جدول جو
جدول جو

معنی کشتنی - جستجوی لغت در جدول جو

کشتنی
(کِ تَ)
قابل زراعت. قابل کشت. درخور کشاورزی. سزاوار کاشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کشتنی
(کُ تَ)
واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف) :
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 320).
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.
منوچهری.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتراز مردم ستمکار است.
ناصرخسرو.
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم.
خاقانی.
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم.
خاقانی.
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهادآن کشتنی دل بر فریبش.
نظامی.
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکره الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است.
مولوی.
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص 893 س 9).
خود کشتۀ ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.
سعدی.
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم.
، مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایستۀ کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء) :
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کشتنی
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشتی
تصویر کشتی
از وسایل نقلیه ای که روی آب حرکت می کند، به انواع مختلف بزرگ، کوچک، جنگی و مسافربری، کشتی نوح مثلاً کنایه از وسیلۀ نجات دراصل نام کشتی بزرگی است که نوح پیغمبر ساخت و در طوفان عظیمی که رخ داد با آن جمعی از مردم و جانوران را نجات داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
به هلاکت رساندن، به قتل رساندن، ذبح کردن
کنایه از مقهور کردن، شکست دادن
کنایه از به شدت کار کردن، خسته کردن
در بازی نرد خارج کردن مهره از بازی
کنایه از خاموش کردن چراغ و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتی
تصویر کشتی
نوعی ورزش که بین دو نفر انجام می شود و هر کدام سعی می کند با استفاده از فنون آن ورزش پشت دیگری را به زمین بیاورد
کشتی فرنگی: در ورزش نوعی کشتی که فنون آن از کمر به بالا اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
کاشتن، زراعت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشانی
تصویر کشانی
از مردم کشان، برای مثال کشانی هم اندر زمان جان بداد / چنان شد که گفتی ز مادر نزاد (فردوسی - ۳/۱۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشانی
تصویر کشانی
جذابیت، گیرایی، کشش
فرهنگ فارسی عمید
(کُ تَ / تِ)
کشته شدگی. حالت و چگونگی کشته. مقتول واقعشدگی:
در کشتگیم امید آن هست
کآری به بهانه بر سرم دست.
نظامی.
- کشتگی در راه خدا، شهادت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ تَ)
درخور لشتن. لیسیدنی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
قابل گشتن. لایق گردیدن. رجوع به گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شِ مَ)
آنچه به وزن فروشند نه بشمار. مقابل چکی. کشی منی. مقابل عددی. چیزی که با کشیدن و وزن کردن دادوستد شود نه به تقریب و تخمین
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ)
منسوب به کشان یا کشانیه و آن شهری بوده است از بلاد سغد سمرقند و در شمال وادی سند قرار داشته و میان آن و سمرقند دوازده فرسنگ بوده است. (از ترجمه فتوح البلدان محمد ابراهیم آیتی ص 69). منسوب به ولایت کشان. (ناظم الاطباء) :
زمین کشانی و ترکان و چین
ترا باشد آن همچو ایران زمین.
دقیقی.
سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چویک مهره موم
کشانی و سکنی و وهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
ز سغد و کشانی سپه برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت.
فردوسی.
در خاطر چنین می آید که حضرت ایشان کشانی اند وقت صبح بودکه به کشانی رسیدند. (انیس الطالبین ص 153). رجوع به کشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
لایق رشتن. درخور رشتن. سزاوار ریسیدن. قابل ریسیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
کشاورزی. برزیگری. برزگری. عمل فلاحت. عمل زراعت. دهقنت
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 12هزارگزی جنوب بابل و یک هزارگزی باختر شوسۀ فرعی بابل به بابل کنار با 1100تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل و سجادرود و محصول آن برنج و پنبه و نیشکر و کنف و غلات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنچه لایق کاشتن باشد:
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است
بگذاشتنی است هر چه در عالم هست
الا فرصت که آن نگهداشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هشام بن محمد بشتنی منسوب به بشتن. (منتهی الارب). هشام بن محمد بن عثمان بشتنی از خاندان وزیر ابوالحسن جعفر بن عثمان مصحفی. وی حکایتی از وزیر احمد بن سعد بن حزم روایت کرد که همان روایت را ابومحمدعلی بن احمد بن خرم ظاهری از او روایت کرده است. (از معجم البلدان). و رجوع به بشتن شود، هدیه دادن به آورندۀ خبر خوش. (از دزی ج 1ص 88) ، روی پوست برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوست تراشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دزی ج 1 ص 88). ظاهر پوست برداشتن. (آنندراج). پوست کندن بشره که موی بر آن روید. (از اقرب الموارد) ، محو کردن کلمه ای از نوشته ای بوسیلۀ خط زدن روی آن و افزودن کلمه ای بالای آن کلمه. (از دزی ج 1 ص 88) ، محو کردن، تراشیدن کلمه ای از نوشته با قلم تراش. (از دزی ج 1 ص 88) ، بریدن موی بروت تا آنکه بشره ظاهر گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن بروت را چنانکه بشره ظاهر شود. (آنندراج). بریدن شارب چنانکه بشره آشکار گردد. (از اقرب الموارد) ، خوردن ملخ همه رستنی زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوردن ملخ جمله گیاه را. (تاج المصادر بیهقی). خوردن ملخ گیاه را. (آنندراج). خوردن ملخ آنچه را که بر روی زمین است. (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مباشرت کردن. (آنندراج). آرمیدن با زن
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
منسوبست به بشتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
تیره ای از طایفۀ کیومرسی (کیومرثی) ایل چهار لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
سفینه، وسیه نقلیه ای که در روی آب حرکت میکند زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون بکار بردن آلات و اسباب بقصد بر زمین افکندن، هم نبرد، مصارعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
جانداری را بیجان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشتنی
تصویر گشتنی
لایق گشتن سزاوار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کشنج کشنگ از گیاهان کشنج یربوز، دارو یی است که آنرا شش پنجه گویند بقله یمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به (کشانیه) از اهل کشانیه. منسوب به کشان توضیح: در شاهنامه بصورت اسم آمده: (کشانی هم اندر زمان جان بداد تو گویی که هرگز ز مادر نزاد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشتنی
تصویر کاشتنی
آنچه لایق کاشتن باشد آنچه سزاوار کاریدن بود: (گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که حمله بگذاشتنی است . {} بگذاشتنی است هر چه در عالم هست الا فرصت که آن نگهداشتنی است) (اوحدی)
فرهنگ لغت هوشیار
((کُ))
ورزش دونفری که هدف از آن به پشت خواباندن یکی به وسیله دیگری است. مجازاً، تلاش و کوشش جسمی یا ذهنی بسیار سخت، زنار، کمربند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتی
تصویر کشتی
((کِ))
سفینه، قایق بزرگ، نوعی پیاله شراب، کسی غرق شدن بسیار افسرده و غمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
((کِ تَ))
کاشتن، زراعت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
((کُ تَ))
بی جان کردن، خاموش کردن آتش و چراغ، از بین بردن یا سرکوب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
قتل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
Kill, Slaughter, Slay
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
matar, massacrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
töten, schlachten
دیکشنری فارسی به آلمانی