جدول جو
جدول جو

معنی کرسوف - جستجوی لغت در جدول جو

کرسوف
(کُ)
پنبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کرسف. (ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 107). کرفس. (یادداشت مؤلف). قطن. مؤنث آن کرسوفه است. (از اقرب الموارد) ، لیقۀ دوات. (ناظم الاطباء). رجوع به کرسف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفته شدن آفتاب، تاریک شدن قرص خورشید به هنگام قرار گرفتن ماه میان خورشید و زمین
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ)
کرسب است که کرفس باشد و آن رستنی باشد که خورند. (برهان) (آنندراج). کرشف. (حاشیۀ برهان چ معین) : و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون صیر (سیر؟) و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ)
شهری است بساحل بحر شام. (منتهی الأرب). شهری است بر ساحل بحرالشام بین قیساریه و یافا و در آن گروهی از مرابطین بودند واز آن جمله است ابویحیی زکریا بن نافع الارسوفی و غیره و آن در اقلیم سوم است. طول وی 56 درجه و 50 دقیقه و عرض 32 درجه و نصف و ربع و پیوسته در دست مسلمانان بود تا کندفری صاحب قدس آنرا در سنۀ 494 هجری قمری بگشود و یاقوت گوید تا اکنون در دست آنان است. (معجم البلدان) ، انجمن. مجمع. (برهان). رجوع به ارسن شود، جمعیت مردم. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
استخوان برآمدۀ پیوند سردست از سوی خنصر، استخوانک خردگاه نزدیک بند دست ستور و گوسپند و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کراسع. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ یَ / دی یَ)
کسف. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کسفه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کسف و کسف که این دو جمع کسفه هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجهۀ با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب وگرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند: آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کسوف جزئی، گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی.
- کسوف کلی، گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بوئیدن خرکمیز را. (المصادر زوزنی). کرف. رجوع به کرف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فَ)
مؤنث کرسوف. (از اقرب الموارد). رجوع به کرسوف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ)
کرسوف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). واحد آن کرسفه است. (از اقرب الموارد) ، لیقۀ دوات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). و منه الحدیث للمستحاضه: احتشی کرسفاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 2522 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). قریه ای است به زنجان و این قریه مولد ابن الحسین احمد بن فارس بن زکریا الزهراوی الکرسفی است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 12 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرسوف
تصویر شرسوف
سردنده ازاستخوان ها، آغاز سختی، گرفتار دربند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
لیقه دوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفتگی خورشید را گویند، آفتاب گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
((کُ))
خورشید گرفتگی، هنگامی که کره ماه بین زمین و خورشید طوری قرار بگیرد که مانع از تابش نور خورشید به قسمتی از سطح زمین شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
((کَ س))
کرفس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
خورشید گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
کسوف: سستی زود گذر - لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از توابع چهاردانگه سورتچی شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری از ساقه های درو شده ی برنج که در یک مشت جا گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی