جدول جو
جدول جو

معنی کسبت - جستجوی لغت در جدول جو

کسبت
(کِ بَ)
تپنگو و یا غلافی که حجام و یا فصاد ابزارهای خود را در آن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، قطعه ای از چرم که شخص سقا برکنار چپ خود آویزان کند و مشک آبرا به روی آن در دوش گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کربت
تصویر کربت
حزن، غم، اندوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
ربط دادن فعل یا صفتی به کسی، خویشی، قرابت، پیوستگی میان دو شخص یا دو چیز، همانندی بین علاقات اشیا یا کمیّات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبست
تصویر کبست
زهر
هر چیز تلخ
کوشت، زهرگیاه
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گبست، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل برای مثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسوت
تصویر کسوت
لباس، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
(کَ سَ بَ)
جمع واژۀ کاسب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردمان کاسب ورزنده. (ناظم الاطباء). پیشه وران. رجوع به کاسب شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ / بِ)
کسب. کنجاره را گویند و آن باقیمانده و ثفل تخمهایی باشد که روغن آن را گرفته باشند. (برهان). ثفل چیزی باشد روغن گرفته. (انجمن آرا) (از آنندراج). کنجاره. (جهانگیری) (صحاح الفرس). کنجار. (صحاح الفرس). آنچه از چیزی بر جای ماند آنگاه که روغن آن بیرون کنند چون کنجد و بادام و کرچک و امثال آن. کنجاله. کنجال. (یادداشت مؤلف). رجوع به کسب شود
لغت نامه دهخدا
ابن عرس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کسب. آنچه شخصی از کسب و ورز و جد و جهد تحصیل کرده باشد. (ناظم الاطباء). مکتسب. (یادداشت مؤلف). آنچه به وسیلۀ سعی و کوشش و مهارت بدست آرند. مقابل فطری. (فرهنگ فارسی معین) :
شاه را ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب.
سوزنی.
محبت یا فطری بود یا کسبی. (اوصاف الاشراف). رجوع به کسب شود، روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
کربه. اندوه دم گیر. (فرهنگ فارسی معین) (از بحر الجواهر). حزن. اندوه. دلگیری. (ناظم الاطباء) : اگر امروز سد این ثلمت و کشف این کربت نکنیم فردا... ما را از انقیاد و تتبع او چاره نباشد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). و از کربت جورش راه غربت گرفتند. (گلستان). رجوع به کربه و کرب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
مأخوذ از تازی کتبه بمعنی نوشتن:
باز رو سوی غلام و کتبتش
کو سوی شر می نویسد نامه خوش.
مولوی.
و رجوع به کتبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) :
که بارش کبست آید و برگ خون
بزودی سر خویش بینی نگون.
فردوسی.
دگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون.
فردوسی.
به شاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر و بارش کبست.
فردوسی.
عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار.
فرخی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت کبست.
(فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45).
وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.
ناصرخسرو.
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ.
مسعودسعد.
زین حریفان وفا و عهد مجوی
از درخت کبست شهد مجوی.
سنائی.
لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست.
سوزنی.
خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی.
خاقانی.
گر انگبین دهدت روزگار غره مشو
که باز در دهنت همچنان کند که کبست.
سعدی.
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبست است.
سعدی.
، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کابه. موضعی است به بلاد تمیم یا آبی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از کبت. هلاک سازنده. به روی دراندازنده. بر زمین افکننده. بر روی افکننده:
اباحسن لاتبعدّن و کلنا
لهلکک مفجوع له الحزن کابت.
فلم یتفقدنی من العلم واحد
هراق اناءالعلم بعدک کابت.
ابواحمد یحیی بن علی منجم (در رثاء ثابت بن قره).
برای سایر ابیات این رثاء رجوع به ثابت بن قره شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
رجوع به حسبه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبت، بمعنی شنبه و آسایش و روزگار و نوعی از رفتار شتر و سرگشتگی و بیهوشی و اسب نیکورو
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
از اعلام ماده سگان است. (منتهی الارب). علم است مر ماده سگ و یا ماده گرگ را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسبت
تصویر مسبت
خواب انگیز خواب آور دوای خواب آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربت
تصویر کربت
مشقت، حزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبت
تصویر حسبت
مزد اجر، ثواب از خدای اجری که خدای مومنان را دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابت
تصویر کابت
هلاک سازنده، بر زمین افکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبست
تصویر کبست
هندوانه ابوجهل: (عیشها بت پرستان تلخ کردی چون کبست روز های دشمنان دین سیه کردی چو قار) (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
رخت و لباس و جامه و پوشاک و در اصطلاح ورزشکاران کسی که در کارهای ورزشی بیش از دیگران سابقه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
کسبی در فارسی گرفتنی رو در روی گونه ای، پیشه وریک منسوب به کسب آنچه بوسیله سعی و کوشش و مهارت بدست آرند مقابل فطری: (محبت یا فطرتی بود یا کسبی)، (اوصاف الاشراف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسبه
تصویر کسبه
جمع کاسب، پیشه وران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
خویشی، خویشاوندی، انتساب، مناسبت، قرابت به رحم و پیوستگی به نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبت
تصویر مسبت
((مُ سَ بِّ))
دوای خواب آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
((نِ بَ))
خویشی، قرابت، پیوستگی و ارتباط دو شخص یا دو چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسبت
تصویر حسبت
((حِ بَ))
مزد، اجر، ثواب از خدای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کربت
تصویر کربت
((کُ بَ))
اندوه، جمع کرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوت
تصویر کسوت
((کِ وَ))
رخت، لباس، جامه پوشیدنی، جمع کسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسبه
تصویر کسبه
((کَ سَ بِ))
جمع کاسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبست
تصویر کبست
((کَ بَ))
گیاهی است تلخ، حنظل، هندوانه ابوجهل، گبست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
بازخوانی، بسته، خویشاوندی، هارفت، بستگی، در برابر
فرهنگ واژه فارسی سره
نسبت دادن، نسبت به
دیکشنری اردو به فارسی