جدول جو
جدول جو

معنی کفشک - جستجوی لغت در جدول جو

کفشک
کفش کوچک، در علم زیست شناسی سم شکاف دار مانند سم گاو، گوسفند و آهو
تصویری از کفشک
تصویر کفشک
فرهنگ فارسی عمید
کفشک
(کَ شَ)
مصغر کفش. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کفش کوچک. کفش خرد. (یادداشت مؤلف) : وقتی که بخواهند بگویند حرفی بیجهت به کسی برخورده است گویند: مگر چطور شده است ؟ به کفش شما گفتم کفشک ؟ نظیر: به اسب شاه گفتند یابو. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند. ظلف. مقابل سم. حافر. (فرهنگ فارسی معین) : هرچه کفشک دارد وحشی و خانگی چون بز و گوسفند نخجیر و گوزن. (التفهیم ص 339)
لغت نامه دهخدا
کفشک
کفش کوچک کفش کوچک، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند ظلف مقابل سم حافر: (هرچ کفشک دارد وحشی و خانگی چون بزو گوسفند نخجیر و گوزن)
فرهنگ لغت هوشیار
کفشک
((کَ شَ))
کفش کوچک، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند، ظلف، مقابل سم، حافر
تصویری از کفشک
تصویر کفشک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوشک
تصویر کوشک
(دخترانه)
قصر، کاخ، نام دختر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاشک
تصویر کاشک
کاش، در هنگام خواهش، آرزو و طلب چیزی به کار می رود برای مثال کاشک تنم بازیافتی خبر دل / کاشک دلم بازیافتی خبر تن (رابعه بنت کعب - شاعران بی دیوان - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشک
تصویر افشک
شبنم، قطره های آب که پاشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشک
تصویر کوشک
بنای مرتفع، عمارت عالی در خارج شهر که اطراف آن باغ یا کشتزار باشد، کوشه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ شَ)
در اصطلاح کشتی، فنی است و آن چنان است که چون حریف دریابدکه هیچ جای خودش در بند خصم نیست ناگاه با نوک پنجۀ پا به وسط پای حریف و بیضۀ او زند تا معلق برزمین افتد. (از غیاث) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
- کفشکی زدن:
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن !
بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن !
(از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
شبنم را گویند که شبها بر روی سبزه و گل و لاله نشیند. (برهان) (مجمعالفرس) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ شعوری). بمعنی شبنم است، زیرا که از هوا افشانده می شود. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). نمی که شب بر روی سبزه و گیاه نشیند. (یادداشت مؤلف). افشنک. (برهان) (شعوری) (مؤید الفضلاء) (انجمن آراء ناصری) :
باغ ملک آمد طری از رشحۀ کلک وزیر
زانکه افشک میکند مر باغ و بستان را طری.
رودکی (از انجمن آراء).
و رجوع به افشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازشهرهای بالس است که ناحیتی (از نواحی حدود خراسان و شهرهای وی است اندر میان بیابان... و مستقر امیرشهر کوشک است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 104)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی کوچک باشد. (برهان). کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). کوچک. (فرهنگ فارسی معین) ، مردم کوچک اندام را نیز گویند و معرب آن قوشق است. (برهان). مردم کوچک اندام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کوشک)
بنای بلند را گویند و به عربی قصر. (برهان). قصر و هر بنای رفیع بلند و بارگاه و سرای عالی. (ناظم الاطباء). بنای مرتفع و عالی.قصر. کاخ. کوشه. گوشک. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی کوشک کردی کشک. (کلاه فرنگی بالای بنا، اطاق تابستانی). معرب آن جوسق. (از حاشیۀ برهان چ معین) : و آنجا [به سمنگان] کوههاست از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه ها کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). و اندر وی [مرو] کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است. (حدود العالم).
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه.
اسدی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسۀ پرفروشک.
؟ (از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن شب که وی را [عروس امیر محمد را] از محلت... از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی). در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی) [مسعود] کوتوال را گفت تا پیاده ای تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی) [یزدجرد] یک روز بر کوشکی نشسته بود و اسبی نیکو از صحرا درآمد. (فارسنامۀ ابن البلخی). باد سخت... بناهای محکم و کوشکهای بلند را بگرداند. (کلیله و دمنه).
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی.
نظامی.
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه.
نظامی.
دل خود بر جدایی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم.
نظامی.
من [فضل بن ربیع] ... از آن خانه بیرون آمدم، به کوشکی رسیدم نیک و دلگشای، در سایۀ آن کوشک ساعتی بنشستم تا لحظه ای برآسایم، اتفاقاً کوشک سعید شاهک بود که مأمون به گرفتن من او را نصب کرده بود. (آداب الحرب و الشجاعه). بعد از سه روز از کوشک او بیرون آمدم. (آداب الحرب و الشجاعه). به خانه خویش فرودآورد به کوشک عمادالدوله. (تاریخ طبرستان). خورنق، کوشک نعمان اکبر که به عراق است معرب خورنگه که جای خوردن باشد. (منتهی الارب)، قلعه. حصار. شهرپناه. (از ناظم الاطباء). برج. (مهذب الاسماء) (زمخشری). قلعه. حصار. (فرهنگ فارسی معین) : مردم رزان... بگریخته بودند و اندک مایه ای مردم در آن کوشکهامانده. (تاریخ بیهقی). هزیمتیان به دیه رسیدند... سخت استوار بود بسیار کوشکها بود. (تاریخ بیهقی). و سرایهای آنجا نه بر شکل دیگر جایها باشد که آنجا همه به کوشکها محکم باشد از بیم شبانکارگان که در آن اعمال باشد و کوشکهای ایشان جداجدا باشد درهم نپیوندند. (فارسنامه ابن البلخی ص 145)، قسمی ایوان که از قبه ای پوشیده است و اطراف آن باز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان باغ ملک که در بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان رستم که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 105 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان طیبی سرحدی که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان توابع ارسنجان که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 247 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان دره صیدی که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 155 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان رودبار که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 451 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان عشق آباد که در بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع است و 202 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ماربین که در بخش سدۀ شهرستان اصفهان واقع است و 2553 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
ده مرکزی دهستان کوشک که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 333 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان تراکمه که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 148 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان کاغه که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 189 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان کربال که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است و 382 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان فشافویه که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 360 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان حومه بخش رودبار که در شهرستان رشت واقع است و 276 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از بخش آبدانان شهرستان ایلام است و 116 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ)
تیر زدن اعضا به سبب دردمندی و آن را به عربی وجع خوانند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
دشت و صحرا، محلی که قبل از این غله کاشته بوده اند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
دهی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ)
دامن زین اسب. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دامن زین. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) :
از پی کفچک زین فرست صاحب خلد
گر بخواهی دهد از چادر حورا اطلس.
سراج سگزی (از فرهنگ نظام).
، چمچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
دهی از دهستان سیاه رود بخش افجۀ شهرستان تهران، کوهستانی و سردسیر است و 159 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
کاش، مخفف کاشکی، ای کاش که، کاش که، کاش کی، کاچ:
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره،
رودکی،
کاشک هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی، (سندبادنامه ص 307)،
کاشک تنم بازیافتی خبر دل
کاشک دلم بازیافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی بسلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن،
رابعۀ بنت کعب (از رادویانی ص 81)،
ما را کاشک تا مرد بودمانی، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و رجوع به کاشکی شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 40هزارگزی جنوب صفی آباد و 10هزارگزی جنوب راه آهن، کوهستانی، سردسیر، سکنه آن 382 تن، قنات دارد، محصول آن غلات و پنبه و میوه جات و ابریشم است، شغل اهالی زراعت و باغداری و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار، 9هزارگزی شمال ششتمد، 6هزارگزی باختر جادۀ شوسۀ سبزوار به ششتمد، دامنه، معتدل، سکنه 108 تن، قنات دارد، محصول آن غلات، پنبه، میوه جات است شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کشتی) فنی است از فنون کشتی و آن چنانست که چون حریف دریابد که هیچ جای خودش در بند خصم نیست نا گاه با نوک پنجه پا بوسط پای حریف و بیضه او زند تا معلق بر زمین افتد: (خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن خ) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشک
تصویر افشک
شبنم ژاله
فرهنگ لغت هوشیار
کوچک و خرد، مردم کوچک اندام قصر و هر بنای رفیع و بلند و بارگاه و سرای عالی، کاخ، بنای مرتفع و عالی کوچک، کوچک اندام. بنای مرتفع و عالی قصر کاخ: در پای کوه دماوند که پادشاه ارغون در آن موضع کوشکی ساخته است و حالیا بکوشک ارغون معروفست، قلعه حصار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفچک
تصویر کفچک
دامن زین اسب: (از پی کفچک زین فرست صاحب خلد گر بخواهی دهد از چادر حو را اطلس)، (سراج الدین سگزی)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستاییان و درویشان و جوانمرد ان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود میپوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین با آستین های بلند کپنک بلند و جلو آن باز است با پوش نمدین: (ما که با یک فتنی ساخته ایم و کپنک بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک ک) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشک
تصویر کاشک
ادات تمنی است و دال بر تاسف و افسوس و آرزو و حسرت، کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشک
تصویر کوشک
((شْ))
خانه بزرگی در میان یک باغ، کاخ تابستانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشک
تصویر افشک
((اَ شَ))
شبنم، ژاله، افشنگ، افشنک، اپشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوشک
تصویر کوشک
قصر
فرهنگ واژه فارسی سره
بارو، حصار، صرح، قصر، قلعه، کاخ، کوت
متضاد: کوخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن قسمت از زایده ی متصل به در که درون کریک قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی نوک تیز و زوبین مانند که کودکان در بازی از آن استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
قارچی بر روی تنه ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی