به هر طرف کشیدن، از هر طرف کشیدن، پی در پی کشیدن، به این طرف و آن طرف بردن، کنایه از گرفتاری و حوادث، برای مثال مرد باید که در کشاکش دهر / سنگ زیرین آسیا باشد (سعدی - لغت نامه - کشاکش)
به هر طرف کشیدن، از هر طرف کشیدن، پی در پی کشیدن، به این طرف و آن طرف بردن، کنایه از گرفتاری و حوادث، برای مِثال مرد باید که در کشاکش دهر / سنگ زیرین آسیا باشد (سعدی - لغت نامه - کشاکش)
ضمیر است که اندیشه ای در دل گرفته باشد. (از برهان) (از انجمن آرا). خاطر. ضمیر. اندیشه. تصور. هرآنچه در دل گرفته باشند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح صرف و نحو کلمه ای است که به تازی ضمیر می گویند. (ناظم الاطباء)
ضمیر است که اندیشه ای در دل گرفته باشد. (از برهان) (از انجمن آرا). خاطر. ضمیر. اندیشه. تصور. هرآنچه در دل گرفته باشند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح صرف و نحو کلمه ای است که به تازی ضمیر می گویند. (ناظم الاطباء)
پیوندگاه ران بشکم از جانب انسی. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. گوی بدرازا که میان بالای ران زیر شکم است از پیش. پیوندگاه پای به تنه. نورد میان شکم و ران. (یادداشت مؤلف). کش. کشاله. رجوع به کش شود
پیوندگاه ران بشکم از جانب انسی. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. گوی بدرازا که میان بالای ران زیر شکم است از پیش. پیوندگاه پای به تنه. نورد میان شکم و ران. (یادداشت مؤلف). کش. کشاله. رجوع به کش شود
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره باشد. (برهان) (غیاث) (مهذب الاسماء). موی تارک سر، از اینجهت تیری را که سرگذار باشد تیر کاکل ربا گویند. (چراغ هدایت). مؤلف آنندراج آرد: اهالی مازندران در زمان غلبۀسادات زیدیه و حکمرانی آنان به اقتفای آنان سر نتراشیدندی و گیسو داشتندی امیر تیمور بعد از تصرف مازندران در میان سادات و مقلدین امتیازی خواست مقلدین که کاکل داشتند بتکاکله معروف و موسوم شدند. کاکل و زلف خاصه در ایران متداول است. به خراسان و خوارزم کاکل دارند و زلف ندارند. کاکل را پرچم و کلاله و کله نیز در پارسی استعمال کرده اند. (آنندراج) : بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 369). کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکرد زلف از افتاده حالی همنشین ماه شد. ؟ تمامت دیار ترکستان... را پریشانی حال چون زلف دلبران خوبان و کاکل ترکان بود. (تاریخ وصاف الحضره). فرقی میان کاکل و زلف بتان کجاست شوریده را دماغ دل و انتخاب کو؟ جعفربیک (از آنندراج). ، نوعی از گندم هم هست که حنطۀ رومی گویند. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه) (شعوری ج ص 249) ، مشترک است میان حنطۀ رومیه و اشنان. (فهرست مخزن الادویه) ، شوره گیاه را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). شوره گیاه است که اشنان باشد و به عربی حمض خوانند. (از برهان). مؤلف آنندراج آرد: در سامی گفته یکی از اقسام شوره گیاه است صحرائی، که فقرا خورند... و از فرهنگ ناصری آرد: خوردن آن در فارس متداول است و آن را به لغت نبطی قاقلی و به عربی قلام و بیونانی مروسیون و بپارسی شابانک نیز گفته اند. (آنندراج)
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره باشد. (برهان) (غیاث) (مهذب الاسماء). موی تارک سر، از اینجهت تیری را که سرگذار باشد تیر کاکل ربا گویند. (چراغ هدایت). مؤلف آنندراج آرد: اهالی مازندران در زمان غلبۀسادات زیدیه و حکمرانی آنان به اقتفای آنان سر نتراشیدندی و گیسو داشتندی امیر تیمور بعد از تصرف مازندران در میان سادات و مقلدین امتیازی خواست مقلدین که کاکل داشتند بتکاکله معروف و موسوم شدند. کاکل و زلف خاصه در ایران متداول است. به خراسان و خوارزم کاکل دارند و زلف ندارند. کاکل را پرچم و کلاله و کله نیز در پارسی استعمال کرده اند. (آنندراج) : بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 369). کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکرد زلف از افتاده حالی همنشین ماه شد. ؟ تمامت دیار ترکستان... را پریشانی حال چون زلف دلبران خوبان و کاکل ترکان بود. (تاریخ وصاف الحضره). فرقی میان کاکل و زلف بتان کجاست شوریده را دماغ دل و انتخاب کو؟ جعفربیک (از آنندراج). ، نوعی از گندم هم هست که حنطۀ رومی گویند. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه) (شعوری ج ص 249) ، مشترک است میان حنطۀ رومیه و اشنان. (فهرست مخزن الادویه) ، شوره گیاه را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). شوره گیاه است که اشنان باشد و به عربی حمض خوانند. (از برهان). مؤلف آنندراج آرد: در سامی گفته یکی از اقسام شوره گیاه است صحرائی، که فقرا خورند... و از فرهنگ ناصری آرد: خوردن آن در فارس متداول است و آن را به لغت نبطی قاقلی و به عربی قلام و بیونانی مروسیون و بپارسی شابانک نیز گفته اند. (آنندراج)
گلهائی که در میان آب روید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، طین سیاهی است که در ته حوض و نهر میباشد و نزد بعضی نباتی است که در آب روید و اول اصح است. (فهرست مخزن الادویه)
گلهائی که در میان آب روید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، طین سیاهی است که در ته حوض و نهر میباشد و نزد بعضی نباتی است که در آب روید و اول اصح است. (فهرست مخزن الادویه)
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
مانندشونده و هم شکل شونده. (غیاث) (آنندراج). هم چهر. مماثل. مشابه. مانند. مجانس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه. موافق. (ناظم الاطباء) :... مانند الفت و انس به مشاکل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابنای نوع. (اوصاف الاشراف ص 50) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور عروض. (غیاث) (آنندراج). نزد اهل عروض، اسم بحری است از بحور خاصه به عجم و اصل آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن دو بار و مشاکل مکفوف فاعلات مفاعیل مفاعیل دو بار و وجه تسمیۀ ابن بحر بدان، آن که مشابه و موافق بحر قریب است در ارکان و اختلاف نیست مگر به تقدیم و تأخیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از بحور عروضی و وزن آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن است و به سبب همین مشابهت و مشاکلت آن را بحر قریب نامند. (بدیع همایی بخش 2 ص 73). از بحور مستحدث است و آن را بحر اخیر نیز گویند و بعضی متکلفان بر این وزن ’بیتی چند’ تازی گفته اند و اشعار فهلوی در این بحر بیش از اشعار فارسی است و اجزاء آن از فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن، دو بار فاعلات مفاعیل مفاعیل آید. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 172 به بعد شود
مانندشونده و هم شکل شونده. (غیاث) (آنندراج). هم چهر. مماثل. مشابه. مانند. مجانس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه. موافق. (ناظم الاطباء) :... مانند الفت و انس به مشاکل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابنای نوع. (اوصاف الاشراف ص 50) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور عروض. (غیاث) (آنندراج). نزد اهل عروض، اسم بحری است از بحور خاصه به عجم و اصل آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن دو بار و مشاکل مکفوف فاعلات مفاعیل مفاعیل دو بار و وجه تسمیۀ ابن بحر بدان، آن که مشابه و موافق بحر قریب است در ارکان و اختلاف نیست مگر به تقدیم و تأخیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از بحور عروضی و وزن آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن است و به سبب همین مشابهت و مشاکلت آن را بحر قریب نامند. (بدیع همایی بخش 2 ص 73). از بحور مستحدث است و آن را بحر اخیر نیز گویند و بعضی متکلفان بر این وزن ’بیتی چند’ تازی گفته اند و اشعار فهلوی در این بحر بیش از اشعار فارسی است و اجزاء آن از فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن، دو بار فاعلات ُ مفاعیل ُ مفاعیل ْ آید. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 172 به بعد شود
کشش. جذب. جلب. (ناظم الاطباء). کشش پیاپی. (یادداشت مؤلف). کششهای متعاقب و بردن و آوردن. (برهان). از هر سو کشیدن. پیاپی کشیدن و بردن و آوردن. (فرهنگ فارسی معین) : ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف سبلت بدست آن جلب کون فروش شنگ. سوزنی. فتاده ام به طلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. هرزمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد آتش سودای او جانم در آتش می کشد. عطار. کار تو چون تیر باد از جاه سلطان تا بود بدسگالت چون کمان گاه کشاکش در نفیر. سیف اسفرنگ. اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع همی بعالم علوی رود ز عالم پست. سعدی. دریا بوجود خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست. واعظ قزوینی. اگر خسی بهوا رفت از کشاکش باد بیکدمی دو سه ناچار بر زمین افتد. واعظ قزوینی. ، اضطراب. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). پریشان خاطری. سختی حالت. (یادداشت مؤلف) : بوسهل کنکش کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد. (تاریخ بیهقی). دل چو نعل اندر آتش اندازد عرش را در کشاکش اندازد. اوحدی. ، فرمایش و فرمودنهای پی درپی و تازه به تازه. (برهان). فرمایشهای پیوسته و متوالی و پی درپی. (ناظم الاطباء). فرمان ها و امر و نهی بسیار. دستورهای پشت سرهم: پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان انا ﷲ و انا الیه راجعون. (تاریخ بیهقی) ، ستیزه. مناقشه. گیرودار. هنگامه. غوغا. جنگ. جدال. نبرد. پیکار. (ناظم الاطباء). ، آمدوشد. آمدورفت: چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است به دو خیط ملون شب و روز در کشاکش بسان بادفر است. خاقانی. ، خدعه. فریب. اغوا، اندوه. غم بسیار. سختی، خوشی و ناخوشی. خوشی و ناشادمانی. (ناظم الاطباء) ، کشمکش. - کشاکش دهر، سختی های روزگار. ریب الزمان. کشمکشهای زمانه: مرد باید که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد. سعدی
کشش. جذب. جلب. (ناظم الاطباء). کشش پیاپی. (یادداشت مؤلف). کششهای متعاقب و بردن و آوردن. (برهان). از هر سو کشیدن. پیاپی کشیدن و بردن و آوردن. (فرهنگ فارسی معین) : ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف سبلت بدست آن جلب کون فروش شنگ. سوزنی. فتاده ام به طلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. هرزمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد آتش سودای او جانم در آتش می کشد. عطار. کار تو چون تیر باد از جاه سلطان تا بود بدسگالت چون کمان گاه کشاکش در نفیر. سیف اسفرنگ. اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع همی بعالم علوی رود ز عالم پست. سعدی. دریا بوجود خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست. واعظ قزوینی. اگر خسی بهوا رفت از کشاکش باد بیکدمی دو سه ناچار بر زمین افتد. واعظ قزوینی. ، اضطراب. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). پریشان خاطری. سختی حالت. (یادداشت مؤلف) : بوسهل کنکش کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد. (تاریخ بیهقی). دل چو نعل اندر آتش اندازد عرش را در کشاکش اندازد. اوحدی. ، فرمایش و فرمودنهای پی درپی و تازه به تازه. (برهان). فرمایشهای پیوسته و متوالی و پی درپی. (ناظم الاطباء). فرمان ها و امر و نهی بسیار. دستورهای پشت سرهم: پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان انا ﷲ و انا الیه راجعون. (تاریخ بیهقی) ، ستیزه. مناقشه. گیرودار. هنگامه. غوغا. جنگ. جدال. نبرد. پیکار. (ناظم الاطباء). ، آمدوشد. آمدورفت: چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است به دو خیط ملون شب و روز در کشاکش بسان بادفر است. خاقانی. ، خدعه. فریب. اغوا، اندوه. غم بسیار. سختی، خوشی و ناخوشی. خوشی و ناشادمانی. (ناظم الاطباء) ، کشمکش. - کشاکش دهر، سختی های روزگار. ریب الزمان. کشمکشهای زمانه: مرد باید که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد. سعدی