جدول جو
جدول جو

معنی کعابر - جستجوی لغت در جدول جو

کعابر
(کَ بِ)
جمع واژۀ کعبره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبره شود
لغت نامه دهخدا
کعابر
به گونه رمن سر استخوان ها
تصویری از کعابر
تصویر کعابر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کعاب
تصویر کعاب
کعب ها، بند های استخوان، استخوانهای بندگاه پا و ساق، پاشنه های پا، شتالنگ ها، در ریاضیات ریشه های سوم اعداد، جمع واژۀ کعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معابر
تصویر معابر
معبرها، محل عبور گذرها، گذرگاه ها، جمع واژۀ معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده، گذرنده، رهگذر
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
جمع واژۀ کعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مساحان و حزاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستندتا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108) : و به هر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهار دانگ درهمی حق مساح و معابر است، ده درم از آن مساح و شش درهم و چهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بزرگ. یقال توارثوا کابراً عن کابر، ای کبیراً عن کبیر فی العز و الشرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کابراً عن کابر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح. (آنندراج) (منتهی الارب). در لباب الانساب عابربن ارفخشدبن سام بن نوح، ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
عبورکننده و راه گذرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات).
- عابر سبیل، راه گذر. مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین ترکیب شود، با اشک، گویند رجل عابر و امراءه عابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دختر پستان برآورده و نارپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). گذرهای دریا که از آنجا مردم عبور کنند. (غیاث) (آنندراج). ورجوع به معبر شود، راهها و معبرها و جایهای عبور. (ناظم الاطباء). گذرگاهها: لطف باری تعالی او را از مضائر آن معابر نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 408) ، جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). کشتیها که بدان از دریا عبورنمایند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به معبر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
سعابرالطعام. آنچه از گندم دور کنند آن را از گندم دیوانه، دانۀ تلخ و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَبِ)
کلاکموشهای نر. (منتهی الارب). نرها از ’یرابیع’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کعوب. کعوبه. به معنی برآمدن پستان و نارپستان گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَعْ عا بَ)
نام عامیانه ای است که بغدادیان بر دو لنگه چوب نهاده اند که کودکان بر آن سوار شوند و به مازندرانی خلنگ گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کعبوره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبوره شود، غلافها مانند غلاف جوزق و لوبیا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
جمع واژۀ کسبر به معنی دستیانه از عاج مانند دست برنجن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کسبر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده و راه گذرنده، مسافر، راه گذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابر
تصویر کابر
بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
به گونه رمن تاس های نرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معابر
تصویر معابر
راهها و معبرها و جایهای عبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابر
تصویر عابر
((بِ))
راهگذر، گذرنده، جمع عابرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
((کِ))
جمع کعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معابر
تصویر معابر
((مَ بِ))
جمع معبر، راه ها، جاهای عبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عابر
تصویر عابر
رهگذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معابر
تصویر معابر
گذرگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
گذرگاهها، شوارع، راهها، معبرها، گذرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راهگذر، رونده، رهگذر
فرهنگ واژه مترادف متضاد