جدول جو
جدول جو

معنی کشورخدایی - جستجوی لغت در جدول جو

کشورخدایی
(کِشْ وَ خُ)
سلطنت. حکومت. کشورداری. پادشاهی:
سریرش باد در کشورگشایی
وثیقت نامۀ کشورخدایی.
نظامی.
بر آفاق کشورخدایی کنی
جهان در جهان پادشایی کنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشورداری
تصویر کشورداری
حکومت، سلطنت
فرهنگ فارسی عمید
(کِشْوَ خُ)
کشورخدا. رجوع به کشورخدا شود
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ گُ)
فتح. کشورگیری. غلبه برمملکت دیگری. (ناظم الاطباء) :
سریرش باد در کشورگشایی
وثیقت نامۀ کشورخدایی.
نظامی.
نخستین در از پادشایی زنم
دم از کار کشورگشایی زنم.
نظامی.
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشورگشایی کلیدی به دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ خَ وْ)
خدیو کشور. صاحب کشور. پادشاه کشور. سلطان کشوردار:
یکی زشت را کرد کشورخدیو
کش از کتف مار است و از چهر دیو.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ خُ)
پادشاه را گویند به اعتبار معنی ترکیبی آن، چه کشور به معنی اقلیم و خدا به معنی صاحب و مالک باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (رشیدی). کشورخدای. کشورخدیو. صاحب کشور. پادشا. کشورخدا:
به سر بر افسر کشورخدایان
به تن بر زیور مهتر خدایان.
(ویس و رامین).
ز هر شاهی و هر کشورخدایی
به درگاهش سپاهی یا نوائی.
(ویس و رامین).
هر آن خشتی که ایوان سرائی ست
بدان کان از سر کشورخدائی ست.
ناصرخسرو (روشنائی نامه).
چون ز کشورخدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم.
نظامی.
به هر گوشه مهیا کرده جائی
بر او زانو زده کشورخدائی.
نظامی.
ز کشورخدایان و شهزادگان
نظر بیش کردی به افتادگان.
نظامی.
به درگاه توسر نهم بر زمین
نه من جمله کشورخدایان چین.
نظامی.
نه کشورخدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم.
سعدی.
اگر کشورخدای کامران است
و گر درویش حاجتمند نان است.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشور خدایی
تصویر کشور خدایی
پادشاهی سلطنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشور داری
تصویر کشور داری
نگهبانی کشور حراست شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشورخدا
تصویر کشورخدا
((~. خُ))
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
جهانگشایی، کشورگیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد