لیف جولاهگان. (برهان) (آنندراج). لیف جولاهگان و شوی مالان، یعنی جاروب مانندی که بدان آش و آهار بر جامه زنند. (ناظم الاطباء). شوکهالحائک. (انجمن آرا). شوکه. کرندۀ بافکار و آن آلتی است که به وی روی جامه را هموار کنند و آهار برتار جامه مالند. (منتهی الارب). رجوع به کرند شود
لیف جولاهگان. (برهان) (آنندراج). لیف جولاهگان و شوی مالان، یعنی جاروب مانندی که بدان آش و آهار بر جامه زنند. (ناظم الاطباء). شوکهالحائک. (انجمن آرا). شوکه. کرندۀ بافکار و آن آلتی است که به وی روی جامه را هموار کنند و آهار برتار جامه مالند. (منتهی الارب). رجوع به کرند شود
کرنب با. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آش کلم را گویند چه اصل آن ’کرنب با’ است و ’با’ بمعنی آش باشد. (آنندراج) (برهان). آش کلم. (ناظم الاطباء) : و غذای سمانی و عدس و غوره و انار و آن اسکبا و کرنب با موافق تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
کرنب با. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آش کلم را گویند چه اصل آن ’کرنب با’ است و ’با’ بمعنی آش باشد. (آنندراج) (برهان). آش کلم. (ناظم الاطباء) : و غذای سمانی و عدس و غوره و انار و آن اسکبا و کرنب با موافق تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
کلیچه ای که درون آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچه ای باشد که درون آن را از مغز بادام و امثال آن پر کرده باشند. (آنندراج) : خشکار گرسنه را کلنبه ست با مشتهیان به نرخ دنبه ست. نظامی (از فرهنگ نظام). ، بمعنی گلوله هم آمده است خواه گلولۀ حلوا باشد خواه گلولۀ سنگ. (برهان). بمعنی گلوله از هر چیز و در فارس مرد فربه چاق و بزرگ شکم و ناملایم را غلنبه گویند و کنایه است از چیز ناتراشیده و ناملایم و نامناسب. (آنندراج). مطلق گلوله خواه سنگی یا جز آن. (ناظم الاطباء). گلوله (حلوا، سنگ، و غیره). (فرهنگ فارسی معین). در فارسی کلمبی و کلمی (کپه، توده، جمع شده) در خراسان کلنبه، چیزهای به یکدیگر چسبندۀ گرد شده را گویند. در کردی کولوم و کولمک (قبض، ضربت مشت). (از حاشیۀ برهان چ معین)
کلیچه ای که درون آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچه ای باشد که درون آن را از مغز بادام و امثال آن پر کرده باشند. (آنندراج) : خشکار گرسنه را کلنبه ست با مشتهیان به نرخ دنبه ست. نظامی (از فرهنگ نظام). ، بمعنی گلوله هم آمده است خواه گلولۀ حلوا باشد خواه گلولۀ سنگ. (برهان). بمعنی گلوله از هر چیز و در فارس مرد فربه چاق و بزرگ شکم و ناملایم را غلنبه گویند و کنایه است از چیز ناتراشیده و ناملایم و نامناسب. (آنندراج). مطلق گلوله خواه سنگی یا جز آن. (ناظم الاطباء). گلوله (حلوا، سنگ، و غیره). (فرهنگ فارسی معین). در فارسی کُلُمبی و کُلُمی (کپه، توده، جمع شده) در خراسان کلنبه، چیزهای به یکدیگر چسبندۀ گرد شده را گویند. در کردی کولوم و کولمِک (قبض، ضربت مشت). (از حاشیۀ برهان چ معین)
خرما که از بیخ شاخ چینند بعد درو. ج، اکربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خرمایی که از بن شاخۀ خوشه چینند پس از آنکه خوشه را درو کرده باشند. (ناظم الاطباء). و گویا بر وزنی زائد جمع بسته شده چه فعاله بروزن افعله جمع بسته نمی شود. (از اقرب الموارد)
خرما که از بیخ شاخ چینند بعدِ درو. ج، اَکرِبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خرمایی که از بن شاخۀ خوشه چینند پس از آنکه خوشه را درو کرده باشند. (ناظم الاطباء). و گویا بر وزنی زائد جمع بسته شده چه فعاله بروزن اَفعِله جمع بسته نمی شود. (از اقرب الموارد)
یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
بانگ و فریاد و شور و مشغله وخروش. (برهان قاطع). بانگ و خروش به تشنیع بود چنانکه بهری بلند و بهری نه. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). بانگ تشنیع بود چنانکه بهری بیرون و بهری اندرون گلو بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). بانگ و مشغله. (جهانگیری) (اوبهی). غریو. (جهانگیری). غریدن. (آنندراج) : دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی (از فرهنگ اسدی). ز فضل و بخشش و از کوشش او ممالک سر به سر دارد غرنبه. شمس فخری (از جهانگیری) (ازفرهنگ شعوری) (از آنندراج). ، غر و لند. - آسمان غرنبه، رعد. رجوع به آسمان شود. ، چوبدستی. (برهان قاطع). چوبدستی بود که در راه دارند. (صحاح الفرس)
بانگ و فریاد و شور و مشغله وخروش. (برهان قاطع). بانگ و خروش به تشنیع بود چنانکه بهری بلند و بهری نه. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). بانگ تشنیع بود چنانکه بهری بیرون و بهری اندرون گلو بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). بانگ و مشغله. (جهانگیری) (اوبهی). غریو. (جهانگیری). غریدن. (آنندراج) : دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی (از فرهنگ اسدی). ز فضل و بخشش و از کوشش او ممالک سر به سر دارد غرنبه. شمس فخری (از جهانگیری) (ازفرهنگ شعوری) (از آنندراج). ، غر و لند. - آسمان غرنبه، رعد. رجوع به آسمان شود. ، چوبدستی. (برهان قاطع). چوبدستی بود که در راه دارند. (صحاح الفرس)
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)