جدول جو
جدول جو

معنی کسیح - جستجوی لغت در جدول جو

کسیح
(کِ)
بشدت لنگ و برجای مانده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسیح
(کَ)
آنکه سنگینی در دست و پای دارد. (از اقرب الموارد) ، عاجز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). درمانده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کسیح
(کُ سَ / کَ)
برجا مانده و لنگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سنگین در دست و پای و دور رفتن چنانکه یک پای بر زمین کشد. (از اقرب الموارد). رجوع به کسح شود
لغت نامه دهخدا
کسیح
زمینگیر، ناتوان
تصویری از کسیح
تصویر کسیح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسیح
تصویر مسیح
(پسرانه)
لقب عیسی، به معنی مسح شده، منجی، نجات دهنده، لقب عیسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
فراخ، وسیع، جای فراخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسیر
تصویر کسیر
شکسته، شکسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
بیماری است مر شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ناروان و نارایج. (ناظم الاطباء). ناروان. (منتهی الارب). کاسد. (اقرب الموارد). کساد. بی رونق.
- شی ٔ کسید،چیز دون و پست. (ناظم الاطباء).
- متاع کسید، کالای کساد. (ناظم الاطباء).
، دون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی بلند مشرف بر منتهای دریای عمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاقوت گوید: کسیر و عویر مصغر کسیر و عویر دو کوهند مشرف بر اقصای دریای عمان دشوارگذارو سخت پناه و بدین مناسبت این نام گرفته است و گویندکسیر و عویر و ثالث لیس فیه خیر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دارویی باشد که به سبب آن جوهر فولاد ظاهر گردد. (برهان). دارویی که بدان تاب می دهند فولاد را. (ناظم الاطباء). زاگ زرد که چون در آتش اندازند و بعد از آن بسایند و بر پولاد مالند جوهر پیدا آید. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نبیذ خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گوشت که برسنگ تفسان خشک کنند و بکوبند از جهت زاد سفر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، نان شکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شراب، ارزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
هنگفت و غلیظ. (ناظم الاطباء). کثیف، چرک و ناپاک. (ناظم الاطباء). پلید. شوخگن. کثیف
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گسیل. رجوع به گسیل شود. در فرهنگ ناظم الاطباء به این کلمه (با کاف تازی) معانی نامزد و منتخب شده و روانۀ سفر و دفع و طرد داده شده است
لغت نامه دهخدا
(کَسْ سا)
خاک روب. (مهذب الاسماء). خاک کش. (دهار). رجوع به کسح و کساحه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : در هر یک سرایی فسیح و خطه ای وسیع می بایست از جهت فیالان و مرتبان طعام و کافلان حوائج. (ترجمه تاریخ یمینی). به موضعی فسیح عریض میرود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- فسیح امل، پرآرزو. گشاده آرزو: قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کفؤ. نظیر. (از اقرب الموارد) ، شوی زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زوج زن. شوهر زن. (از اقرب الموارد) ، همخوابه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همبستر. ضجیع. (از اقرب الموارد) ، مهمان ناگاه آینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
از نامهای سگان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسمی است برای سگان نر. (اقرب الموارد).
- ابن الکسیب، فرزند زنا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). والدالزنا. (اقرب الموارد). بیج. سند. حرامزاده
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قیر خشک شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ سی)
مرد بسیار سیر و سفر. (منتهی الارب). مسیح. بسیار پیماینده و بسیار سفرکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیح در همین معنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یَ)
گلیم مخطط، ملخ خجک دار، راه فراخ که راههای کوچک در خود ظاهر و روشن داشته باشد، گورخر بدان جهت که خط فاصل میان پهلو و شکم دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
ج، مسایح. جای سیاحت. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بسیارجماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی کثیرالجماع. (دهار) ، مرد ممسوح نیم روی که چشم و ابرو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آن که یک چشم و یک ابرو نداشته باشد. (آنندراج) (غیاث) (دهار). نیمه روی ساده و مالیدۀ ممسوح که چشم و حاجب ندارد. (منتهی الارب) ، دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) ، مالیده به روغن و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روغن مالیده شده. (فرهنگ نظام). چیزی مالیده. (دهار) ، مرد بسیار سیر وسفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مسّیح. بسیار پیمایش کننده زمین. (آنندراج) (غیاث). آن که زمین را مساحت کند. (دهار) ، رجل مسیح القدمین، مردی که پایهای وی برابر باشد. (ناظم الاطباء) ، پاره ای از زر و نقرۀ سوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارۀ نقره و زر بی سکه که سکه اش فرسوده شده باشد. (آنندراج) (غیاث). پاره ای از نقرۀ روشن. درم بی نقش. (دهار). درم سائیدۀ بی نقش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیم گداخته. (مهذب الاسماء) ، دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء) ، دستار درشت و ستبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مندیل درشت. (دهار). دستار درشت. (مهذب الاسماء) ، خوی و عرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوی. (دهار) ، ارش دست. (مهذب الاسماء) ، متبرک آفریده. (منتهی الارب). تبرک آفریده. (ناظم الاطباء) ، شوم آفریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام حضرت عیسی (ع) بدان جهت که متبرک آفریده شده. (ناظم الاطباء). لقب حضرت عیسی علیه السلام، زیرا که آن حضرت دوست حق بودند و از باعث تجرد اکثر به سیر و گشت می بودند. (آنندراج) (غیاث). عیسی علیه السلام. (دهار). لقب حضرت عیسی است که یکی از پیغمبران بنی اسرائیل است. موافق کتب عهد عتیق هر پادشاه یهود مسیح بود یعنی وقت نشستن بر تخت به دست پیغمبر کاهن بزرگ زمان خود روغن مالی میشده و انبیاء بنی اسرائیل پیش گوئی کرده بودند که مسیح (پادشاه) بزرگی از یهود خواهد برخاست که باعث نجات ایشان خواهد شد. ایشان حضرت عیسی را برای این قبول نکردند که شاه نبود و به دست پیغمبر یا کاهنی روغن مالی نشده بود و فلسطین را هم از دست رومیها آزاد نکرد، مقصود از پیش گوئی انبیاء، پادشاه باطن و نجات دهنده روح مؤمنین بوده که صفت یک پیغمبر است و یهود شاه ظاهری فهمیدند. (فرهنگ نظام). عیسی (ع) به مسیح ملقب گشته، زیرا که از برای خدمت و فدا معین قرار داده شده است. (قاموس کتاب مقدس). این کلمه و کلمه مسیحا در تورات به پادشاهان و پیغامبران و هر کس که رسالتی از غیب داشته اطلاق میشده و در میان عیسویان وقتی مسیح یا مسیحا گویند مراد عیسی بن مریم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسیح کلمه ای است مأخوذ از عبری ’ماشیاخ’ به معنی منجی و نجات دهنده و آمدنش به ملت یهودوعده داده شده است و به عقیدۀ عیسویان همان حضرت عیسی (ع) است. (از دائره المعارف کیه). مؤلفان اسلام در اصل کلمه مسیح اختلاف بسیار دارند. فیروزآبادی (متوفی به سال 816 ه. ق.) صاحب قاموس در این موضوع 56 قول را در کتاب ’بصائر ذوی التمییز فی لطایف الکتاب العزیز’ نقل کرده گوید: در اشتقاق مسیح اختلاف است و بعضی آن را سریانی و اصلش را ’مشیحا’ دانسته اند و عرب آن را معرب کرده است.
عیسی. روح اﷲ. کریسطوس. نور عذرا. مسیحا. رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیحا شود:
کنون روم و قنوج ما را یکی است
چو آواز کیش مسیح اندکی است.
فردوسی.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی.
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری.
منوچهری.
چون دوشش جمع برآئید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشائید.
خاقانی.
از این و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن.
خاقانی.
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی پدری نشان مادر.
خاقانی.
ای نظامی مسیح تو دم توست
دانش تو درخت مریم توست.
نظامی.
- مسیح الدجال، مسیح دجال. مسیح کذاب. مراد دجال است. و رجوع به دجال شود.
- مسیح بن مریم، مسیح مریم. مسیح فرزند مریم. مسیح. حضرت عیسی (ع). و رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیح شود.
- مسیح پرست، مسیحی. پیرو حضرت عیسی (ع). که دین عیسوی دارد. رجوع به مسیحی شود:
آمد آن رگزن مسیح پرست
نیش الماسگون گرفته به دست.
عسجدی.
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگرپیشۀ مسیح پرست.
نظامی.
- مسیح دجال، مسیح کذاب. دجال. و رجوع به دجال شود.
- مسیح دم، مسیحادم. مسیح نفس. حیات بخش و محیی. و رجوع به مسیحادم و مسیح نفس شود:
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو بدست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی.
؟
- مسیح کذاب، دجال. (دهار). رجوع به دجال شود.
- مسیح مریم، مسیح فرزند مریم. حضرت عیسی (ع). و رجوع به مسیح و عیسی بن مریم شود:
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
- مسیح نفس، مسیحانفس. مسیحادم. حکیم حاذق و مرد صاحب دل و مستجاب الدعوه. (فرهنگ نظام). و رجوع به مسیحانفس و مسیحادم شود:
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد.
حافظ.
- مسیح یکشبه، خمر دوشاب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوست کندن و مقشر نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شکسته شده و شکست خورده. (ناظم الاطباء). شکسته. (منتهی الارب). مکسور. (اقرب الموارد). ج، کسری (ک را) و کساری (ک را) . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- شاه کسیر، گوسپندی که یکی از دست و پای آن شکسته شده باشد.
- ناقه کسیر، ناقه کسیره، ماده شتر شکسته اندام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، پوسیده، بیچاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
شخص صدیق، مسح شده و لقب حضرت عیسی (ع) میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
انگل مهمان ناخوانده، همسر شوهر، همتای، تیز رو تیز گام: مرد، همخوابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسید
تصویر کسید
مندک بی خریدار، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسیر
تصویر کسیر
شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسیس
تصویر کسیس
می خرما، بوزه می جو، نان شکسته، گرد گوشت: گوشت خشک کوبیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
جای وسیع و فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیح
تصویر سیح
پخشاب آب پخشیده بر زمین، وستر راهراه (عبای مخطط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
((مَ))
کسی که با روغن مقدس مسح شده باشد، مرد بسیار سفر، نام حضرت عیسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
((فَ))
فراخ، جای فراخ و وسیع
فرهنگ فارسی معین