جدول جو
جدول جو

معنی کریوس - جستجوی لغت در جدول جو

کریوس
(کِ یَ)
دهی است از دهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد، کوهستانی و جنگلی و معتدل است و 249 تن سکنه دارد. از رود خانه زاب کوچک مشروب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیوس
تصویر کیوس
(پسرانه)
نام پسر قباد و برادر بزرگ انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کایوس
تصویر کایوس
(پسرانه)
کیوس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کریاس
تصویر کریاس
درگاه، آستان، آستانه، برای مثال به کریاس گفت ای سرای امید / خنک روز کاندر تو بد جمشید (فردوسی - ۵/۳۶۶)، دالان، راهرو، دربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کریون
تصویر کریون
گل گندم، گیاهی با ساقه های بلند، شاخه های بسیار، برگ های باریک، گل های سرمه ای رنگ و ریشۀ دراز، ستبر و سرخ رنگ که بیشتر در جاهای آفتابی، کوه ها، تل ها و کشتزارهای گندم می روید و میوۀ آن دارای اثر مسهلی است، قنطوریون
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نام برادر انوشیروان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نام برادر اکبر انوشیروان بن غباد بوده که وقتی به حکم انوشیروان عادل حکمرانی تبرستان و خراسان داشته و با خاقان رزم کرده و بر او ظفر یافته است و خوارزم را مسخر نموده به هوشنگ نامی از اقارب خود سپرده تا غزنین و نهرواله به تصرف آورده دعوی پادشاهی نمودو آخر به دست انوشیروان هلاک شد و هفت سال در ولایات متفرقۀ خود حکمرانی داشته. و بعضی او را کیتوس خوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام برادر انوشیروان ساسانی و پسر قباد و نخستین ملک از ملوک باوندیۀ طبرستان است و جد اعلای این طبقه می باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در پهلوی، کائوس، پسر غباد و برادر انوشیروان. (حاشیۀ برهان چ معین). از فرمانروایان مازندران معاصر ساسانیان و پسر قباد بود که به سال 529 میلادی به حکومت مازندران فرستاده شد و هفت سال فرمانروایی کرد. (از ترجمه مازندران و استراباد رابینو ص 178) : و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی... (قابوسنامه چ نفیسی ص 2). بعد از آنکه قبادبن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را به پسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس... مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و به قتل رسید... (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 401). و رجوع به همین مأخذ ص 401 و 417 و ایران در زمان ساسانیان ص 353 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کیو)
نام جزیره ای است که عذرا معشوقۀ وامق را آنجا فروختند. (برهان) (ناظم الاطباء). جزیره ای است که عذرا را در آنجا فروختند و منقلوس خرید. (فرهنگ اوبهی). نام جزیره ای از جزایر یونان واقع در مغرب آسیای صغیر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یا خیس، یکی از جزایر بحرالجزایر است که مورخین قدیم آن رامحل تولد امروس (همر) دانسته اند. این جزیره را زلزله ای در سال 1881 میلادی زیروزبر کرد. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی: کی یوس). ظاهراًکئوس (کیو) ، نام جزیره ای از مجمعالجزایر یونان دارای 75000 سکنه. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چو رفتند سوی جزیره کیوس
یکی مرد بد نام او منقلوس.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کی وَ)
شهری در کنار دریای مرمره بود که در زمان اردشیر دوم به دست مهرداد پسرآریوبرزن تسخیر گردید. (از ایران باستان ص 1148)
لغت نامه دهخدا
(کیو / کُ)
خوهل بود یعنی کژ. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 194). ناراست و کج را گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی ناراست و کج و معوج آمده. (انجمن آرا). وریب. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کژ. کج. مجازاً، ناشیگری. ناآزمودگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
دقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 194).
تیروش قد دوستانت راست
چون کمان قامت عدوت کیوس.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا شاعر).
، احول. چپ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ری وَ)
دهی از بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و خرما و برنج و لبنیات وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کِ وَ)
لغز و چیستان. (برهان) (آنندراج) (منتهی الارب). بردک. پردک
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش ایوانکی بخش شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
گریس. کرس. کرش. (فرهنگ فارسی معین). فریب و خدعه و چاپلوسی باشد. (برهان) (آنندراج). کریسه. فریب و چاپلوسی. (جهانگیری). رجوع به کرش شود
لغت نامه دهخدا
(کِرْ)
دربار پادشاهان و امرا و اعیان را گویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). درگاه. درگه. آستان. آستانه. جناب. سدّه. فناء. عتبه. وصید. (یادداشت مؤلف) :
به کریاس گفت (رستم) ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جم شید.
فردوسی.
و کریاس پادشاه که او را ری گویند در حصار هفتم باشد. (حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 397). مسافر (اتاق) خبردار گشته بام به بام خود را به خانه سلطان انداخت آن جماعت تا در کریاس سلطان برفتند و تیری چند بر آن دیوار انداختند. (ذیل حافظ ابرو بر تاریخ رشیدی). چون بدر کریاس گردون اساس رسیدندزرها نثار فرموده آن روز را به عیش و خرمی گذرانیدند. (عالم آرا ج 1 ص 405)، اطاق خصوصی ومحرمانۀ شاهان. (فهرست شاهنامۀ ولف). خلوت خانه سلاطین و امرا، محوطۀ درون سرا، در عربی بالاخانه را گویند. (برهان). بالاخانه. دریخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات)، طهارت خانه که بر بالای خانه و حجره سازند. (برهان). طهارتخانه که بر بام ساخته باشند. (غیاث اللغات). آبخانه بر بام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِرْ)
خلاجای بر بام که کاریز آن بر زمین باشد. (فعیال است بزیادتی یاء از کرس که بمعنی بول و سرگین است). ج، کراییس. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کْری / کِ زِ)
کاهن معبد آپولودر جزیره کریزس بود که دختر او در لشکرکشی یونانیان به تروا، اسیر آگاممنن گردید و بدین واسطه آپولو بر یونانیان خشم گرفت و آنان را گرفتار طاعون ساخت
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دوایی است بسیار تلخ و آن را قنطوریون دقیق خوانند. زهر مجموع گزندگان را نافع است. (آنندراج) (برهان). گیاهی دوایی که قنطوریون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قنطوریون شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ زَ)
دهی است نزدیک اسکندریه. (منتهی الارب) ، نهری است در مصر منشعب از نیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کْرِ / کِ رِ)
پادشاه لیدیه و پسر آلیات معاصر کورش بزرگ بود و چندان در آبادانی سارد پایتخت لیدیه کوشید که یونانیان آنجا را سارد زرین می گفتند. این پادشاه توانست تمام ولایات آسیای صغیر را جزلیکیه و کیلیکیه به اطاعت آورد. ثروت سرشار وی و موقعیت خاص جغرافیایی سرزمین لیدیه نام این پادشاه را چون قارون زبانزد مردم مغرب زمین کرده بود. کرزوس در جنگی که با کورش کرد از وی شکست خورد و سرزمین او بتصرف کورش درآمد (546 یا 547 قبل از میلاد). (از تاریخ ایران باستان ج 1 صص 268-282). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گلۀ بزرگ از اسپان. کردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف).
- حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
لغت نامه دهخدا
ازقانونگزاران بزرگ روم بود که در زمان آدریانوس در آسیای صغیر تولد یافت و مجموع قوانین وی از آثار گرانبهای روم قدیم است، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)، و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 2386 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کریس
تصویر کریس
گریس، فریب و خدعه و چاپلوسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیوس
تصویر کیوس
بد دلی، سست گشتن، تنها خوردن، شتابی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی برابر است با بام جایی یاابریزیگاهی که بر بام یا اشکوب بالای خانه بسازند در فارسی نخست به آرش (بالا خانه) و سر انجام به (دریخانه دربخانه ک) و درگاه (دریخانه کار رفته است طهارت خانه که بر بالای اطاق و سرای سازند، محوطه درون سرای، خلوت خانه شاه یا امیر، دربار شاه: (چون بدر کریاس گردون اساس رسیدند چند جا زر ها نثار فرموده آن روز را بعیش و خرمی گذرانیدند) (عالم آرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
گله بزرگ از اسبان، جمع کرادیس، دسته ای از سواران کتیبه: (بسحر گاهان نا گاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریاس
تصویر کریاس
((کِ))
آستان، آستانه، بخش زیرین در، خلوت خانه شاه یا امیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کریون
تصویر کریون
((کَ))
قنطوریون، دارویی است تلخ، مفید برای زهر گزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کریوه
تصویر کریوه
((کَ وَ یا وِ))
زمین بلند، تپه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
((کُ دُ))
گله بزرگ اسبان
فرهنگ فارسی معین
پیشخوان، فضا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل نگهداری گوساله، منطقه ای از رودخانه که آن را با ترکه های چوب محدود کنند تا
فرهنگ گویش مازندرانی