جدول جو
جدول جو

معنی کرزوئی - جستجوی لغت در جدول جو

کرزوئی
(کَ)
قریه ای است در هشت فرسنگی میانۀ شمال و مغرب تنگ باغ. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کروبی
تصویر کروبی
کنایه از الهی، معنوی، دارای روحانیت، فرشتۀ مقرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کروکی
تصویر کروکی
طرح یا نقشۀ فاقد جزئیات، نقشۀ تصویری یک منطقه که با استفاده از خطوط متقاطع، خیابان ها و کوچه های محل مورد نظر را نشان می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
حالت و چگونگی پرزور
لغت نامه دهخدا
(هَُ قا)
اسم است حبس و بند را. (منتهی الارب). نام محبس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ ئی یَ)
دهی از دهستان پاریز بخش مرکزی سیرجان. سکنۀ آن 150 تن. آب آنجا از قنات. محصولات عمده آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
متکبر و مغرور و سرکش بودن. (مجموعۀ مترادفات ص 321)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طایفه ای از کردهای ایران ساکن طرهان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. کوهستانی و گرمسیر است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از طوایف ایل قشقایی ایران و مرکب از سیصد خانوارکه در حد چهاردانگه ساکن هستند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ زُ وا)
کرزبان. شهری است (به خراسان از گوزکانان) بر کوه نهاده با نعمت بسیار و هوائی خوش و اندر قدیم جای ملوک گوزگانان آنجا بودی. (حدود العالم). شهری است کوهسار نزدیک طالقان و کوهستان آن متصل به کوهستان غور است. (از معجم البلدان).
از درون رشنه (؟) تا کهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کُ ءِ)
ولایتی بسیار محدود در مکانی که امروز بهتان (بحتان) و جزیره ابن عمر گویند. این ولایت را در قدیم قردو میگفته اند و مورخان یونانی کردوئن خوانده اند. در آن ولایت سه شهر بر روی دجله بود به نامهای ساریسا، ساتلکا، پینکا (فینک). (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 90)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً قسمی جامۀ نفیس:
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکوئی و رومی و خسروانی،
فرخی،
جان را به علم پوش چو پوشیدی
تن را به ششتری و به کاکوئی،
ناصرخسرو،
، شعوری (لسان العجم ج 2 ورق 265) به کلمه کاکوئی معنی آویشن و ککلیک اوتی داده است اما آن مصحف کاکوتی است، رجوع به کاکوتی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ ری ی)
نوعی از استر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ ری ی)
به رنگ سبز. (منتهی الارب) ، لکه دار و نقطه دار مانند سار. (ناظم الاطباء). چیزی که به رنگ زرزور (رنگ سار) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرسو. پرنوری. مقابل کم سوئی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پرقدرتی. زورمندی. بسیارزوری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ارزونا. رجوع به ارزونا شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ؟)
بلوکی است از اقطاع کرمان
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء).
- لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف).
، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) :
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی.
خجسته (از صحاح الفرس).
مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند.
خاقانی.
برچینمش به مژگان سازم شریک احمر.
خاقانی.
چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن:
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا دام برچین زراه.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط حسن رخت چید و خط تو برچید
از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن.
؟
- برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را.
- برچیدن داس، بالا گرفتن آن.
- برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن.
، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن:
بنوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپراکند.
فردوسی.
اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب).
- برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان.
، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370).
- برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) :
رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود
خارخار دل که برچیند بلای دست او.
اشرف.
- برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) :
مرهم طلبم زسینه داغم برچین
از زهر بنالم شکرم پیش انداز.
ظهوری (آنندراج).
- برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری:
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرمو
لغت نامه دهخدا
(پُ)
هذرمه. درازنفسی. پرچانگی. روده درازی. پررودگی. وراجی. بسیارگویی. پرحرفی رجوع به پرگفتن شود.
- پرگوئی کردن، پرگفتن. بسیارگفتن. اکثار. اطناب کردن. زنخ زدن. پرچانگی کردن. روده درازی کردن. اذراع در کلام. تذرع در کلام. اسهاب. درازنفسی کردن. پررودگی کردن. وراجی کردن. بسیارگفتن. پرحرفی کردن.
- امثال:
پرگوئی به قرآن خوش است
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پررو. بی آزرمی. بی شرمی. دریدگی. وقاحت. سخت روئی. سترگی. بی حیائی. مقابل کم روئی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرزبری
تصویر کرزبری
گیلابند آلولک هلار از گیاهان (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرروئی
تصویر پرروئی
دریدگی، وقاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگوئی
تصویر پرگوئی
دراز نفسی، پرچانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروکی
تصویر کروکی
نقاشیهائی که بدون رنگ آمیزی و فقط سایه و روشن کشیده می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
ساری سار رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
((زُ زُ))
منسوب به زورزور، مرغی شبیه به گنجشک، مجازاً ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
ارزانی، ارزان بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت جنگلی با نام کرمازو، که از انواع بلوط است
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع آوری و دسته کردن خوشه های درو شده
فرهنگ گویش مازندرانی
ناتوانی، ضعف، افسردگی، بیماری پذیری، آسیب پذیری
دیکشنری اردو به فارسی
پرگویی، پاراگوئه
دیکشنری اردو به فارسی