زیور و زینت کننده کشور. آرایندۀکشور. آرایش کننده کشور. کشور آرا: بدین شارسان اندرون جای کرد دل آرای را کشورآرای کرد. فردوسی. که خوانند شاهان بر او آفرین سوی کشورآرای فغفور چین. فردوسی. شمس رخشان که کشورآرایست تا نبوسد ستانۀ در تو... سوزنی. نشان جست کان کشورآرای کی کجا خوابگه دارد از خون و خوی. نظامی. ولی چون هست شاهی چون تو بر جای همان شهزادگان کشورآرای. نظامی
زیور و زینت کننده کشور. آرایندۀکشور. آرایش کننده کشور. کشور آرا: بدین شارسان اندرون جای کرد دل آرای را کشورآرای کرد. فردوسی. که خوانند شاهان بر او آفرین سوی کشورآرای فغفور چین. فردوسی. شمس رخشان که کشورآرایست تا نبوسد ستانۀ در تو... سوزنی. نشان جست کان کشورآرای کی کجا خوابگه دارد از خون و خوی. نظامی. ولی چون هست شاهی چون تو بر جای همان شهزادگان کشورآرای. نظامی
فاتح کشور. کشورگیر. مسخر کننده مملکت: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولادسنب و تیغ تو جوشن گذار. فرخی. خدایگان جهان باد و پادشاه زمین به عون ایزد، کشورگشا و شهرستان. فرخی
فاتح کشور. کشورگیر. مسخر کننده مملکت: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولادسنب و تیغ تو جوشن گذار. فرخی. خدایگان جهان باد و پادشاه زمین به عون ایزد، کشورگشا و شهرستان. فرخی
دارندۀ کشور. پادشاه. کشورخدیو، حارث شهر و حصار. (آنندراج) : نگشاید در و دروازه کسی بر رخ عیش تا در اقلیم دلم عشق تو کشوردارست. نصیر همدانی (از آنندراج)
دارندۀ کشور. پادشاه. کشورخدیو، حارث شهر و حصار. (آنندراج) : نگشاید در و دروازه کسی بر رخ عیش تا در اقلیم دلم عشق تو کشوردارست. نصیر همدانی (از آنندراج)
پادشاه را گویند به اعتبار معنی ترکیبی آن، چه کشور به معنی اقلیم و خدا به معنی صاحب و مالک باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (رشیدی). کشورخدای. کشورخدیو. صاحب کشور. پادشا. کشورخدا: به سر بر افسر کشورخدایان به تن بر زیور مهتر خدایان. (ویس و رامین). ز هر شاهی و هر کشورخدایی به درگاهش سپاهی یا نوائی. (ویس و رامین). هر آن خشتی که ایوان سرائی ست بدان کان از سر کشورخدائی ست. ناصرخسرو (روشنائی نامه). چون ز کشورخدای هفت اقلیم هفت لعبت ستد چو در یتیم. نظامی. به هر گوشه مهیا کرده جائی بر او زانو زده کشورخدائی. نظامی. ز کشورخدایان و شهزادگان نظر بیش کردی به افتادگان. نظامی. به درگاه توسر نهم بر زمین نه من جمله کشورخدایان چین. نظامی. نه کشورخدایم نه فرماندهم یکی از گدایان این درگهم. سعدی. اگر کشورخدای کامران است و گر درویش حاجتمند نان است. سعدی (گلستان)
پادشاه را گویند به اعتبار معنی ترکیبی آن، چه کشور به معنی اقلیم و خدا به معنی صاحب و مالک باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (رشیدی). کشورخدای. کشورخدیو. صاحب کشور. پادشا. کشورخدا: به سر بر افسر کشورخدایان به تن بر زیور مهتر خدایان. (ویس و رامین). ز هر شاهی و هر کشورخدایی به درگاهش سپاهی یا نوائی. (ویس و رامین). هر آن خشتی که ایوان سرائی ست بدان کان از سر کشورخدائی ست. ناصرخسرو (روشنائی نامه). چون ز کشورخدای هفت اقلیم هفت لعبت ستد چو در یتیم. نظامی. به هر گوشه مهیا کرده جائی بر او زانو زده کشورخدائی. نظامی. ز کشورخدایان و شهزادگان نظر بیش کردی به افتادگان. نظامی. به درگاه توسر نهم بر زمین نه من جمله کشورخدایان چین. نظامی. نه کشورخدایم نه فرماندهم یکی از گدایان این درگهم. سعدی. اگر کشورخدای کامران است و گر درویش حاجتمند نان است. سعدی (گلستان)
لشکرآرای. آرایندۀ لشکر. منظم کننده لشکر. آنکه تعبیۀ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه: همه نیزه داران شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکرآرای خویش. فردوسی. ابر میسره لشکرآرای هند زره دار و در چنگ رومی پرند. فردوسی. نگه کرد در قلبگه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. چنین گفت با لشکرآرای خویش که دیوار ما آهنین است پیش. فردوسی. بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. سوی فور هندی سپهدار هند بلنداختر و لشکرآرای هند. فردوسی. ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکرآرای نیست. فردوسی. ترا نیز با رزم او پای نیست ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت رو لشکرآرای باش بر آن کوهۀ ریگ بر پای باش. فردوسی. به دست چپ خویش بر جای کرد دل افروز را لشکرآرای کرد. فردوسی. به دست منوچهرشان جای کرد سر تخمه را لشکرآرای کرد. فردوسی. ز منشور خود بر زمین جای نیست چو گرد او یکی لشکرآرای نیست. فردوسی. که با او به جنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکرآرای نیست. فردوسی. میریوسف پس ناصردین لشکرآرای شه شیرشکار. فرخی. میریوسف عضدالدوله یاری ده دین لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب. فرخی. لشکرآرای چنین یافته ای تو بیاسای و ز شادی ماسای. فرخی. لشکرآرای شه شرق ولینعمت من عضد دولت یوسف پسر ناصر دین. فرخی. جز او نیست در لشکرش تیغزن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. ز دیگر طرف لشکرآرای روم برآراست لشکر چو نخلی ز موم. نظامی
لشکرآرای. آرایندۀ لشکر. منظم کننده لشکر. آنکه تعبیۀ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه: همه نیزه داران شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکرآرای خویش. فردوسی. ابر میسره لشکرآرای هند زره دار و در چنگ رومی پرند. فردوسی. نگه کرد در قلبگه جای خویش سپهبُد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. چنین گفت با لشکرآرای خویش که دیوار ما آهنین است پیش. فردوسی. بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکرآرای خویش. فردوسی. سوی فور هندی سپهدار هند بلنداختر و لشکرآرای هند. فردوسی. ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکرآرای نیست. فردوسی. ترا نیز با رزم او پای نیست ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست. فردوسی. بدو گفت رو لشکرآرای باش بر آن کوهۀ ریگ بر پای باش. فردوسی. به دست چپ خویش بر جای کرد دل افروز را لشکرآرای کرد. فردوسی. به دست منوچهرشان جای کرد سر تخمه را لشکرآرای کرد. فردوسی. ز منشور خود بر زمین جای نیست چو گرد او یکی لشکرآرای نیست. فردوسی. که با او به جنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکرآرای نیست. فردوسی. میریوسف پس ناصردین لشکرآرای شه شیرشکار. فرخی. میریوسف عضدالدوله یاری ده دین لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب. فرخی. لشکرآرای چنین یافته ای تو بیاسای و ز شادی ماسای. فرخی. لشکرآرای شه شرق ولینعمت من عضد دولت یوسف پسر ناصر دین. فرخی. جز او نیست در لشکرش تیغزن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. ز دیگر طرف لشکرآرای روم برآراست لشکر چو نخلی ز موم. نظامی