جدول جو
جدول جو

معنی کشمره - جستجوی لغت در جدول جو

کشمره
(رَ هََ)
شکستن بینی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه کشمر انفه کشمرهً، شکست بینی او را، آمادۀ گریستن شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کِ مَ)
قریه ای است به طرثیت (ترشیز) و سرو معروف و منسوب به زرتشت بدانجا بوده و آن را کاشمر و گاه کشمیر نیز گفته اند. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان کنارشهربخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری بردسکن و سر راه مالرو عمومی ریوش. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 530 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. و آثار تاریخی آن مناره ای است از زمان گشتاسب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). فرهنگ نظام بنقل از ابن فندق در تاریخ بیهق آرد: کاشمر نام قریه ای است از ولایت ترشیز که در خراسان ایران است و آن را کشمر نیز گویند. آورده اند که زردشت دو درخت سرو به طالع سعد نشانده بود یکی را در همین قریه و دیگری را در قریۀ فریومد طوس و عقیدۀ مجوسان آن است که زردشت شاخ سروی از بهشت آورده در این دو قریه کشت. متوکل عباسی در هنگام عمارت جعفریه به سرمن رای که به سامره اشتهار دارد حکمی به طاهر بن عبداﷲ بن طاهر ذوالیمینین که در آن وقت والی خراسان بود نوشت که سرو کشمر را قطع نموده و برگردونه ها نهد و شاخه های آن را در نمد گرفته بر شتران بار کرده به بغداد فرستد. جماعت مجوسان پنجاه هزاردینار می دادند که آن را نبرند. طاهر بن عبداﷲ قبول نکرد. بقول مؤلف تاریخ جهان نمای از عمر آن درخت تا سنۀ اثنی و ثلثین و مأتین یکهزار و چهارصد و پنجاه سال گذشته بود که قطع کردند و دور آن درخت بیست و هفت تازیانه بود و هر تازیانه ارشی و ربع بود و گویندکه در سایۀ آن زیاده از ده هزار گاو و گوسفند و بزقرار می گرفت و جانوران مختلف النوع خارج از حد شمار بر زبر آن درخت آشیانه داشتند. چون آن درخت بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید و به کاریزها و بناهای بسیار خلل فاحش راه یافت و اصناف مرغان از حد و حصر بیرون به پریدن آمدند چندانکه هوا پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می کردند و گوسفندان و گاوانی که در سایۀ آن می آرمیدند همه ناله و زاری آغاز نهادند. خرج نقل تنه آن تا بغداد پانصد هزار درم شد و شاخه های آن را نیز هزار و سیصد شتر حمل نمودند و آن درخت چون به یک منزلی جعفریه رسید متوکل را همان شب غلامان پاره پاره کردند. (از تاریخ بیهق) :
ترک نزاید چو تو به کاشغر اندر
سرو نبالد چو تو به کاشمر اندر.
معزی.
رجوع به تاریخ بیهق قصۀسرو کشمر فریومد و شاهنامۀ فردوسی (داستان گشتاسپ) و نیز رجوع به سرو کاشمر و کشمر در این لغتنامه شود. فردوسی درباره سر و کشمر گوید:
یکی شاخ سروآورید از بهشت (زردشت)
به پیش در شهر کشمر بکشت
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ رَ)
رازیانه. (ناظم الاطباء). رازیانج. (از اقرب الموارد). رجوع به رازیانه، رازیانج و شمر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ رَ)
مأخوذ از شمار. شماره: و کسری انوشروان بفرمود تا به سه دفعه بستانند (خراج را) و در سرایی که آن را سرای سمره گفتندی جمع کنند و مراد به سمره، سه نجم و دفعات است و بعضی دیگر گویندکه آن سرای را شمره می گفتند مأخوذ از شمار از سخن اهل عجم که آن حساب و شمار است. (ترجمه تاریخ قم ص 180). رجوع به شمرج شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
رفتار مرد فاسد و تباهکار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند، برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود. (فرهنگ فارسی معین)
کمر کوه. میانۀ کوه. کمر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
سرگین. (ناظم الاطباء). تپاله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رَ)
سر نره. ج، کمر و منه المثل: الکمر اشباه الکمر، وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). حشفه و سرنره. (ناظم الاطباء). سر شرم مرد. سر قضیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گاه بر همه نره اطلاق می شود. (ناظم الاطباء). شرم مرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رَ / رِ)
طایفه ای از ایل کلهر که دارای 50 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رِ)
از شمال محدود است به عراق عجم و ازمغرب به بروجرد و از مشرق به محلات و از جنوب به گلپایگان و به سه بلوک تقسیم می شود ازاین قرار: الف - خمین دارای پنجاه قریه و 35000 تن سکنه. ب - کله زن دارای 19 قریه و 10000 تن سکنه. ج - حمزه لو دارای 23 قریه و 11000 تن سکنه. مراتع کمره مهم و پشمهای مرغوب آن برای قالی بافی بکار می رود. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 406)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مخفف کشمیر:
تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر
تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل.
رافعی.
رجوع به کشمیر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
نرم خندگی و آشکارکردگی دندان. اسم مصدر است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کشر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ مِ تَپْ پِ)
دهی است جزو دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 51 هزارگزی شمال خاوری آوج و 14 هزارگزی راه عمومی با 466تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و راه آن مالرو است و از طریق رحیم آباد می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ خَ)
یک قسم ترۀ پاکیزه که آن راملاح و کشملخ نیز گویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
منسوب به کشمر:
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیایی و یکروز نگذری.
حقوری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی ص 17)
لغت نامه دهخدا
(کَ مِ رَ)
جمع واژۀ کشمیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُتَ رَ / رِ)
تیشۀ درودگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غشمره
تصویر غشمره
ستم، گزافکاری، خود سری، بی باکی
فرهنگ لغت هوشیار
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشره
تصویر کشره
شکر خندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمره
تصویر کمره
((کَ مَ رِ))
کمر کوه، میانه کوه
فرهنگ فارسی معین
شیب تند کوه، وسط، میان
فرهنگ گویش مازندرانی