جدول جو
جدول جو

معنی کشاکل - جستجوی لغت در جدول جو

کشاکل
(کَ کِ)
جمع واژۀ کشکول. (یادداشت مؤلف) : خرجوا علی جماعه من الفقراء تأخروا عن رفقتنا فسلبوهم حتی النعال و الکشاکل. (سفرنامۀ ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاکل
تصویر شاکل
(پسرانه)
شبیه و مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
مانند، مشابه، هم شکل
در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشاکل
تصویر تشاکل
هم شکل شدن مانند هم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
مشکل ها، مشکلات، جمع واژۀ مشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشاکش
تصویر کشاکش
به هر طرف کشیدن، از هر طرف کشیدن، پی در پی کشیدن، به این طرف و آن طرف بردن، کنایه از گرفتاری و حوادث، برای مثال مرد باید که در کشاکش دهر / سنگ زیرین آسیا باشد (سعدی - لغت نامه - کشاکش)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
دسته ای از موی میان سر که آن را بلند نگه دارند، موی جلو سر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کِ)
جمع واژۀ مشکل. (ناظم الاطباء) (از المنجد). مشکلات. و رجوع به مشکل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ضمیر است که اندیشه ای در دل گرفته باشد. (از برهان) (از انجمن آرا). خاطر. ضمیر. اندیشه. تصور. هرآنچه در دل گرفته باشند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح صرف و نحو کلمه ای است که به تازی ضمیر می گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
پیوندگاه ران بشکم از جانب انسی. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. ملتقای شکم و ران از طرف انسی تن. گوی بدرازا که میان بالای ران زیر شکم است از پیش. پیوندگاه پای به تنه. نورد میان شکم و ران. (یادداشت مؤلف). کش. کشاله. رجوع به کش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلک و قلم. (از برهان) ، نی میان تهی را گویند که در میان آب میروید. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره باشد. (برهان) (غیاث) (مهذب الاسماء). موی تارک سر، از اینجهت تیری را که سرگذار باشد تیر کاکل ربا گویند. (چراغ هدایت). مؤلف آنندراج آرد: اهالی مازندران در زمان غلبۀسادات زیدیه و حکمرانی آنان به اقتفای آنان سر نتراشیدندی و گیسو داشتندی امیر تیمور بعد از تصرف مازندران در میان سادات و مقلدین امتیازی خواست مقلدین که کاکل داشتند بتکاکله معروف و موسوم شدند. کاکل و زلف خاصه در ایران متداول است. به خراسان و خوارزم کاکل دارند و زلف ندارند. کاکل را پرچم و کلاله و کله نیز در پارسی استعمال کرده اند. (آنندراج) :
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 369).
کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکرد
زلف از افتاده حالی همنشین ماه شد.
؟
تمامت دیار ترکستان... را پریشانی حال چون زلف دلبران خوبان و کاکل ترکان بود. (تاریخ وصاف الحضره).
فرقی میان کاکل و زلف بتان کجاست
شوریده را دماغ دل و انتخاب کو؟
جعفربیک (از آنندراج).
، نوعی از گندم هم هست که حنطۀ رومی گویند. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه) (شعوری ج ص 249) ، مشترک است میان حنطۀ رومیه و اشنان. (فهرست مخزن الادویه) ، شوره گیاه را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). شوره گیاه است که اشنان باشد و به عربی حمض خوانند. (از برهان). مؤلف آنندراج آرد: در سامی گفته یکی از اقسام شوره گیاه است صحرائی، که فقرا خورند... و از فرهنگ ناصری آرد: خوردن آن در فارس متداول است و آن را به لغت نبطی قاقلی و به عربی قلام و بیونانی مروسیون و بپارسی شابانک نیز گفته اند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلهائی که در میان آب روید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، طین سیاهی است که در ته حوض و نهر میباشد و نزد بعضی نباتی است که در آب روید و اول اصح است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
کاله. بفارسی اسم قرع است و به شیرازی بطیخ را نامند و نیز اسم نوعی ورد است و گفته اند اسم جاورس است که به هندی کنگینی نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
مانندشونده و هم شکل شونده. (غیاث) (آنندراج). هم چهر. مماثل. مشابه. مانند. مجانس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه. موافق. (ناظم الاطباء) :... مانند الفت و انس به مشاکل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابنای نوع. (اوصاف الاشراف ص 50) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور عروض. (غیاث) (آنندراج). نزد اهل عروض، اسم بحری است از بحور خاصه به عجم و اصل آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن دو بار و مشاکل مکفوف فاعلات مفاعیل مفاعیل دو بار و وجه تسمیۀ ابن بحر بدان، آن که مشابه و موافق بحر قریب است در ارکان و اختلاف نیست مگر به تقدیم و تأخیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از بحور عروضی و وزن آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن است و به سبب همین مشابهت و مشاکلت آن را بحر قریب نامند. (بدیع همایی بخش 2 ص 73). از بحور مستحدث است و آن را بحر اخیر نیز گویند و بعضی متکلفان بر این وزن ’بیتی چند’ تازی گفته اند و اشعار فهلوی در این بحر بیش از اشعار فارسی است و اجزاء آن از فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن، دو بار فاعلات مفاعیل مفاعیل آید. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 172 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لُدْ دی پُ تِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت است و 374 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
گروه های مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ کلکل و کلکال. و رجوع به این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کِ)
کلکل. مرد سبک گوشت چابک یا پست بالای درشت اندام سخت گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کلاکله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ خَ / خُ)
نام جنسی از غله باشد و آن را شاخل نیز گویند و از آنان پزند. (برهان). شاخول. (حاشیۀ برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ/ کِ کَ / کِ)
کشش. جذب. جلب. (ناظم الاطباء). کشش پیاپی. (یادداشت مؤلف). کششهای متعاقب و بردن و آوردن. (برهان). از هر سو کشیدن. پیاپی کشیدن و بردن و آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف
سبلت بدست آن جلب کون فروش شنگ.
سوزنی.
فتاده ام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر.
خاقانی.
هرزمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد
آتش سودای او جانم در آتش می کشد.
عطار.
کار تو چون تیر باد از جاه سلطان تا بود
بدسگالت چون کمان گاه کشاکش در نفیر.
سیف اسفرنگ.
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی بعالم علوی رود ز عالم پست.
سعدی.
دریا بوجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی.
اگر خسی بهوا رفت از کشاکش باد
بیکدمی دو سه ناچار بر زمین افتد.
واعظ قزوینی.
، اضطراب. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). پریشان خاطری. سختی حالت. (یادداشت مؤلف) : بوسهل کنکش کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد. (تاریخ بیهقی).
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.
اوحدی.
، فرمایش و فرمودنهای پی درپی و تازه به تازه. (برهان). فرمایشهای پیوسته و متوالی و پی درپی. (ناظم الاطباء). فرمان ها و امر و نهی بسیار. دستورهای پشت سرهم: پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان انا ﷲ و انا الیه راجعون. (تاریخ بیهقی) ، ستیزه. مناقشه. گیرودار. هنگامه. غوغا. جنگ. جدال. نبرد. پیکار. (ناظم الاطباء).
، آمدوشد. آمدورفت:
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی.
، خدعه. فریب. اغوا، اندوه. غم بسیار. سختی، خوشی و ناخوشی. خوشی و ناشادمانی. (ناظم الاطباء) ، کشمکش.
- کشاکش دهر، سختی های روزگار. ریب الزمان. کشمکشهای زمانه:
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ)
با یکدیگر مانیدن. (زوزنی). بهم مانیدن. (دهار). مشابه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهمدیگر مانند شدن. (آنندراج) (از متن اللغه). تماثل. (اقرب الموارد) (المنجد) ، موافقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توافق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشاکش
تصویر کشاکش
از هر سو کشیدن و بردن و آوردن: (مرد باید که در کشا کش دهر سگ زیرین آسیا باشد)، (سعدی)، خوشی و نا خوشی غم و شادی، امر و نهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکل
تصویر شاکل
همانندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کشکول، ظرفی است که صوفیان در دست میگیرند و اغذیه خود را در آن میریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشاکل
تصویر تشاکل
همشکل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
همشکل، مشابه، مانند جمع مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشاکل
تصویر تشاکل
((تَ کُ))
مانند هم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
((کُ))
موی سر، موی پیشانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشاکش
تصویر کشاکش
((کَ کَ))
به هر طرف کشیده شدن، کنایه از گرفتاری و حوادث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
((مَ کِ))
جمع مشکل
فرهنگ فارسی معین
مشابه، مانند، هم شکل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زلف، طره، کوپله، گیسو، گیس، مو، کاکله، هل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردوی درشت، خسته و فرسوده
فرهنگ گویش مازندرانی