جدول جو
جدول جو

معنی کشخر - جستجوی لغت در جدول جو

کشخر(کُ خَ)
اقلیم. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اقلیم. یک حصه از هفت حصۀ ربع مسکون
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشور
تصویر کشور
(دخترانه)
سرزمینی دارای مرزهای مشخص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشخ
تصویر کشخ
ریسمانی که خوشه های انگور را به آن می آویزند تا خشک شود
فرهنگ فارسی عمید
سرزمینی پهناور شامل چند استان یا ایالت که مردم آن مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاخر
تصویر کاخر
که عاقبت، برای مثال به بوی نافه ای کآخر صبا زآن طرّه بگشاید / ز تاب زلف مشکینش چه خون افتاد در دل ها (حافظ - ۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ خوَرْ / خُرْ)
کشخر: بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی. (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتمل است کلمه صورتی از کشور باشد. رجوع به کشخر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
طنابی که در جای سایه بندند و خوشه های انگور را بر روی آن اندازند تا باد خورد و خشک شود. (از برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
دختر رز برهنه آونگان
مانده چون کشمش از فراز کشخ.
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ)
دندان سپید کردن شتر و شیر و نرم خندیدن. (منتهی الارب) ، تبسم کردن مرد و دندان آشکار کردن. یقال کشر فلان عن اسنانه، ای ابداها یکون فی الضحک و غیره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گریختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی از آرمیدن با زن. کاشر مثله و لافعل لهما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
نان خشک، خوشۀ انگور که بارش خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ شِ قِ)
نام موضعی است در صنعای یمن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مخفف کشمیر:
تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر
تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل.
رافعی.
رجوع به کشمیر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
قریه ای است به طرثیت (ترشیز) و سرو معروف و منسوب به زرتشت بدانجا بوده و آن را کاشمر و گاه کشمیر نیز گفته اند. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان کنارشهربخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری بردسکن و سر راه مالرو عمومی ریوش. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 530 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. و آثار تاریخی آن مناره ای است از زمان گشتاسب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). فرهنگ نظام بنقل از ابن فندق در تاریخ بیهق آرد: کاشمر نام قریه ای است از ولایت ترشیز که در خراسان ایران است و آن را کشمر نیز گویند. آورده اند که زردشت دو درخت سرو به طالع سعد نشانده بود یکی را در همین قریه و دیگری را در قریۀ فریومد طوس و عقیدۀ مجوسان آن است که زردشت شاخ سروی از بهشت آورده در این دو قریه کشت. متوکل عباسی در هنگام عمارت جعفریه به سرمن رای که به سامره اشتهار دارد حکمی به طاهر بن عبداﷲ بن طاهر ذوالیمینین که در آن وقت والی خراسان بود نوشت که سرو کشمر را قطع نموده و برگردونه ها نهد و شاخه های آن را در نمد گرفته بر شتران بار کرده به بغداد فرستد. جماعت مجوسان پنجاه هزاردینار می دادند که آن را نبرند. طاهر بن عبداﷲ قبول نکرد. بقول مؤلف تاریخ جهان نمای از عمر آن درخت تا سنۀ اثنی و ثلثین و مأتین یکهزار و چهارصد و پنجاه سال گذشته بود که قطع کردند و دور آن درخت بیست و هفت تازیانه بود و هر تازیانه ارشی و ربع بود و گویندکه در سایۀ آن زیاده از ده هزار گاو و گوسفند و بزقرار می گرفت و جانوران مختلف النوع خارج از حد شمار بر زبر آن درخت آشیانه داشتند. چون آن درخت بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید و به کاریزها و بناهای بسیار خلل فاحش راه یافت و اصناف مرغان از حد و حصر بیرون به پریدن آمدند چندانکه هوا پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می کردند و گوسفندان و گاوانی که در سایۀ آن می آرمیدند همه ناله و زاری آغاز نهادند. خرج نقل تنه آن تا بغداد پانصد هزار درم شد و شاخه های آن را نیز هزار و سیصد شتر حمل نمودند و آن درخت چون به یک منزلی جعفریه رسید متوکل را همان شب غلامان پاره پاره کردند. (از تاریخ بیهق) :
ترک نزاید چو تو به کاشغر اندر
سرو نبالد چو تو به کاشمر اندر.
معزی.
رجوع به تاریخ بیهق قصۀسرو کشمر فریومد و شاهنامۀ فردوسی (داستان گشتاسپ) و نیز رجوع به سرو کاشمر و کشمر در این لغتنامه شود. فردوسی درباره سر و کشمر گوید:
یکی شاخ سروآورید از بهشت (زردشت)
به پیش در شهر کشمر بکشت
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
نام یکی از دهستانهای بخش پاپی شهرستان خرم آباد است. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع است و محدود است از شمال به دهستان بریائی، از جنوب به تنگ، و از خاور به رود خانه سزار، و ازباختر به گردنه توژیان. آب و هوای آن کوهستانی و آب آن از رود خانه طاف و چشمه سارهای مختلف دیگر است. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان کوه کلاء و کوه طاف و کوه هشتاد پهلو و کوه للری است. این دهستان از 29آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از تازان، پیوست و مینو و بابادیندار و ساکنان از طایفۀ پاپی فولادونداند که عده ای از آنها به ییلاق می روند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ)
ترجمه اقلیم است که یک حصه از هفت حصۀ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است. دوم به مشتری و آن چین و ختاست. سوم به مریخ و آن ترکستان باشد. چهارم به آفتاب و آن عراق و خراسان است. پنجم به زهره و آن ماوراءالنهر است. ششم به عطاردکه روم باشد. هفتم به قمر که آن اقصای بلاد شمال است. (برهان). کشخر. اقلیم. (ناظم الاطباء) :
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازۀ فتح وظفر خویش.
معزی.
- شش کشور، شش اقلیم از هفت اقلیم ربع مسکون:
تاکشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو برما گریسته.
خاقانی.
- کشور پنجم، ماوراءالنهر:
ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم.
خاقانی.
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقبادخاندان مملکت.
خاقانی.
- کشور چارم، عراق و خراسان:
ای خواجۀ زمین و درت هفتم آسمان
در سایۀ تو کشور چارم نکوتر است.
خاقانی.
- کشورهفتم، اقلیم هفتم که کشور هندوستان است: اوج کیوان هفتم آسمان کرد تا به هفتم کشور زمین هنوز از او مسعود شوند. (راحه الصدور).
- هفت کشور، هفت اقلیم. هفت حصۀ ربع مسکون:
هم از هفت کشور بر او بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش بر نتابد هفت گردون.
عنصری.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی برین شد هفت کشور.
عنصری.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.
عنصری.
خرد را اتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان می دهند او را برآن هر هفت کشورها.
منوچهری.
بنا چون بی خداوندی نباشد
نباشد بی خدائی هفت کشور.
ناصرخسرو.
مرا داد دهقانی این جزیره
برحمت خداوند هرهفت کشور.
ناصرخسرو.
گویند هر دو هردو جهانند از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند.
ناصرخسرو.
صیت تو هفتاد کشور زان سوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت کشور یا شش است.
انوری (از آنندراج).
خاتونی از عرب همه شاهان غلام او
سمعاً و طاعه سجده کنان هفت کشورش.
خاقانی.
شاه تاج یک دو کشور راست لیک از لفظ من
تاجدارهفت کشور شد به تاجی کز ثناست.
خاقانی.
مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر التفات
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان.
خاقانی.
شه هفت کشور برسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.
نظامی.
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه.
نظامی.
سکندر شه هفت کشور نماند.
نظامی.
هفت کشور نمی کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی.
سعدی (بدایع، کلیات چ مصفا ص 613).
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
، یک ناحیت از زمین با حکومت معین. یک بخش از زمین با حکومتی خاص. مملکت. پادشاهی. در اصطلاح امروز ناحیتی تابع حکومت و نظامی خاص و حدودی معین و پایتخت مشخص و شهرها و قصبات و روابط سیاسی با ممالک دیگر. مملکت:
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
دو شاه و دو کشور رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم.
فردوسی.
برفتند کاریگران سه هزار
ز هر کشوری هر که بد نامدار.
فردوسی.
بخون روی کشور بشستم زکین
همه شهر نفرین بد و آفرین.
فردوسی.
به کشت ار برد رنج کشور زیان
چنان کن که ناید به کشورزیان.
اسدی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
کشوری را دو پادشه فره است
در یکی تن یکی دل از دو به است.
سنائی (حدیقه الحقیقه ص 508).
عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی
کشور نو رقم زند فرتو از موقری.
خاقانی.
بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468).
مرغ کابی خورد به کشور شاه
کند از بهر شکر سربالا.
خاقانی.
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بی آستان تو دل بر کشوری ندارم.
خاقانی.
گفتم که یک دو عید بپایم بخدمتت
چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش.
خاقانی.
موبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان.
نظامی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت زشاه.
سعدی.
کشور آباد نگردد به دوشاه
بشکنداز دو سپهبد دو سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته.
جامی.
، موطن. مولد. وطن. (یادداشت مؤلف). زیستن جای:
به درگاه چون گشت لشکر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش بنیرو شدی
بهر جستنی در بی آهو شدی
ز کشور به دربار شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.
فردوسی.
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ.
، مردم کشور. اهالی مملکت:
وزان روی راه بیابان گرفت
همه کشورش مانده اندر شگفت.
فردوسی.
، مردمان غیر لشکری. مقابل لشکر:
چنین گفت خسرو که بسیار گوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
ببردنداز اینگونه مردی برش
بخندید از او کشور و لشکرش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
علت یرقان را گویند، آن زردی را نیز گفته اند که بر روی زراعت افتد و غله را ضایع کند، بمعنی باران هم بنظر آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان). رجوع به باران شود. بهمه معانی مصحف ’کاخه’ است. (برهان قاطع چ معین حاشیۀ لغت کاخر). نیز رجوع به لغت کاخه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
درخت عشر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بانگ اسب و آواز دهان آن، آنچه برافتد از کوه. (منتهی الارب) ، شخرالشباب، اول جوانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شخرالرّحل، جای برنشستن راکب از پالان که مابین کوهۀ پالان و دنبالۀ آن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکاف است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
یمنی جمال الدین. او راست: شرح بهجهالمحافل و بغیهالاماثل فی تلخیص المعجزات و السیر و الشمائل تألیف ابوبکر عامری. (معجم المطبوعات جزء 2 چ مصر 1330)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشخر
تصویر اشخر
استبرک از گیاهان استبرق
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که خوشه های انگور کشمش را بر بالای آن گذارند تا هوا خورد و خشک شود و آن جز آونگ است: (دختر رز برهنه آونگان مانده چون کشمش از فراز کشخ)، (نزاری قهستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
یک بخش از هفت بخش زمین اقلیم: کنیزک گفت: بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرایی. (سند باد نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکر
تصویر کشکر
درخت گل ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
سرزمینی بزرگ که شامل چند استان باشد و مردم آن کشور مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاخر
تصویر کاخر
که آخر که عاقبت که باخره: (ببوی نافه ای کاخر صبازان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها خ) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشر
تصویر کشر
نان خشک، نرم خندیدن شکر خند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشخور
تصویر کشخور
((کِ وَ))
کشور، یک بخش از هفت بخش زمین، اقلیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشور
تصویر کشور
((کِ وَ))
مملکت
فرهنگ فارسی معین
((کَ شَ))
ریسمانی که خوشه های انگور را بر روی آن بیاویزند تا باد بخورد و خشک شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاخر
تصویر کاخر
((خَ))
پژمرده و پریشان، ناخوشی یرقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشور
تصویر کشور
مملکت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارض، اقلیم، خطه، دیار، سرزمین، شهر، قلمرو، مرزوبوم، ملک، ملکت، مملکت، ولایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوتکا پرنده ای است
فرهنگ گویش مازندرانی
از طوایف و تیره های ساکن در منطقه ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی