جدول جو
جدول جو

معنی کشکوه - جستجوی لغت در جدول جو

کشکوه(کَ ئی یِ)
دهی است از دهستان گوربخش سارودئیۀ شهرستان جیرفت واقع در 45 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 8 هزارگزی جنوب راه مالروی ساردوئیه به دارزین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوه
تصویر شکوه
(دخترانه)
شأن، حشمت، بزرگی، هیبت، وقار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
بزرگی و جلال، شوکت، حشمت، مهابت، هیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکوه
تصویر بشکوه
باشکوه، دارای شکوه، باشوکت و هیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکوه
تصویر اشکوه
شکوه، جاه و جلال، شان و شوکت، مهابت، هیبت، برای مثال صدق موسی بر عصا و کوه زد / بلکه بر دریای پراشکوه زد (مولوی - ۷۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
گله، شکایت، مرض، بیماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشکول
تصویر کشکول
نارگیل دریایی، ظرفی فلزی یا سفالی مخصوص درویشان که معمولاً بر آن عبارات و اشعاری کنده شده، در قدیم این ظرف را از میوۀ کشکول می ساختند، کتابی حاوی مطالب گوناگون، مثل شعر، لطیفه و قطعۀ ادبی مثلاً کشکول شیخ بهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی کفش، چارغ
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
گدا باشد یعنی شخصی که گدایی می کند. (برهان) ، کجلول. (انیس الطالبین بخاری). کاسه گونه ای باشد که درویشان و صوفیان بکار برند و در آن مایحتاج خود از خوراکی و مالیات مال صدقات ریزند. خچکول. در برهان آمده معنی آن کشیدن بدوش است چه کش به معنی کشیدن و کول دوش و کتف را گویند. در حاشیۀ برهان قاطع به نقل از تفسیر الفاظ الدخیلۀ بستانی گوید: از آرامی ’کنش کل’ (بضم اول وکسر دوم وضم چهارم) یعنی جامع کل شیئی و مراد محفظه ای است که درویشان و گدایان هرچه از مردم ستانند در آن نهند. کشکول پوست نارجیل دریائی است که در جزایر نزدیک به خط استواء عمل می آید و شبیه به کشتیی است با رنگ سیاه دو طرف لبۀ آن را سوراخ کنند و زنجیر یاریسمان بندند تا بتوان بدست آویخت و آن کاسۀ گدائی درویشان است و آنگاه که بر درخت است دو کشکول بهم چسبیده است و در میان آن مغز نارجیل است:
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول.
شیخ بهائی.
- کشکول چوبین، کشکولی که از چوب ساخته شود. مقابل کشکول گلین. (یادداشت مؤلف)
- کشکول دریائی، ثمری است معروف و بسیار بزرگ که از پوستش درویشان کاسه میسازند و در آن چیزها می خورند و این را گدایان و دوریشان استعمال می کنند (آنندراج). نارگیل دریائی که برای ساختن کشکول بکار می رود.
- کشکول گدائی، کشکولی که گدایان بکار برند و مال صدقات را در آن بریزند
لغت نامه دهخدا
(مِ کاتْ)
از ’ش ک ی’، مشکاه. (ناظم الاطباء). رسم الخطی از مشکاه بمعنی چراغدان: اﷲ نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح... (قرآن 35/24).
هرچه جز نورالسموات از خدای آن عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح لا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 1).
وآنکه زین قندیل کم مشکوه ماست
نور را در مرتبت ترتیبهاست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 91).
چشمشان مشکوه دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.
مولوی (مثنوی ایضاً ص 397).
رجوع به مشکاه شود
لغت نامه دهخدا
(زِیَ)
جنبیدن در رفتار و شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : کوکی الرجل کوکوه، جنبید در رفتار و شتافت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کو کُ وَ / وِ)
به معنی کوکنک است که جغد باشد. (برهان) (آنندراج). کوکن و جغد. (ناظم الاطباء). کوکه. کوکن. کوتنک. جغد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ لَ/ لِ)
نوعی از پای افزار باشد که شاطران و پیاده روان بر پای کنند. (آنندراج) (برهان) :
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
، نیم چکمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ لَ / لِ)
جوزۀ پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. (یادداشت مؤلف) :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ نَ / نِ)
مخفف کشکینه است که نان جو است و بعضی گفته اند نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا وآرد گندم و آرد نخود فراهم آورند یعنی مجموعه را بهم آمیخته خمیرکنند و بپزند و بعضی دیگر گویند گندم بریان است که در ظرفی کنند و ماهیابه در آن ریزند و پیاز خام و ساق چغندر و تخم خرفه در آن داخل کنند و در آفتاب گذارند تا ترش گردد. (برهان) (ناظم الاطباء) :
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریحان.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان ایل تیموری بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و شانزده هزار و پانصد گزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت با 104تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ / بِ)
باشکوه. مردم صاحب شوکت و حشمت و هیبت را گویند. (برهان). مردم صاحب شوکت و هیبت که آنرا باشکوه گویند مانند بخرد که باخرد آمده. (از آنندراج). مردم صاحب حشمت و شکوه. (ناظم الاطباء). صاحب حشمت و هیبت. (از سروری). باشکوه. با فر. باهنگ. و رجوع به شعوری ج 1ورق 209 شود:
ز بس بود بشکوه و بافرهی
جهان دید او را خورای شهی.
لبیبی (از سروری) (از فرهنگ نظام).
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.
(ویس و رامین).
، افسرده گردیدن. (از اقرب الموارد). بستوه آمدن از چیزی. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، سآمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ / اِ)
شأن و شوکت و شکوه و عظمت. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عظمت و حشمت و آن را شکوه خوانند. مولوی معنوی فرماید:
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.
(جهانگیری) (سروری).
مهابت و ترس و بر این قیاس است اشکوهید و شکوهید. (رشیدی). حشمت و عظمت و وقار. (شعوری). و رجوع به شکوه شود
لغت نامه دهخدا
ظرفی که درویشان دوره گرد به ساق دست خود آویزان می کنند و جنس آن از فلز و سفال می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکوه
تصویر بشکوه
باشکوه وعظمت
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مشکاه آلتی که در آن چراغ و قندیل گذارند جایی که در آن چراغ نهند. توضیح رسم الخط صحیح آن در عربی مشکاه و در رسم الخط قرآنی مشکوه است ولی بشیوه نویسندگان ایرانی در فارسی مشکات درست تر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکشه
تصویر کشکشه
گریز گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی از پای افزار که شاطران و پیاده روان بر پای کنند شال پا: (پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله)، (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکنه
تصویر کشکنه
نان جو، کشکین: (و از تکلفات خورش و پوشش به کشکینه و پشمینه قناعت نموده)، (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوه
تصویر اشکوه
شان وشوکت وشکوه وعظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکوله
تصویر کشکوله
پارسی تازی گشته کشکول
فرهنگ لغت هوشیار
ترس و بیم، هراس و خوف، ترس ناشی از عظمت و جلال حریف و طرف مقابل شان و شوکت و حشمت و بزرگی و جاه و جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
((شَ یا ش وِ))
شکایت، ناله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
((ش هْ))
ترس، بیم، شکه
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
ظرفی ساخته شده از پوست میوه ای شبیه نارگیل یا فلز و سفال که درویشان آن را با زنجیری به شانه بیآویزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
((کَ کَ لَ))
چارق، پای افزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
ابهت، جلال، شوکت، عظمت
فرهنگ واژه فارسی سره
جنگ، سفینه، کتاب، کشکل، وسیله گدایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشکوه، باهیبت، شکوهمند، فرمند، مجلل
متضاد: بی شکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع پنجک رستاق واقع در منطقه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی