جدول جو
جدول جو

معنی کشکین - جستجوی لغت در جدول جو

کشکین
تهیه شده با کشک، نان جو
تصویری از کشکین
تصویر کشکین
فرهنگ فارسی عمید
کشکین(کَ)
از جو. (یادداشت مؤلف). جوین. حاصل از جو، و نانی را گویند که از جو بدست آمده باشد و بعضی گویند نانی که از آرد باقلا و نخود وگندم و جو درهم آمیخته و پخته باشند. (از برهان) (از آنندراج). نانی است از آرد جو و باقلی و از هر لونی دیگر کرده. (صحاح الفرس). اسم فارسی خبز شعیر است و نیز خبز متخذ از آرد جو و گندم و باقلا و نخود مجموعه را نیز نامند. (تحفه) (مخزن الادویه) :
کشکین نانت نکند آرزو
نان سمین خواهی گرد و کلان.
رودکی (لغت فرس).
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام.
فردوسی.
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترۀجویبار.
فردوسی.
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش.
فردوسی.
خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137).
اگرم نان میده دست نداد
نان کشکین بود به هر حالم.
حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، از قروت. (یادداشت مؤلف) ، آشی که قاتق آن کشک باشد: آش کشکین، جامه پشمین، خشت بالین باش گو. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کشکین
منسوب به کشک، نان جو کشکینه، نانی که از آرد باقلا و نخود و گندم و جو در هم آمیخته پزند: (کشکین نانت نکند آرزوی نان سمن خواهی گرد و کلان)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
کشکین((کَ))
منسوب به کشک، نان جو، کشکینه، نانی که از آرد باقلا و نخود و گندم و جو درهم آمیخته پزند
تصویری از کشکین
تصویر کشکین
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکین
تصویر مشکین
(دخترانه)
مشک (سنسنکریت) + ین (فارسی) از هر چیز خوشبو، مشک الود، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رشکین
تصویر رشکین
باغیرت، غیور، دارای رشک و حسد، حسود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود، کنایه از خوش بو، کنایه از سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(کُ بَ)
قریه ای بوده است سه فرسنگی میانۀ جنوب و مشرق آباده. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان سبزوار واقع در 12500 گزی شمال باختری سبزوار و 7 هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد با 1264 تن سکنه. آب آن از قنات است و از خسروگرد می توان اتومبیل بدانجا برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام تیره ای است از باب احمدی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
نام طایفه ای است از ایلات کرد ایران که تقریباً 50نفر می باشند و در قشلاق زهاب و لرستان و ییلاق خاجومان سکنی دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کژکی. رجوع به کژکی شود.
- قران کشکی، قران کژکی، قرانی است به وزن یک مثقال از نقره معادل پنج عباسی یا بیست شاهی و این قران چند پشت ناخن است مقابل قران چرخی و یا امین السلطانی که نیز یک مثقال است لیکن قران کشکی مدور هندسی نیست برخلاف امین السلطانی. (یادداشت مؤلف)
منسوب به کشک. از کشک، بیخود. بیمعنی. که معنی ندارد. که بی اعتبار است. (از یادداشت مؤلف).
- کشکی گفتن، بیخودی حرف زدن. از روی فکر و بصیرت سخن نگفتن. بیهوده گفتن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری سراوان در 28هزارگزی جنوب راه فرعی کوهک به سراوان. آب آن از قنات و راه آن مالرو فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک:
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
منوچهری.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام.
خاقانی.
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99).
یرحمک اللّه زد آسمان که دم صبح
عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.
نظامی.
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم.
سعدی.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
حافظ.
- مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است.
- ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است:
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364).
، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
طاهر.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت.
فردوسی.
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فردوسی.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
فردوسی.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی.
نظام قاری (دیوان).
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.
نظام قاری (دیوان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسۀ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان رودبار معلم کلایۀ شهرستان قزوین. سکنه 132 تن. آب آن از رود خانه خارارود. محصولات عمده غلات و فندق و زغال اخته و لبنیات و عسل. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به رشک یعنی صاحب رشک، و در سراج اللغات نوشته که این مرکب است از رشک و کلمه کین چون دو کاف به هم آمدند یکی را حذف کردند اغلب که کاف تازی حذف کرده باشند بخلاف چرکین که کاف دوم را که فارسی بود حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دارای رشک و حسد. رشکن. (از ناظم الاطباء). رشکناک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رشکن و رشکناک شود، رقیب. (ناظم الاطباء) ، باد سرخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان است و 297 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کلک. ساخته از نای. نیی. نیین. (فرهنگ فارسی معین). از کلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یک پاره، چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر و پیکان بی استخوان. (نوروزنامه) ، قلمی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلک شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام قدیم شهر قزوین است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
نان جو و غیره. (برهان). کشکین:
حلوای جهان غلام کشکینۀ ماست
دیبای جهان بندۀ پشمینۀ ماست.
افضل الدین کرمانی (دیوان ص 104).
، آش جو. سیار. کالجوش. (یادداشت مؤلف) :
چو آمد گه زادن او را فراز
به کشکینۀ گرمش آمد نیاز.
عسجدی.
کشکینه سخنها که بسرپوش بنان گفت
من نیز بناچار بریچار نویسم.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ پَ / پِ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. در جلگه واقع و معتدل است و سکنه آن 282 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آن غلات، چغندر باغات و شغل مردم زراعت و گلیم و جاجیم باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان کلانتران بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 7 هزارگزی جنوب باختر راه شوسۀ سنندج به مریوان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
صورتی از مشکین: سلطان (جلال الدین) نیز متوجه ناحیت بشکین شد. (جهانگشای جوینی چ لیدن 1334 هجری قمری ج 2 ص 184). و رجوع به مشکین و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
هر چیز مشک آلود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکین
تصویر کلکین
منسوب به کلک: ساخته از نای نیی نیین، قلمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشکین
تصویر رشکین
باغیرت، غیور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
منسوب به کشک، بیهوده مزخرف: کشکی میگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکینه
تصویر کشکینه
نان جو، کشکین: (و از تکلفات خورش و پوشش به کشکینه و پشمینه قناعت نموده)، (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
((مُ یا مِ))
مشک آلود، سیاه و تیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
((کَ))
کنایه از بی پایه، بی اساس، خیالی
فرهنگ فارسی معین
حاسد، حسود، غیرتی، غیور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مشک آلود، معطر، منسوب به مشک، مشکی، سیاه
متضاد: سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قارچ، قارچ سمی، پایین صخره و کوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع قارچ
فرهنگ گویش مازندرانی