جدول جو
جدول جو

معنی کشتره - جستجوی لغت در جدول جو

کشتره
(کُتَ رَ / رِ)
تیشۀ درودگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتره
تصویر کتره
پاره، دریده، یاوه و بی معنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشتره
تصویر بشتره
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشته
تصویر کشته
کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشته
تصویر کشته
به قتل رسیده، مقتول، کنایه از عاشق، شیفته، کنایه از در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارج شده از بازی، کنایه از خاموش شده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ رِ)
برگشتگی پلک بالا و پائین چشم و کفتگی پلک و فروهشتگی پلک پائین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
مابین دو انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ تِ رَ / رِ)
بی سلیقه و بی نظم. (فرهنگ فارسی معین). شلخته. شلدی
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کشتگان:
کشته را باز زنده نتوان کرد.
رودکی.
میان معرکه از کشتگان نخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی.
رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت کای داور دادگر
بدین بی گنه کشته اندر نگر.
فردوسی.
نشد مار کشته و لیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز.
فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.
فردوسی.
به هر سو که دیدی تلی کشته بود
ز گردان کرا روز برگشته بود.
فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.
ابوالعباس.
هربند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوائی.
فرخی.
زمین سربسر کشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران کشته شد.
فرخی.
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفجی در از فرخسته پنجاه.
عنصری.
عیسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی.
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین.
خاقانی.
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه اجرام خویش.
خاقانی.
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی.
خاقانی.
به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته بخون چند بار بر گردد.
سعدی.
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش.
سعدی.
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای.
حافظ.
کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد.
حافظ.
- از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن:
اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم.
فرخی.
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی بگردش ارغوانی.
(ویس و رامین).
به هر بزمی فکنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود.
(ویس و رامین).
پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ.
مسعودسعد.
- پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است:
به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق
به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب.
خاقانی.
- کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور.
- کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن:
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
دقیقی.
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
- کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم.
- کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) :
بدست دوستان بر کشته گشتن
ز دنیارفتنی باشد بتمکین.
سعدی.
- کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد:
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند.
خاقانی.
، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) :
سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است.
میرزا رضی دانش.
، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.
خاقانی.
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته برنیفروزیم.
نظامی.
جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.
سعدی.
- کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن:
کشته شدت شمع دین بباد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356).
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136).
- کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف).
، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود.
- جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف).
- سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود.
- کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته.
- ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) :
تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک
کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف).
، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) :
آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای.
اسدی.
نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست.
خاقانی.
این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما.
خاقانی.
خدایاتو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.
نظامی.
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.
نظامی.
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.
سعدی.
گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور.
ابن یمین.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ.
،
{{اسم}} کشاورزی. زراعت:
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
فردوسی.
خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست.
فردوسی.
کشتۀ صبرم آشکار بسوخت
رشتۀ جانم از نهان بگسست.
خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.
نظامی.
مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.
نظامی.
گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)،
{{نعت فاعلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) :
درختان که کشته نداریم یاد
به دندان به دو نیم کردند ساد.
اسدی.
،
{{نعت مفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی).
بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.
ابوالمثل.
هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
نظام الدین سر اولاد میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدونیم است چون امرود کشته.
سوزنی.
قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور
لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
نرم خندگی و آشکارکردگی دندان. اسم مصدر است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کشر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ رَ / رِ)
در تداول مردم گیلان، دانه های سرخ برنج که آن را دخل هم گویند
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کوهان بلند. (از اقرب الموارد). کوهان بلند شتر. (ناظم الاطباء). کتر (ک / ک ) . (منتهی الارب). رجوع به کتر و کتر شود، قطعه ای از کوهان. (اقرب الموارد). کتر. (منتهی الارب). رجوع به کتر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
به معنی پاره پاره و دریده است. (آنندراج). پاره پاره و ژنده. (اوبهی). و با قطره در لفظ و معنی انسب است چه قطره نیز پاره است و یحتمل قطره معرب کتره باشد. (آنندراج). و نیز در این معنی شاید مصحف لتره باشد. رجوع به لتره و رجوع به کتره کردن شود، سخنان بی معنی و بی ترتیب که با هم ربطی ندارند. (آنندراج). بی معنی (سخن). بی ترتیب. (فرهنگ فارسی معین). گتره. رجوع به گتره و نیز رجوع به کتره ای شود
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ)
با هم آمدن و گرد آمدن پلک زبرین و برگشتن آن بدان سان که با پلک زیرین به خوبی منطبق و جفت نشود. (یادداشت مؤلف). انقلاب مزمن جفن به خارج. کوتاهی پلک چشم است و به سبب کوتاهی پلک اندر خواب و غیر آن پوشیده نشود و لبهای هر دو پلک بهم نرسد و خواب خداوند این چشم را خواب خرگوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تِ رَ)
بشنزه. بشنژه. بشتیره. حلواییست که خرما و نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند. (شرفنامۀ منیری). حلوائیست که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا می مالند. (مؤیدالفضلاء). چنگالی باشد که می خورند و بسحاق اطعمه گوید که آردۀ کنجد و خرماست که در یکدیگر بمالند. (سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 196). چنگالی که از آرد کنجد و خرما و یا از نان گرم و روغن و دوشاب یا از نان تنگ و روغن و خرما سازند. (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء شود:
گرتیر بلا بارد در کوچۀ ماهیچه
از نان سپری سازم و از بشتره آماجی.
بسحاق اطعمه (از سروری)
لغت نامه دهخدا
(خِ تَ رَ / رِ)
خشتک که پارچۀ چهارگوشۀ زیر بغل جامه و زیر جامه و شلوار باشد. (از برهان قاطع). رجوع به خشتچه و خشتک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ)
شکستن بینی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه کشمر انفه کشمرهً، شکست بینی او را، آمادۀ گریستن شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
خمان رفتن چون مستان، منه کعتر فی مشیه کعتره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت دویدن، شتاب کردن در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ تِ رَ)
رفتار مرد پهن سطبر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). راه رفتن مرد پهن و سطبر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ تَ رَ / رِ)
روناس. (ناظم الاطباء). روناس که بدان چیزها سرخ کنند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شطیبه گیاهی است که در علاج نواصیر بکار است. (یادداشت مؤلف). رجوع به روناس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتره
تصویر کتره
گنبد
فرهنگ لغت هوشیار
حلوا با کنجد و خرما، حلوایی که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند چنگالی انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشره
تصویر کشره
شکر خندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتره
تصویر اشتره
خارشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول، قتیل، هلاک شده میوه خشک کرده از قبیل زرد آلو، هلو و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتره
تصویر کتره
بی معنی، بی تربیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتره
تصویر کتره
((کَ رِ یا رَ))
پاره پاره، دریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کِ تِ))
کاشته شده، زراعت شده، آلو، زردآلو، امرود، شفتالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کُ تِ یا تَ))
مقتول، هلاک شده، مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتره
تصویر شتره
((ش تِ رَ یا رِ))
شلخته، بی نظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشتره
تصویر بشتره
((بُ تَ رِ))
نوعی حلوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی