جدول جو
جدول جو

معنی کفشن - جستجوی لغت در جدول جو

کفشن
(کَ شَ)
دشت و صحرا، محلی که قبل از این غله کاشته بوده اند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کپشن
تصویر کپشن
کپشن (Caption) به متنی اطلاق می شود که در فیلم های صامت برای نمایش دادن دیالوگ ها، توضیحات، یا اطلاعاتی که به تماشاگران کمک می کند تا داستان فیلم را بهتر درک کنند، استفاده می شود. فیلم های صامت، بدون استفاده از صدا برای گفتگوها و صداهای محیطی، تنها با تصاویر و کپشن ها مخاطب را به دنیای داستانی فیلم وارد می کنند.
این کپشن ها ممکن است به صورت تک بیانی یا بازتابی از کاراکترها و موقعیت های فیلم نمایش داده شوند. زمانی که فیلم های صامت تولید می شدند، نمایشگرها معمولاً از کپشن ها استفاده می کردند تا تماشاگران را در جریان داستان نگه دارند و برای آن ها توضیحات لازم را فراهم کنند.
عباراتی که به عنوان مقدمه یا برای اطلاع رسانی از مضمونی (به ویژه در فیلم های صامت) مثلا برای بیان تغییر زمان یا تغییر مکان بر پرده ظاهر می شود.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از کنشن
تصویر کنشن
کنش، کردار، کار، کنشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفتن
تصویر کفتن
شکافتن، ترکاندن، ترکیدن، شکافته شدن، برای مثال چو زد تیغ بر فرق آن نامدار / سرش کفت از آن زخم همچون انار (دقیقی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفشک
تصویر کفشک
کفش کوچک، در علم زیست شناسی سم شکاف دار مانند سم گاو، گوسفند و آهو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفش
تصویر کفش
پوششی برای محافظت از پا، پاافزار، پاپوش، پااوزار، پایدان، پایزار، لخا، لکا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفن
تصویر کفن
پارچه ای که مرده را با آن می پوشانند و دفن می کنند، جامۀ مرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشن
تصویر کشن
پر، انبوه، بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفن
تصویر کفن
پوشاندن، پوشاندن مرده با کفن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ گَ تَ)
ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) :
چو زد تیغ بر فرق آن نامدار
سرش کفت از آن زخم همچون انار.
دقیقی.
بگفت این و دل پر زکینه برفت
همی بر تنش پوست گفتی بکفت.
فردوسی.
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.
فردوسی.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام.
فردوسی.
این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم
وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
راست گفتی به هم همی بکفد
سنگ خارا به صد هزار تبر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.
عنصری.
پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا.
عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28).
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان.
عسجدی (دیوان ص 30).
ز تیغش همی دشت و گردون بتفت
ز بانگش همی کوه و هامون بکفت.
(گرشاسب نامه).
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفته بدی.
(گرشاسب نامه).
اگر دیدۀ او شکوفه ست زود
شود کفته چون دیدۀ افعوان.
مسعودسعد.
خشک شد هرچه رودبود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار.
مسعودسعد.
جوهر آتشی است بعد از هفت
که از او دل بخست و زهره بکفت.
سنائی.
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصر همتت هرگز نکفت.
مولوی (مثنوی).
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند.
سعدی.
، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) :
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز.
سوزنی.
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
لب. شفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پالهنگ، سرب و رصاص. (ناظم الاطباء). سرب، ولی شاهدی این معنی را تأیید نکرده است. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
مصغر کفش. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کفش کوچک. کفش خرد. (یادداشت مؤلف) : وقتی که بخواهند بگویند حرفی بیجهت به کسی برخورده است گویند: مگر چطور شده است ؟ به کفش شما گفتم کفشک ؟ نظیر: به اسب شاه گفتند یابو. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند. ظلف. مقابل سم. حافر. (فرهنگ فارسی معین) : هرچه کفشک دارد وحشی و خانگی چون بز و گوسفند نخجیر و گوزن. (التفهیم ص 339)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یعنی امر که بمعنی کار است. (انجمن آرا) (آنندراج). چیز. کار. کاروبار. (ناظم الاطباء).
- کفین نیستی، یعنی امر عدمی. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج).
- کفین هستی، یعنی امر وجودی. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَفْ فَ)
تثنیۀ کف در حالت نصبی و جری. دو کف: همه تن زن عورت است سوای وجه و کفین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کف شود
لغت نامه دهخدا
از قرای بخارا یا موضعی است به بخارا و کفینی منسوب بدان است. ابومحمد عبدالله بن محمد الحاکم بدین نسبت مشهور است. و ابومحمد عبدالرحمان بن احمد کرمینی و جز او از وی روایت کنند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
شکفتن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دی دَ)
کوفتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زدن، سحق کردن و سائیدن، فرسودن، بر زمین زدن. (ناظم الاطباء) ، کوفته شدن اعصاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی باختر شیراز. با 1002تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جاشن و کاشن نام محلی بوده است در سیستان و منسوب بدان را کاشنی آورده اند و در این کتاب (تاریخ سیستان) باز هم مورد دارد لیکن معلوم نیست املای آن چگونه است و آیا با گاف فارسی یا کاف دیگر، چه کاف را در تعریب تبدیل بجیم کرده اند مثل کردو جرد و پهرک و فهرج و غیره. (تاریخ سیستان، حاشیۀ ص 20) : بسیار مردم بکشتند گبر و مسلمان و غارت کردند و بکاشن شدند، خانه کاشن حصار داشتند بستدند و گروهی مردم کشتند. (تاریخ سیستان ص 369)
لغت نامه دهخدا
معبد یهودان (خصوصا)، عبادتگاه کافران (عموما) : تنها نه منم خانه دل بتکده کرده در هر قدمی صومعه ای هست و کنشتی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مرده، جامه ای که مرده را بر آن پوشند و بدان جامه وی را در گور گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
کفش کوچک کفش کوچک، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند ظلف مقابل سم حافر: (هرچ کفشک دارد وحشی و خانگی چون بزو گوسفند نخجیر و گوزن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفین
تصویر کفین
تثنیه کف دوخو دوهبک تثنیه کف دو کف دست
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی انگدان که معطر است و در مناطق کوهستانی اروپای مرکزی میروید. گیاهی است دایمی که بارتفاع 2 متر هم میرسد و شاخ و برگش کم و برگهایش سبز بریده بریده میباشد. گلهایش زرد مایل بسبز و میوه اش تخم مرغی است. ریشه اش خاکستری رنگ و نرم و خوشبو و تلخ مزه است و چون اندامهای این گیاه طعم ادویه یی دارند برای چاشنی اغذیه بکار میروند و در طب نیز برای زیاد کردن ادرار مصرف میشوند انجدان رومی انگدان رومی انگژد رومی لیفسطیقون. یا کاشن رومی. گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است و برخی گونه های پایا نیز دارد. برگهایش دارای بریدگیهای زیاد و رنگ گلهایش سفید یا قرمز است. این گیاه در اماکن خشک اروپای جنوبی میروید. ریشه اش در طب قدیم بعنوان دوای صرع تجویز میشده است حرای رومی سیسالیوس ساسالیوس سسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفشن
تصویر آفشن
گیاهی از تیره نعناعیان و آن خوشبوست آویشن شیرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفش
تصویر کفش
پای افزار، پاپوش، نعلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفتن
تصویر کفتن
((کَ تَ))
شکافتن، چاک زدن، باز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفشک
تصویر کفشک
((کَ شَ))
کفش کوچک، سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند، ظلف، مقابل سم، حافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشن
تصویر کشن
((کَ شَ یا ش))
گشن، پر، انبوه، فراوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفن
تصویر کفن
((کَ))
پوشاندن جسد مرده با کفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفن
تصویر کفن
((کَ فَ))
پارچه سفیدی که بر تن مرده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفش
تصویر کفش
((کَ))
پاپوش، نوعی پوشش که پا را محافظت می کند و معمولاً از جنس چرم است
پا در کفش کسی کردن: کنایه از موجب اذیت و آزار کسی شدن
پا در یک کفش کردن: کنایه از در عقیده خود پافشاری کردن
کفش پیش پای کسی جفت کردن: کنایه از عذر کسی را خواستن، رفع مزاحمت کسی را از خود
فرهنگ فارسی معین
خزه ی روی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی