جدول جو
جدول جو

معنی کفرین - جستجوی لغت در جدول جو

کفرین
(کِفْ ری)
مرد زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آفرین
تصویر آفرین
(دخترانه)
تشویق، مرحبا، هنگام تحسین و تشویق به کار می رود، به صورت پسوند و پیشوند همراه با بعضی نامها می آید و نامجدید می سازد مانند ماه آفرین، آفرین دخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
دشنام، لعنت، دعای بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زفرین
تصویر زفرین
زرفین، حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زوفرین، زورفین، زلفین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفرین
تصویر آفرین
در برابر کار خوب کسی به او می گویند، فری، زه، زهی، خه، خهی،
احسنت، بارک الله، برای مثال بر آن «آفرین» کآفرین آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱)در علوم ادبی کنایه از شعری که در آن دیگری را ستایش کرده باشند، مدیحه، بن مضارع آفریدن، پسوند متصل به واژه به معنای
آفریننده مثلاً جان آفرین، جهان آفرین، سخن آفرین، مقابل نفرین، دعای نیک، برای مثال بی آزاری و خامشی برگزین / که گوید که نفرین به از آفرین (فردوسی - ۳/۲۸۰)
آفرینش، برای مثال بر آن آفرین «یفرین» آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱)
ستایش، شکر، سپاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی کردن، نیکی های کسی را نادیده گرفتن، بی دینی، بی ایمانی
فرهنگ فارسی عمید
(کَفْفَ تَ)
تثنیۀ کفه. دو کفۀ ترازو. (فرهنگ فارسی معین). هر دو پلۀ ترازو. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دور و بعید، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
آن آهن که بر درها زنند و حلقه در آن افکنند و قفل کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 363). بر وزن و معنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که برچهارچوب در نصب کنند. (برهان) (آنندراج). زوفرین. زوفلین. زولفین. زلفین. زورفین. زرفین. رزه که چفت بدان اندازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مثل من بود بدین اندر
مثل زفرین آهنین و در.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 364).
مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی و انگشت به زفرین اندرکرده بود... دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود به زفرین. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زه. فری.فریش. افرا. آباد. خه. خهی. به. به به. په. په په. زهی. پخ پخ. آخ. (برهان). اخ. (برهان). بخ. وه. وه وه. شاباش. شادباش. شادزی. مریزاد. دستخوش. انوشه. انوشه بزی. چنانهن (؟). احسنت. مرحبا. بارک اﷲ. مرحباً بک. طوبی لک. بخ بخ. ماشأاﷲ:
یکی یادگاری شد اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان.
فردوسی.
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید
همان شهریاران بدو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین.
فردوسی.
همه سرکشان آفرین خواندند
بر آن نامه بر گوهر افشاندند.
فردوسی.
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستندخلق جهان
بر او [برانوشیروان] آفرین از کهان و مهان.
فردوسی.
بر او آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی.
فردوسی.
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او دل ز کینه بشست.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر خوی تو
بر آن تیغ و دست جهانجوی تو.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
براو آفرین کرد هر کش بدید.
فردوسی.
گر به بیند چشم تو فرزند زهرا را بمصر
آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی.
ناصرخسرو.
از رهی و حجّت او خوان بر او
هر سحر ای باد هزار آفرین.
ناصرخسرو.
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد.
مسعودسعد.
آفرین باد بر این خواجۀ مخدوم پرست
که ز سعیش خرد انگشت بدندان آرد.
سلمان ساوجی.
، و بطنز، بجای اه واخ و تعساً لک، و لامرحباً بک:
ترا زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد!
ناصرخسرو.
، دعای نیک. خواهش خیر و سعادت برای کسی. مقابل نفرین:
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
ابوطاهر خسروانی.
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین.
دقیقی.
بی آزاری و خامشی برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین ؟
فردوسی.
که من آفرینها کنم بیشمار
بخواهم ز دادار پروردگار
که دارد چو شاهان ترا شادکام
بزور و دل و زهره گسترده نام
مرا آفرین بر تونفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود.
فردوسی.
سپه خواند یکسر بر او آفرین [بفرخ زاد]
که بی تو مبادا زمان و زمین.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [شیرویه] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش براو آفرین.
فردوسی.
بر او آفرین کرد [بر کیخسرو] بسیار زال
که شادان بزی تا بود ماه و سال.
فردوسی.
برون کن ز دل درد و آزار و کین
پس آنگه دعا گستر و آفرین
بر اندیشۀ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.
فردوسی.
بهر کشوری داد کردی چنین
زدهقان همی یافتی آفرین.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین.
فردوسی.
به آفرین و دعای نکو بسنده کنم
بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا؟
عنصری.
بشدزود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکرد آفرین هم بدانسان که گفت
شد آن مرد با زور و فرهنگ جفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که مان زین بلاها رهاند خدای
بماننداین بی گناهان بجای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو فارغ شد از آفرین و دعا
عرابی بشد خرّم و بارضا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دعا کرد بسیار و کرد آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
زدادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست.
شمسی (یوسف وزلیخا).
رو زبان از هر دوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی زآفرین.
ناصرخسرو.
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد.
انوری.
، دعا. ذکر. ورد. صلوه. نماز:
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی به آفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند روانم از این تیره خاک.
فردوسی.
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین [کیخسرو]
زبان را نپرداختی زآفرین.
فردوسی.
دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین
ز یکشنبدی روزه و آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایستۀ دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتی به از دین هوشنگ نیست.
فردوسی.
، ستایش. مدح. تحسین:
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش نفرین برد بیگناه.
ابوشکور.
ز بست و ز کشمیر تا مرزچین
بر او بود از مهتران آفرین.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی...
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریار زمین.
فردوسی.
پرستندۀ آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی زآفرین دیگران دور.
امیرخسرو.
، دعای آفرینگان:
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند.
فردوسی.
بزاری ابا کردگار جهان
بزمزم کنیم آفرین نهان.
فردوسی.
، شکر. سپاس:
جهاندار [هوشنگ] پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد.
فردوسی.
به شکر و تحیت زبان برگشاد
هزاران هزار آفرین کرد یاد
بچین نیز مهمان رستم بماند [کیخسرو]
بیک هفته از چین و ماچین براند
بفغفور و خاقان سپرد آن زمین
بسی شاه راخواندند آفرین
بسی خلعت و پندها دادشان
ز غم کرد یکسر دل آزادشان.
فردوسی.
، حمد. ثنا:
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این ازغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
ابوشکور.
سر نامه کرد آفرین خدای
ستایش هم او را هم او رهنمای.
فردوسی.
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
که همواره پست و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست.
فردوسی.
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
فردوسی.
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت [کیخسرو] آفرین را بگستردمهر.
فردوسی.
بر آن آفرین کآفرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد بر کردگار.
فردوسی.
جهان دار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.
فردوسی.
ز جان، آفرین خداوند کرد
که آغاز و انجام اویست فرد.
فردوسی.
بپاسخ نوشت آفرین مهان
زمن بنده بر کردگار جهان.
فردوسی.
سر نامه گفت آفرین مهان
ز ما باد بر کردگار جهان.
فردوسی.
باستادی و برگرفتی دعا
ز هر گونه ای آفرین و ثنا
چو دیدند پیران رخ دخت شاه...
خردمند ده پیر مانده بجای
زبانها پر از آفرین خدای.
فردوسی.
مر او را سزد سجده و آفرین
که او آفرید آسمان و زمین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ابر پاک یزدان پیروزگر
که در تن روان آفرید و گهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر او [بر خدا] آفرین باد زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، درود. سلام. تحیت:
ز سام نریمان بشاه جهان
هزار آفرین باد و هم بر مهان.
فردوسی.
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شاد است خاقان چین.
فردوسی.
همی تاخت [چوبینه] پوزش کنان پیش اوی
پر از شرم جان بداندیش اوی
چو پرموده را دید کرد آفرین
از او سر بپیچید خاقان چین [یعنی پرموده] .
فردوسی.
چو کاوس را دید [سیاوش] بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
فرسته چواز پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
فردوسی.
چو دیدند [فرستادگان قیصر] زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین.
فردوسی.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
فردوسی.
ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرین است نیز.
فردوسی.
التحیات می خواندم یعنی که آفرینها مر اﷲ را گفتم. (کتاب المعارف).
، تهنیت. تبریک:
بر اورنگ زرّینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برفتیم نزدیک خاقان چین
بشاهی بر او خواندیم آفرین.
فردوسی.
بزرگانش گوهر برافشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
بسی زرّ و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
بشادی بر او آفرین خواندند
بر آن تاج بر، گوهر افشاندند.
فردوسی.
موبد موبدان پیش ملک آمدی [بنوروز] با جام زرین پر می... و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی... (نوروزنامه).
- آفرین آفرین، فاعل خیر. معطی الخیر:
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، مدحت. مدیح. مدیحۀ شاعران و جز آنان:
آفرین و مدح سود آید همی
گر بگنج اندر زیان آید همی.
رودکی.
زلف او حاجب لب است و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد.
فرخی.
آفرین خدای باد بر او
کآفرین را بلند کرد بها.
فرخی.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر ردّی کاین لفظ گفت یاری.
منوچهری.
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟
منوچهری.
من تا در این دیارم مدح کسی نکردم
جز آفرین و مدحت زآن شاه کامکاری.
منوچهری.
بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین.
سوزنی.
، تحسین.
- آفرین کردن، تحسین کردن:
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هر کس ترا آفرین.
ابوشکور.
مر او را بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
چو آن نامۀ قیصر آمد به بن
جهاندار [خسروپرویز] بشنید چندان سخن
بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین.
فردوسی.
چو دستان چنین دید شادی نمود
برستم بسی آفرین برفزود.
فردوسی.
پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی).
، برکت. برکه.
- آفرین کردن، برکت دادن، چنانکه در مذهب یهود و ترسایان:
نشان پذیرفتنش [قربان] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی
خداوند خوان سخت خرم شدی
اساس طربهاش محکم شدی
که پذرفته بودی جهان آفرین
هم از بهر قربان هم از آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بعصیا چنین گفت اسحاق نیز
که رو دعوتی ساز بس با تمیز
بگو تا بیایم کنم آفرین
هم از خوان قربان هم از آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بگفتش برو خوان قربان بساز
بدان تا کنم آفرین دراز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیا ای پیمبر بکن آفرین
مرا نیکخواه از جهان آفرین...
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز عصیات نشناسد ای نیکرای
بیاید کند آفرین خدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو آن آفرین و دعا گفته شد
ز یعقوب قربان پذیرفته شد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، تعظیم. تجلیل. احترام. حرمت داشتن:
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ّ و دین.
فردوسی.
، خوشی. خیر. برکت.آبادی. سعادت:
جهان شدز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد.
فردوسی.
، آمرزش خواهی درگذشته ای را. طلب مغفرت و رحمت فرستادن مرده ای را:
بسی آفرین بر سیاوش بخواند [کاوس]
که خسرو بچهره جز او را نماند.
فردوسی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرینی نیابد ز کس.
فردوسی.
، نظر سعد:
همه جنگ بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود.
فردوسی.
، یمن. سعادت:
شدم تا به نزدیک آن شهرتنگ
که ناگه برآمد یکی بوی و رنگ
دل افروز بد یوسف پاکدین
درآمد بپیروزی و آفرین
چو شاهان یکی مرکبش ساخته...
شمسی (یوسف و زلیخا).
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هر آنکس که او راه یزدان سپرد
خردمند و نامی ّ و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود
چو فیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود
وز او چرخ گردنده پرکین شود.
فردوسی.
، خوبی. نیکی. خیر. صلاح. عمل خیر:
بنام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه.
فردوسی.
شبانی همی کرد روزان شبان
خوشا آن گله کش چو او بد شبان
همی داشت روز و شب آن را نگاه
همی بود ایزد مر او را پناه
نیامد ز یعقوب جز آفرین
جز ایزدپرستی ّ و جز راه دین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستش همی کردمش این زمان
بسا شکر کردم ورا بیکران
که درج من از گوهر انباشته است
بچون تو کس ارزانیم داشته است
که چندان هنرو آفرین از تو است
درستی ّ و عقل متین از تو است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، هورّا. هرّا:
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باد این جهاندار شاه.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید
سخنهای ایرانیان هر چه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود
ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین.
فردوسی.
چو از دور دید آن سر و تاج شاه
پیاده فراوان به پیموده راه
همی کرد یکسر سپاه آفرین
برآن دادگر شاه ایران زمین.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست فرخنده رو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو.
فردوسی.
، نام روز نخست از پنجۀ دزدیده بسالهای ملکی. ، آفرین، گاهی عبارات معلوم و معینی و شاید با وزن و سجع بوده است که در اعیاد و نظایر آن بپادشاهان و سران دیگر می خوانده اند و ازجمله آفرین موبد موبدان بوده که بنوروز، شاه را می ستوده است و آن را صاحب نوروزنامه بدین گونه نقل کرده است: شها بجشن فروردین، بماه فروردین. آزادی گزین ردان (کذا) ، و دین کیان، سروش آورد ترا دانائی، و بینائی بکاردانی، و دیر زی با خوی هژیر و شاد باش بر تخت زرین، و انوشه خور بجام جمشید، و برسم نیاکان از هوم بلند [اصل نسخه: و رسم نیاکان در همت بلند. و تصحیح قیاسی است] و نیکوکاری وورزش داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چوخوید، اسپت کامکار و فیروز، و تیغت روشن و کاری بدشمن و بازت گیرا [و] خجسته بشکار، و کارت راست چون تیر، و هم کشوری بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، پیشت هنری و دانا گرامی، و درم خوار، و سرایت آباد و زندگی بسیار. صورتی دیگر از آفرین در فردوسی دیده می شود از زبان رستم به کیخسرو، آنگاه که رستم برای خلاص دادن بیژن از چاه افراسیاب از زابل بایران آمده است:
برآوردسر آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت
که هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهدار تخت و کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو باد و بهرام و تیر
ز شهریر بادی تو پیروزگر
بنام بزرگی ّ و فرّ و هنر
سپندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
از آذرت رخشنده تر شب و روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
وز آبانت هر کار فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
تن چارپایانت امرداد باد
همیشه تن و تخم تو شاد باد
ترا باد فرخ نیا و نژاد
ز خردادبادا بر و بوم شاد
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
- به آفرین (بآفرین) ، باآفرین، ستوده. ممدوح. ممدوحه:
تو تا زادی از مادر بآفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین.
فردوسی.
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بآفرین.
فردوسی.
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و بآفرین.
فردوسی.
- ، سعید. مسعود:
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود بآفرین.
فردوسی.
- ، خوش:
برآمد یکی باد بآفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
به نام جهاندار و از فرّ شاه.
فردوسی.
- ، نجیب. اصیل:
چو این کرده شد برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین.
فردوسی.
- آفرین کردن، بدرود کردن: گودرز زمین بوسه داد بر وی [بر کیخسرو] آفرین کرد و بیرون آمد شادمان. (ترجمه تاریخ طبری).
، رحمت. تأیید. توفیق:
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی گفت کای مهترداد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه وشاد.
فردوسی.
زمین مرو پنداری بهشت است
خدایش زآفرین خود سرشته ست.
(ویس و رامین).
بنام خداوند هر دو سرای
که جاوید ماند همیشه بجای...
بر او آفرین باد و زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کنون بآفرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد.
ناصرخسرو.
، رحمت فرستادن، مقابل لعن کردن:
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم ؟
ناصرخسرو.
- امثال:
عطای بزرگان ایران زمین
دو ره بارک اﷲست یک آفرین.
؟
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تخلص شیخ قلندربخش هندوستانی که به فارسی شعر می سروده و منظومۀ تحفهالصنایع از اوست، تخلص شاعری فارسی گوی از رؤسای قوم کاینهه ساکن الله آباد، تخلص شاه فقیرالله لاهوری، که در بادی عمر زردشتی بوده و سپس بدین اسلام درآمده و به فارسی شعر بسیار گفته است. وفات او در 1143 یا 1154 ه. ق. است، تخلص زین العابدین نام، از شعرای اصفهان، شعرش نیکو و بسیار بوده و دیوان او در ف تنه افغان از میان رفته و اشعار کمی از او متفرق مانده است. وفات 1125 ه. ق
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مخفف آفریننده در کلمات مرکبه، چون آفرین آفرین، بکرآفرین، جان آفرین، جهان آفرین، دادآفرین، زبان آفرین، سحرآفرین، سحرحلال آفرین، سخن آفرین، صورت آفرین، گیتی آفرین:
جهان شد ز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین.
فردوسی.
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهان آفرین یاد کرد.
فردوسی.
که پیش تو آمد بدین هفت خوان
بر این بر، جهان آفرین را بخوان.
فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم سرافراز نامد پدید.
فردوسی.
از سین سحر نکتۀ بکرآفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین.
خاقانی.
از تبش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحرحلال آفرین.
خاقانی.
من چه گویم حسب حال خود که هست
عالم الاسرار گیتی آفرین.
خاقانی.
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید مشتی خاک را.
عطار (منطق الطیر).
از کف پاکباز تو بال وپری جدا کند
روح مجسم ار کشد خامۀ صورت آفرین.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ نا)
مرد کم نام و گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد گمنام احمق. (از تاج العروس ج 3 ص 527)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار)، ناگرویدگی:
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
فرخی.
گر مسلمان بوده عبداﷲ بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی.
لیک نفس زشت و شیطان لعین
می کشندت جانب کفران و کین.
مولوی.
، ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی. (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری.نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف) : فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 94/21) ، پس هر کس که نیکیها کردو به اﷲ تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ماکردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه).
- کفران آوردن، ناسپاسی کردن:
اثر نعمت تو برمازان بیشتر است
که توان آورد آن را بتغافل کفران.
فرخی.
- کفران کردن، ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن:
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم.
خاقانی.
- کفران نعمت، ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند (سه تن از امراء طاهری) ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه).
- کفران نمودن، ناسپاسی کردن. کفران کردن:
پروردۀ نان تست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ کافر در حالت نصبی و جرّی
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. آب آن از رودخانه جونیک و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرد مبالغه کننده در امور با زیرکی و فطانت و درگذرنده در امور و رسا. (ناظم الاطباء). عفریت. (اقرب الموارد). و رجوع به عفریت شود. ج، عفارین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بگفتۀ ابن البلخی در فارسنامه، موهو و همجان و کبرین جمله نواحی گرمسیری است مجاور ایراهستان به فارس (از فارسنامه چ اروپا ص 135). و حمدالله مستوفی در نزهه القلوب گوید: موهو همجان و کبرین سه شهر است میان فساو شیراز و هوایش مانند شیراز و آب روان دارد و باغستانش اندکی بود و انگور و میوه های سردسیری می باشد و در آن حدود نخجیر بسیار بود و مردم آنجا سلاحورز و بی باک باشد. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
نام نهری است در نواحی مصیصه، که بسوی اعمال نواحی حلب جاری است. و در اخبار نام آن آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: ن (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) :
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین.
دقیقی.
فریدون شد و زو ره دین بماند
به ضحاک بدبخت نفرین بماند.
فردوسی.
که نفرین بر این تخت و این تاج باد
براین کشتن و شور و تاراج باد.
فردوسی.
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
که ز او نام زشتی بماند بسی.
فردوسی.
منه نو رهی کآن نه آیین بود
که تاماند آن بر تو نفرین بود.
اسدی.
روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین.
ناصرخسرو.
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند.
خاقانی.
حصاری کاندر او عزاست و راحت
ز بیرونش همه نفرین و خذلان.
ناصرخسرو.
نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146).
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی.
مولوی.
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی.
، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) :
بخواهد مگر ز اژدها کین من
گر او بشنود درد و نفرین من.
فردوسی.
(یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم).
، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء).
- به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده:
هر آن خون که ریزی از این پس به کین
تو باشی به نفرین مرا آفرین.
فردوسی.
بگو ای به نفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت ای بزهمند به نفرین
نه تو بادی و نه ویس و نه رامین.
فخرالدین اسعد.
ایستاده به خشم بر در اوی
این به نفرین سیاه روخ چکاد.
مرغزی (از فرهنگ اسدی).
من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید
زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم.
سوزنی.
- به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن:
به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین
که داند چنین جز جهان آفرین.
فردوسی.
- به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن:
بترسم کآفتاب آسمانی
همی در باختر گردد نهانی
من از بدخواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را به نفرین.
فخرالدین اسعد.
- به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن:
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفتین
تصویر کفتین
تثنیه کفه دوستک دو پله ترازو دو کفه ترازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی نا سپاسی نا شکری: (از طریق هوا داری و محرمیت بر طرف شده قدم در بادیه غدر و کفران نهاد)، یا کفران نعمت. حق نشناسی نعمت دیگران: عاقبت اسکندر... بشامت کفران نعمت از اندک نفری روی بر تافت
فرهنگ لغت هوشیار
دروندان بیدینان ناگروایان پوشانندگان، جمع کافر، درووندان بیدینان ناگروایان پوشانندگان، جمع کافر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفرین
تصویر زفرین
حلقه ای که بر چهار چوب در نصب کنند زلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
دعای بد، لعنت، لعن، نکوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
((نِ))
دعای بد، لعنت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفران
تصویر کفران
((کُ))
ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زفرین
تصویر زفرین
((زُ فْ))
حلقه ای که بر چهارچوب در نصب کنند، زلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفرین
تصویر آفرین
تحسین، سپاس، درود، تهنیت، تبریک، دعای نیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفرین
تصویر آفرین
((فَ))
آفریننده، جهان آفرین، سخن آفرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
لعنت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفرین
تصویر آفرین
بارک الله، باریکلا، احسنت، براوو، مرحبا
فرهنگ واژه فارسی سره
دعا، نیایش، تحسین، تعریف، تمجید، درود، ستایش، مدح، احسنت، به به، حبذا، خوشا، خه خه، زه، زهی، مرحبا، مریزاد، وه، خوشی، خیر، سعادت
متضاد: لعن، نفرین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حق ناشناسی، حق نشناسی، ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد