)، (هر دانه از آن تخم کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدو های عسل)، (بنقل جهانگیری در وصف خربزه)
زنبور. (آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد بهیچ نوعیش خلل)، (هر دانه از آن تخم کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدو های عسل)، (بنقل جهانگیری در وصف خربزه)