کشخر: بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی. (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتمل است کلمه صورتی از کشور باشد. رجوع به کشخر شود
کشخر: بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی. (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتمل است کلمه صورتی از کشور باشد. رجوع به کشخر شود
نام یکی از دهستانهای بخش پاپی شهرستان خرم آباد است. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع است و محدود است از شمال به دهستان بریائی، از جنوب به تنگ، و از خاور به رود خانه سزار، و ازباختر به گردنه توژیان. آب و هوای آن کوهستانی و آب آن از رود خانه طاف و چشمه سارهای مختلف دیگر است. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان کوه کلاء و کوه طاف و کوه هشتاد پهلو و کوه للری است. این دهستان از 29آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از تازان، پیوست و مینو و بابادیندار و ساکنان از طایفۀ پاپی فولادونداند که عده ای از آنها به ییلاق می روند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش پاپی شهرستان خرم آباد است. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع است و محدود است از شمال به دهستان بریائی، از جنوب به تنگ، و از خاور به رود خانه سزار، و ازباختر به گردنه توژیان. آب و هوای آن کوهستانی و آب آن از رود خانه طاف و چشمه سارهای مختلف دیگر است. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان کوه کلاء و کوه طاف و کوه هشتاد پهلو و کوه للری است. این دهستان از 29آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از تازان، پیوست و مینو و بابادیندار و ساکنان از طایفۀ پاپی فولادونداند که عده ای از آنها به ییلاق می روند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ترجمه اقلیم است که یک حصه از هفت حصۀ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است. دوم به مشتری و آن چین و ختاست. سوم به مریخ و آن ترکستان باشد. چهارم به آفتاب و آن عراق و خراسان است. پنجم به زهره و آن ماوراءالنهر است. ششم به عطاردکه روم باشد. هفتم به قمر که آن اقصای بلاد شمال است. (برهان). کشخر. اقلیم. (ناظم الاطباء) : در کشور توران و به غزنین و عراقین چون خواستی آوازۀ فتح وظفر خویش. معزی. - شش کشور، شش اقلیم از هفت اقلیم ربع مسکون: تاکشوری در آب و در آتش نهفت خاک شش کشور از وفات تو برما گریسته. خاقانی. - کشور پنجم، ماوراءالنهر: ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم. خاقانی. نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که درگهت هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست. خاقانی. تاجدار کشور پنجم که هست کیقبادخاندان مملکت. خاقانی. - کشور چارم، عراق و خراسان: ای خواجۀ زمین و درت هفتم آسمان در سایۀ تو کشور چارم نکوتر است. خاقانی. - کشورهفتم، اقلیم هفتم که کشور هندوستان است: اوج کیوان هفتم آسمان کرد تا به هفتم کشور زمین هنوز از او مسعود شوند. (راحه الصدور). - هفت کشور، هفت اقلیم. هفت حصۀ ربع مسکون: هم از هفت کشور بر او بر نشان ز دهقان و از رزم گردنکشان. فردوسی. جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش بر نتابد هفت گردون. عنصری. گرفت از ماه فروردین جهان فر چو فردوسی برین شد هفت کشور. عنصری. ز بانگ بوق و هول کوس هزمان درافتد زلزله در هفت کشور. عنصری. خرد را اتفاق آن است با توفیق یزدانی که فرمان می دهند او را برآن هر هفت کشورها. منوچهری. بنا چون بی خداوندی نباشد نباشد بی خدائی هفت کشور. ناصرخسرو. مرا داد دهقانی این جزیره برحمت خداوند هرهفت کشور. ناصرخسرو. گویند هر دو هردو جهانند از این قبل در هفت کشورند و نه در هفت کشورند. ناصرخسرو. صیت تو هفتاد کشور زان سوی عالم گرفت تو بدان منگر که عالم هفت کشور یا شش است. انوری (از آنندراج). خاتونی از عرب همه شاهان غلام او سمعاً و طاعه سجده کنان هفت کشورش. خاقانی. شاه تاج یک دو کشور راست لیک از لفظ من تاجدارهفت کشور شد به تاجی کز ثناست. خاقانی. مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری. خاقانی. شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر التفات هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان. خاقانی. شه هفت کشور برسم کیان یکی هفت چشمه کمر برمیان. نظامی. در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آمد از هفت کشور گروه. نظامی. سکندر شه هفت کشور نماند. نظامی. هفت کشور نمی کنند امروز بی مقالات سعدی انجمنی. سعدی (بدایع، کلیات چ مصفا ص 613). شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است. حافظ. ، یک ناحیت از زمین با حکومت معین. یک بخش از زمین با حکومتی خاص. مملکت. پادشاهی. در اصطلاح امروز ناحیتی تابع حکومت و نظامی خاص و حدودی معین و پایتخت مشخص و شهرها و قصبات و روابط سیاسی با ممالک دیگر. مملکت: ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد و این نامه را گرد کرد. فردوسی. دو شاه و دو کشور رسیده بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم. فردوسی. برفتند کاریگران سه هزار ز هر کشوری هر که بد نامدار. فردوسی. بخون روی کشور بشستم زکین همه شهر نفرین بد و آفرین. فردوسی. به کشت ار برد رنج کشور زیان چنان کن که ناید به کشورزیان. اسدی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. کشوری را دو پادشه فره است در یکی تن یکی دل از دو به است. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 508). عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی کشور نو رقم زند فرتو از موقری. خاقانی. بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468). مرغ کابی خورد به کشور شاه کند از بهر شکر سربالا. خاقانی. ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت بی آستان تو دل بر کشوری ندارم. خاقانی. گفتم که یک دو عید بپایم بخدمتت چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش. خاقانی. موبدی از کشور هندوستان رهگذری کرد سوی بوستان. نظامی. فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رعیت زشاه. سعدی. کشور آباد نگردد به دوشاه بشکنداز دو سپهبد دو سپاه از دو بانو چو شود آشفته خانه امید مدارش رفته. جامی. ، موطن. مولد. وطن. (یادداشت مؤلف). زیستن جای: به درگاه چون گشت لشکر فزون فرستاد بر هر سویی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی هنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ چو کودک ز کوشش بنیرو شدی بهر جستنی در بی آهو شدی ز کشور به دربار شاه آمدی بدان نامور بارگاه آمدی. فردوسی. صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ. ، مردم کشور. اهالی مملکت: وزان روی راه بیابان گرفت همه کشورش مانده اندر شگفت. فردوسی. ، مردمان غیر لشکری. مقابل لشکر: چنین گفت خسرو که بسیار گوی نژند اختری بایدم سرخ موی ببردنداز اینگونه مردی برش بخندید از او کشور و لشکرش. فردوسی
ترجمه اقلیم است که یک حصه از هفت حصۀ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است. دوم به مشتری و آن چین و ختاست. سوم به مریخ و آن ترکستان باشد. چهارم به آفتاب و آن عراق و خراسان است. پنجم به زهره و آن ماوراءالنهر است. ششم به عطاردکه روم باشد. هفتم به قمر که آن اقصای بلاد شمال است. (برهان). کشخر. اقلیم. (ناظم الاطباء) : در کشور توران و به غزنین و عراقین چون خواستی آوازۀ فتح وظفر خویش. معزی. - شش کشور، شش اقلیم از هفت اقلیم ربع مسکون: تاکشوری در آب و در آتش نهفت خاک شش کشور از وفات تو برما گریسته. خاقانی. - کشور پنجم، ماوراءالنهر: ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم. خاقانی. نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که درگهت هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست. خاقانی. تاجدار کشور پنجم که هست کیقبادخاندان مملکت. خاقانی. - کشور چارم، عراق و خراسان: ای خواجۀ زمین و درت هفتم آسمان در سایۀ تو کشور چارم نکوتر است. خاقانی. - کشورهفتم، اقلیم هفتم که کشور هندوستان است: اوج کیوان هفتم آسمان کرد تا به هفتم کشور زمین هنوز از او مسعود شوند. (راحه الصدور). - هفت کشور، هفت اقلیم. هفت حصۀ ربع مسکون: هم از هفت کشور بر او بر نشان ز دهقان و از رزم گردنکشان. فردوسی. جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش بر نتابد هفت گردون. عنصری. گرفت از ماه فروردین جهان فر چو فردوسی برین شد هفت کشور. عنصری. ز بانگ بوق و هول کوس هزمان درافتد زلزله در هفت کشور. عنصری. خرد را اتفاق آن است با توفیق یزدانی که فرمان می دهند او را برآن هر هفت کشورها. منوچهری. بنا چون بی خداوندی نباشد نباشد بی خدائی هفت کشور. ناصرخسرو. مرا داد دهقانی این جزیره برحمت خداوند هرهفت کشور. ناصرخسرو. گویند هر دو هردو جهانند از این قبل در هفت کشورند و نه در هفت کشورند. ناصرخسرو. صیت تو هفتاد کشور زان سوی عالم گرفت تو بدان منگر که عالم هفت کشور یا شش است. انوری (از آنندراج). خاتونی از عرب همه شاهان غلام او سمعاً و طاعه سجده کنان هفت کشورش. خاقانی. شاه تاج یک دو کشور راست لیک از لفظ من تاجدارهفت کشور شد به تاجی کز ثناست. خاقانی. مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری. خاقانی. شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر التفات هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان. خاقانی. شه هفت کشور برسم کیان یکی هفت چشمه کمر برمیان. نظامی. در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آمد از هفت کشور گروه. نظامی. سکندر شه هفت کشور نماند. نظامی. هفت کشور نمی کنند امروز بی مقالات سعدی انجمنی. سعدی (بدایع، کلیات چ مصفا ص 613). شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است. حافظ. ، یک ناحیت از زمین با حکومت معین. یک بخش از زمین با حکومتی خاص. مملکت. پادشاهی. در اصطلاح امروز ناحیتی تابع حکومت و نظامی خاص و حدودی معین و پایتخت مشخص و شهرها و قصبات و روابط سیاسی با ممالک دیگر. مملکت: ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد و این نامه را گرد کرد. فردوسی. دو شاه و دو کشور رسیده بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم. فردوسی. برفتند کاریگران سه هزار ز هر کشوری هر که بُد نامدار. فردوسی. بخون روی کشور بشستم زکین همه شهر نفرین بُد و آفرین. فردوسی. به کشت ار برد رنج کشور زیان چنان کن که ناید به کشورزیان. اسدی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. کشوری را دو پادشه فره است در یکی تن یکی دل از دو به است. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 508). عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی کشور نو رقم زند فرتو از موقری. خاقانی. بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468). مرغ کابی خورد به کشور شاه کند از بهر شکر سربالا. خاقانی. ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت بی آستان تو دل بر کشوری ندارم. خاقانی. گفتم که یک دو عید بپایم بخدمتت چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش. خاقانی. موبدی از کشور هندوستان رهگذری کرد سوی بوستان. نظامی. فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رعیت زشاه. سعدی. کشور آباد نگردد به دوشاه بشکنداز دو سپهبد دو سپاه از دو بانو چو شود آشفته خانه امید مدارش رفته. جامی. ، موطن. مولد. وطن. (یادداشت مؤلف). زیستن جای: به درگاه چون گشت لشکر فزون فرستاد بر هر سویی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی هنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ چو کودک ز کوشش بنیرو شدی بهر جستنی در بی آهو شدی ز کشور به دربار شاه آمدی بدان نامور بارگاه آمدی. فردوسی. صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ. ، مردم کشور. اهالی مملکت: وزان روی راه بیابان گرفت همه کشورش مانده اندر شگفت. فردوسی. ، مردمان غیر لشکری. مقابل لشکر: چنین گفت خسرو که بسیار گوی نژند اختری بایدم سرخ موی ببردنداز اینگونه مردی برش بخندید از او کشور و لشکرش. فردوسی
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 66500 گزی جنوب خاوری مراغه در مسیر شوسۀشاهین دژ به میاندوآب. با 764تن سکنه. آب آن از زرینه رود و دو چشمه و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه آن شوسه و مرکز دهستان آجرلو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 66500 گزی جنوب خاوری مراغه در مسیر شوسۀشاهین دژ به میاندوآب. با 764تن سکنه. آب آن از زرینه رود و دو چشمه و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه آن شوسه و مرکز دهستان آجرلو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود
بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود