جدول جو
جدول جو

معنی کرزیم - جستجوی لغت در جدول جو

کرزیم
(کِ)
تبر، بلیۀ سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سختی روزگار. (مهذب الاسماء). ج، کرازیم. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کریم
تصویر کریم
(پسرانه)
بخشنده، سخاوتمند، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کریم
تصویر کریم
بخشنده، صاحب کرم، سخی، از نام ها و صفات خداوند، از صفات قرآن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ زُ)
بسیارخوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرخور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آواز شیر. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). آواز شیر بیشه. (ناظم الاطباء). بانگ کردن شیر. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی چ بینش ص 54). زئیر. (از ذیل اقرب الموارد) (متن اللغه) : لاسودهن علی الطریق رزیم. (از لسان العرب ذیل رزم) (از تاج العروس ذیل رزم). در اقرب الموارد به معنی زبد آمده است ولی در هیچ متنی بدین معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پرونده بستن. (تاج المصادر بیهقی). پرونده کردن جامه ها. (زوزنی). پشتواره بستن جامه ها، بر زمین زدن خود را و دوسیدن بزمین و از جای نرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(کَ یِ)
جمع واژۀ کریمه. زنان بامروت. (فرهنگ فارسی معین) ، بزرگ قدر. ارجمند: هرگونه تحف و هدایا از کرایم اموال صامت و ناطق و نفایس اجناس لایق و فایق را وسیلۀ سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان می ساختند. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
تبر یا تبر بزرگ و ابن سیده گوید: تبری که یک سر دارد. ج، کرازین. (از اقرب الموارد). و رجوع به کرزن و کرازین شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
قلعه ای است. (منتهی الارب). قلعه ای است از نواحی حلب بین نهر جوز و بیره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کرزیم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کرزیم شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کرتم. تبر. (آنندراج) (از اقرب الموارد). تبری که بدان درخت را قطع میکنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کریم شیره ای. نائب نقاره خانه و از دلقکهای زمان ناصرالدین شاه بود و رجال از ترس زبان او مبلغی به عنوان نعل بهای خرش به وی می دادند. رجوع به تاریخ رجال ایران مهدی بامداد ج 1 صص 396-397 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جوانمرد. بامروت. ج، کرماء، کرام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جوانمرد. (برهان) :
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد و او از گناه ساده بود.
رودکی.
احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگرنی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی). از وی دریافته تر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کسی ندیده بود. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم خلیک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکارآمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 254). اکنون کارها یک رویه شد و پادشاهی کریم و حلیم... بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی).
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم.
ناصرخسرو.
یا دینداری بود که از عذاب بترسد یاکریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه)، درگذرنده از گناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بخشاینده. بخشنده. باکرم. سخی. ج، کرماء، کرام. (فرهنگ فارسی معین). بارحم. رحیم. آمرزنده. (از ناظم الاطباء). صاحب کرم. گفته اند که کریم اطلاق شود بر جواد کثیرالنفع و همچنین اطلاق شود بر نیکوترین هرشیئی کما قیل: الکریم صفه مایرضی و یحمد فی بابه. صفوج. (از اقرب الموارد). مقابل لئیم. (یادداشت مؤلف) : لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه).
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ماگیر که درماندۀ بی بال و پریم.
خاقانی.
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند.
خاقانی.
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا.
خاقانی.
ترا از حیات کریمان چه سود
که از مردن بخل ورزان بود.
خاقانی.
خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. (گلستان).
کریمان را به دست اندر درم نیست
درم داران عالم را کرم نیست.
سعدی.
ور کریمی دوصد گنه دارد
کرمش عیبها فروپوشد.
سعدی.
آن کریم است کو چو ابر بهار
چون بریزد بخندد آخرکار.
مکتبی.
- رجل کریم، یعنی مرد سخی بخشنده و گفته اند: کریم کسی است که سودرساند بلاعوض و کرم افادۀ آنچه راست که سزاوار است بدون عوض پس آنکه مال بخشد بعوض جلب نفع یا خلاص از ذم کریم نیست. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی).
، نیکوکار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). بزرگوار. (مهذب الاسماء از یادداشت مؤلف). ج، کرام، کرماء. (مهذب الاسماء). بلندهمت. باجلال. مهربان خیرخواه. نیک اندیش. نیک نهاد. سلیم النفس. باملاطفت. (ناظم الاطباء) : وسزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید. (تاریخ بیهقی). ابوالقاسم... و قاضی بوطاهر را... به رسولی نامزد کرده می آید تا بر آن دیار کریم... آیند. (تاریخ بیهقی).
کریم دولت و دین آصف سلیمان جاه
جهان لطف و سپهر کرم حبیب اﷲ.
(حبیب السیر ج 3 ص 2).
- کریم السجایا، نیکوخصال. نیک خصلت:
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیعالامم.
سعدی (بوستان).
- کریم الشیم، نیک خصال. نیک خصلت. کریم السجایا:
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم انفعال کیست کریم الشیم.
منوچهری.
- کریم الطرفین، کسی که اجداد و پدران مادری و پدری بزرگوار دارد. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) : و خواجه بونصر کهتر برادر بود، اما کریم الطرفین بود. (تاریخ بیهقی). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستۀ ملوک جهانی. (قابوسنامه). و فخر حسینیان بر حسنیان از این است که جدۀ ایشان شهر بانویه بوده است و کریم الطرفین اند. (فارسنامه ابن البلخی ص 4).
- ، نزد شعرا آن است که جزء آخر مصراع شعر را چنان آرند که جزء اول مصراع تواند شد، مثلاً در این ابیات:
زهی بر دولت میمونت از این حکم
جهانداری ترا زیبد که مثل خویش کم داری
نه همسر با تو کس ز اقران نه همدستت
درین دوران نظیر تو ندیدم در نکوکاری.
(یادداشت مؤلف).
- کریم العفو، بخشندۀ عفو و از صفات خدای تعالی است:
یا کریم العفو ستارالعیوب
انتقام ازما مکش اندر ذنوب.
مولوی.
- کریم النفس، نیک نفس. که نفسی کریم دارد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان سعدی). درویش به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی).
- کریم جبلت، که جبلتی کریم دارد. که طبعی و نهادی بزرگوار دارد: آنگاه دایۀ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43).
، گرامی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گرامی شود،
{{اسم خاص}} از اسماء حسنی ̍ است. (از اقرب الموارد). از صفات خدای تعالی است. (فرهنگ فارسی معین). یکی از نامهای خدای تعالی است. (السامی فی الاسامی) :
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت کریم تعالی برآورم.
خاقانی.
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می دهد
کای گنه کاران هنوز امید عفو است از کریم.
سعدی.
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم.
سعدی.
من بندۀ نعمت کریمم
پروردۀ نعمت قدیمم.
سعدی.
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
در عذرخواهان نبندد کریم.
سعدی.
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم.
سعدی.
، از اسماء حضرت نبوی که به ذکر آن قرآن ناطق است. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101) :
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم وسیم بسیم.
سعدی.
- کتاب کریم، یعنی زیبا در معنی و جزالت لفظ و فایده. (از اقرب الموارد).
- ، مجازاً بمعنی قرآن. (از یادداشت مؤلف). در جملۀ سی و دو نام قرآن کریم است و حق تعالی فرمود: اًنّه لقرآن کریم. (نفائس الفنون).
- وجه کریم، یعنی خوش در حسن و جمال. (از اقرب الموارد).
، کثیر. (اقرب الموارد). بسیار و طیب. (منتهی الارب).
- رزق کریم، یعنی کثیر. (از اقرب الموارد).
، سهل و نرم. (منتهی الارب). آسان. (ناظم الاطباء). سهل لین. (اقرب الموارد).
- احجار کریمه، سنگهای گرانبها. (از یادداشت مؤلف).
- قول کریم، سخن سهل و نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- نبات کریم، یعنی سودمند و پرنفع. (از اقرب الموارد).
،
{{اسم}} پرنده ای است و این نام وی بدان جهت است که پیوسته ’یاکریم’ گوید. (از اقرب الموارد). ازانواع کبوتر و آن دست آموز باشد و ظاهراً تعبیر به ’یاکریم’ از صوت این پرنده شده است. رجوع به یاکریم شود، در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست و ممکن است کلمه دگرگون شدۀ کلمه دیگری باشد:
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(کَ زُ)
گیاهی باشد خوشبوی. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ زی ی)
ناکس. پلید. (از منتهی الارب). لئیم. (اقرب الموارد). خبیث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزیم
تصویر رزیم
آوای شیر، کف چون کف شیر، سیاب (حباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرایم
تصویر کرایم
جمع کریمه زنان با مرورت، بزرگ قدر ارجمند: (هر گونه تحف و هدایا از کرایم اموال صامت و ناطق و نفایس اجناس لایق و فایق را وسیله سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان میساختند) (ظفر نامه یزدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریم
تصویر کریم
جوانمرد و با مروت، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریم
تصویر کریم
((کَ))
جوانمرد، بخشنده. ج. کرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرایم
تصویر کرایم
((کَ یِ))
جمع کریمه، زنان با مروت، بزرگ قدر، ارجمند
فرهنگ فارسی معین
بخشنده، بدیل، جواد، جوانمرد، سخاوتمند، سخی، شریف، گشاده دست، مکرم، واهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد