جدول جو
جدول جو

معنی کفائی - جستجوی لغت در جدول جو

کفائی
(کِ)
منسوب به کفایت. کفایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- واجب کفائی، (در اصطلاح فقه) امری واجب که چون یک یا چند تن آن را انجام دهند اجرای آن از عهدۀ دیگران ساقط شود. مانند نماز میت و جهاد. مقابل واجب عینی مانند نماز و زکوه و روزه و جز آنها. (از یادداشت مؤلف). ورجوع به واجب شود
لغت نامه دهخدا
کفائی
منسوب به کفایت، کفایی، واجب کفایی
تصویری از کفائی
تصویر کفائی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفایی
تصویر کفایی
مربوط به کفایت مثلاً واجب کفایی
فرهنگ فارسی عمید
(جِ بِ کَ)
فرض کفایه. واجب شرعی به اعتبار فاعل آن دو قسم است: واجب کفائی و واجب عینی. واجب کفائی آن است که با فعل بعضی از مکلّفان منظور حاصل شود هر که باشد فرق نمیکند (عده مکلفان معین نیست). مانند جهاد که منظور آن حراست مؤمنان و خوار کردن دشمن و اعلای کلمه حق است که این امر به وجود جهاد حاصل می گردد هر مجاهدی که باشد تفاوتی ندارد. بهرحال واجب کفائی آن است که واجب میشود بر جزء غیرمعینی یا بر کلی که اگر جزئی از آنها به تکلیف خویش عمل نمایند تکلیف از بقیه ساقط است. رجوع به واجب و واجب عینی و وجوب شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1447)
لغت نامه دهخدا
دهی ازدهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه، واقع در 5500گزی شمال باختری سلوانا و 2500گزی شمال راه ارابه روجرمی به دکار، دامنه، سردسیر، سالم، سکنۀ آن 141 تن کردی، آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مصطفی افندی. وی از شعرای عثمانی و از مردم استانبول است و در دفتر دیوان همایون پرورش یافت و به مأموریت های متعدد رفت و به سال 1196 درگذشت. اشعار فراوانی دارد و او راست: تذکرۀ شعرا از تاریخ 1050 تا 1133. (از قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای ایران و از اهالی خراسان میباشد و از احبای مولانا جامی است. ازوست:
سوختم چندانکه برتن نیست دیگر جای داغ
بعد از این خواهم نهادن داغ بر بالای داغ.
(قاموس الاعلام ترکی)
جوانی ساده بود اما بصحبت جوانان شعف تمام داشت و از جمله چیزهائی که منافی طبع سادۀ او از او زائیده شده این بیت است:
می نماید گاه جولان نعل شبرنگش به چشم
چون مه نو کز نظر سازند مردم غایبش.
درسمرقند فوت شد. (مجالس النفائس ص 48). از اندیجان است. (حاشیۀ همان صفحه)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کلاهی، مقابل عمامه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُفْ فا ری ی)
بزرگ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
شاعر مروزی، کنیۀ اوبنا بر نقل نظامی عروضی ابوالحسن و بنابر نقل آذر وهدایت ابواسحاق و لقبش مجدالدین است. مولدش مرو بوده است و خود وی باین امر اشارت دارد. در اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی میزیسته است و عوفی وی را در شمار شعراء آل سبکتکین نام برده است. در آغاز کار شاعری مداح بود و از مدایحش قطعاتی در تذکره ها موجوداست، ولی در اواخر عمر پشیمان شد و در جایی گوید:
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جزمخلوق نستودم.
و از اینجا می توان گفت مواعظ کسائی مربوط به همین دوره از زندگانی اوست. از ممدوحان کسائی یکی عبیدالله بن احمد بن حسین عتبی است که در 365 ه. ق. به وزارت نوح بن منصور رسید و دیگر سلطان محمود غزنوی است. کسائی به مذهب تشیع معتقد بوده است. وی از استادان مسلم شعر عصر خویش بود و در ابداع مضامین و بیان معانی و توصیفات و ایراد تشبیهات مهارت و قدرت بسیار داشت و علاوه بر توصیفات و مدایح، مواعظ و حکمت راهم در شعر فارسی به کمال رساند و مقدمات ظهور شاعرانی چون ناصرخسرو را فراهم ساخت. ولادت کسائی به سال 341 ه. ق. بوده است اما وفات او بدرستی معلوم نیست. آنچه مسلم است تا سال 391هجری زنده بوده است و پنجاه سال داشته و این معنی از اشعار وی آشکار می شود. ناصرخسرو به اشعار کسایی نظر داشته است و حال آنکه این شاعر خودپسندی خاص دارد و آسان با کسی در نمی آمیزد و از اینجا پیداست که کسائی را ارجی و مقامی والا بوده است. در اشعار ناصرخسرو چنین می یابیم:
که دیبای رومی است اشعار من
اگرشعر فاضل کسائی کساست.
ناصرخسرو.
گر بخواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا.
ناصرخسرو.
دیبۀ رومیست سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست.
ناصرخسرو.
گر سخنهای کسائی شده پیرندو ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه و برناست.
ناصرخسرو.
سوزنی نیز در اشاره به سخنان جاودانۀ کسائی می گوید:
کرد عتبی باکسائی همچنان کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام.
سوزنی.
و نیز گوید:
باش ممدوح بسی شاعر که ممدوحان بسی
زنده نامند از دقیقی و کسائی و شهید.
بیتی چند از سخنان آبدار این شاعر به نقل از مجلد دوم گنج بازیافته گرد آوردۀ دکتر دبیرسیاقی اینجا نقل می شود:
به سیصدوچهل و یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم بجهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که برده گشتۀ فرزندم و اسیر عیال
بکف چه دارم از این پنجه شمرده تمام
شمار نامۀ با صد هزار گونه و بال
من این شمار به آخرچگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش خجال
درم خریدۀ آزم ستم رسیدۀ حرص
نشانۀ حدثانم شکار ذل سؤال
دریغ فر جوانی دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو دریغ حسن و جمال
کجا شد آن همه خوبی کجا شد آن همه عشق
کجا شد آن همه نیرو کجا شد آن همه حال
سرم بگونۀ شیر است و دل بگونۀ قیر
رخم بگونۀ نیل است و تن بگونۀ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بد آموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم وبودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانۀ اطفال
ایا کسائی پنجاه بر تو پنجه گذارد
بکندبال ترا زخم پنجه و چنگال
توگر بمال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال.
#
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شوداندر نعیم گل
ای گل فروش گل چه فروشی برای سیم ؟
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل ؟
#
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه.
#
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری دمد نرگس
هرکجا بگذری برآید ماه
روی و موی تو نامۀ خوبیست
چه بود نامه جز سپید و سیاه ؟
به لب و چشم راحتی وبلا
به رخ و زلف توبه ای و گناه
دست ظالم زسیم کوته به
ای به رخ سیم زلف کن کوتاه.
#
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده ست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز وحیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار.
#
از خضاب من و از موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری بیش خور و رنج مبر
غرضم زین نه جوانیست بترسم که ز من
خرد پیران جویند و نیابند اثر.
#
به جام اندر تو پنداری روان است
ولیکن گر روان دارد روانی
به ماهی ماند آبستن به مریخ
بزاید چون به پیش لب رسانی.
رجوع به تاریخ ادبیات در ایران از دکتر صفا ج 1 و لباب الالباب عوفی و چهارمقالۀ نظامی عروضی ومجمع الفصحاء ج 1 و سخن و سخنوران فروزانفر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلیم فروش. (السامی فی الاسامی) (دهار). جمعی به این نسبت شهرت دارند که عبابافی و عبافروشی را می رساند. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کذایی. رجوع به کذایی و کذا شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بنفش بسیار روشن. بنفش کم رنگ به رنگ گل کاسنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنائی
تصویر کنائی
منسوب به کنایه (کنایت) : تعبیرات کنایی
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان از کفش پارسی کفشگری عمل و شغل کفاش کفشدوز ی، دکان و مغازه کفاش
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کفایت. یا واجب کفائی. امری واجب که چون یک تن آنرا انجام دهد اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود مقابل واجب عینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب کفائی
تصویر واجب کفائی
بایای باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفایی
تصویر کفایی
((کِ))
منسوب به کفایت
واجب کفایی: امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود، مقابل واجب عینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفاشی
تصویر کفاشی
کفشگری
فرهنگ واژه فارسی سره
ارسی دوزی، کفش دوزی، کفش سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بره ی ماده ی دوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
برندگی، برداشت
دیکشنری اردو به فارسی
پاکیزگی، تمیز کردن، پاکسازی، تصفیه، بهداشت، ترتیب، نظافت، مرتّب بودن
دیکشنری اردو به فارسی