تپنگو و یا غلافی که حجام و یا فصاد ابزارهای خود را در آن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، قطعه ای از چرم که شخص سقا برکنار چپ خود آویزان کند و مشک آبرا به روی آن در دوش گیرد. (ناظم الاطباء)
تپنگو و یا غلافی که حجام و یا فصاد ابزارهای خود را در آن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، قطعه ای از چرم که شخص سقا برکنار چپ خود آویزان کند و مشک آبرا به روی آن در دوش گیرد. (ناظم الاطباء)
زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گبست، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل برای مثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گَبَست، فَنگ، عَلقَم، خَربُزِۀ اَبوجَهل، پَژَند، پَهی، شَرَنگ، اَبوجَهل، کَرَنج، حَنظَلِه، پَهنور، کَبَستو، هِندِوانِۀ اَبوجَهل برای مِثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
کسب. کنجاره را گویند و آن باقیمانده و ثفل تخمهایی باشد که روغن آن را گرفته باشند. (برهان). ثفل چیزی باشد روغن گرفته. (انجمن آرا) (از آنندراج). کنجاره. (جهانگیری) (صحاح الفرس). کنجار. (صحاح الفرس). آنچه از چیزی بر جای ماند آنگاه که روغن آن بیرون کنند چون کنجد و بادام و کرچک و امثال آن. کنجاله. کنجال. (یادداشت مؤلف). رجوع به کسب شود
کسب. کنجاره را گویند و آن باقیمانده و ثفل تخمهایی باشد که روغن آن را گرفته باشند. (برهان). ثفل چیزی باشد روغن گرفته. (انجمن آرا) (از آنندراج). کنجاره. (جهانگیری) (صحاح الفرس). کنجار. (صحاح الفرس). آنچه از چیزی بر جای ماند آنگاه که روغن آن بیرون کنند چون کنجد و بادام و کرچک و امثال آن. کنجاله. کنجال. (یادداشت مؤلف). رجوع به کسب شود
منسوب به کسب. آنچه شخصی از کسب و ورز و جد و جهد تحصیل کرده باشد. (ناظم الاطباء). مکتسب. (یادداشت مؤلف). آنچه به وسیلۀ سعی و کوشش و مهارت بدست آرند. مقابل فطری. (فرهنگ فارسی معین) : شاه را ایران و توران کسبی و میراثی است کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب. سوزنی. محبت یا فطری بود یا کسبی. (اوصاف الاشراف). رجوع به کسب شود، روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء)
منسوب به کسب. آنچه شخصی از کسب و ورز و جد و جهد تحصیل کرده باشد. (ناظم الاطباء). مکتسب. (یادداشت مؤلف). آنچه به وسیلۀ سعی و کوشش و مهارت بدست آرند. مقابل فطری. (فرهنگ فارسی معین) : شاه را ایران و توران کسبی و میراثی است کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب. سوزنی. محبت یا فطری بود یا کسبی. (اوصاف الاشراف). رجوع به کسب شود، روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء)
کربه. اندوه دم گیر. (فرهنگ فارسی معین) (از بحر الجواهر). حزن. اندوه. دلگیری. (ناظم الاطباء) : اگر امروز سد این ثلمت و کشف این کربت نکنیم فردا... ما را از انقیاد و تتبع او چاره نباشد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). و از کربت جورش راه غربت گرفتند. (گلستان). رجوع به کربه و کرب شود
کربه. اندوه دم گیر. (فرهنگ فارسی معین) (از بحر الجواهر). حزن. اندوه. دلگیری. (ناظم الاطباء) : اگر امروز سد این ثلمت و کشف این کربت نکنیم فردا... ما را از انقیاد و تتبع او چاره نباشد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). و از کربت جورش راه غربت گرفتند. (گلستان). رجوع به کربه و کَرب شود
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
نعت فاعلی از کبت. هلاک سازنده. به روی دراندازنده. بر زمین افکننده. بر روی افکننده: اباحسن لاتبعدّن و کلنا لهلکک مفجوع له الحزن کابت. فلم یتفقدنی من العلم واحد هراق اناءالعلم بعدک کابت. ابواحمد یحیی بن علی منجم (در رثاء ثابت بن قره). برای سایر ابیات این رثاء رجوع به ثابت بن قره شود
نعت فاعلی از کبت. هلاک سازنده. به روی دراندازنده. بر زمین افکننده. بر روی افکننده: اباحسن لاتبعدّن و کلنا لهلکک مفجوع له الحزن کابت. فلم یتفقدنی من العلم واحد هراق اناءالعلم بعدک کابت. ابواحمد یحیی بن علی منجم (در رثاء ثابت بن قره). برای سایر ابیات این رثاء رجوع به ثابت بن قره شود
کسبی در فارسی گرفتنی رو در روی گونه ای، پیشه وریک منسوب به کسب آنچه بوسیله سعی و کوشش و مهارت بدست آرند مقابل فطری: (محبت یا فطرتی بود یا کسبی)، (اوصاف الاشراف)
کسبی در فارسی گرفتنی رو در روی گونه ای، پیشه وریک منسوب به کسب آنچه بوسیله سعی و کوشش و مهارت بدست آرند مقابل فطری: (محبت یا فطرتی بود یا کسبی)، (اوصاف الاشراف)