کرزبان. شهری است (به خراسان از گوزکانان) بر کوه نهاده با نعمت بسیار و هوائی خوش و اندر قدیم جای ملوک گوزگانان آنجا بودی. (حدود العالم). شهری است کوهسار نزدیک طالقان و کوهستان آن متصل به کوهستان غور است. (از معجم البلدان). از درون رشنه (؟) تا کهپایه های کرزوان سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار. فرخی. بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار. فرخی
کرزبان. شهری است (به خراسان از گوزکانان) بر کوه نهاده با نعمت بسیار و هوائی خوش و اندر قدیم جای ملوک گوزگانان آنجا بودی. (حدود العالم). شهری است کوهسار نزدیک طالقان و کوهستان آن متصل به کوهستان غور است. (از معجم البلدان). از درون رشنه (؟) تا کهپایه های کرزوان سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار. فرخی. بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار. فرخی
ولایتی بسیار محدود در مکانی که امروز بهتان (بحتان) و جزیره ابن عمر گویند. این ولایت را در قدیم قردو میگفته اند و مورخان یونانی کردوئن خوانده اند. در آن ولایت سه شهر بر روی دجله بود به نامهای ساریسا، ساتلکا، پینکا (فینک). (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 90)
ولایتی بسیار محدود در مکانی که امروز بهتان (بحتان) و جزیره ابن عمر گویند. این ولایت را در قدیم قردو میگفته اند و مورخان یونانی کردوئن خوانده اند. در آن ولایت سه شهر بر روی دجله بود به نامهای ساریسا، ساتلکا، پینکا (فینک). (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 90)
ظاهراً قسمی جامۀ نفیس: بیاراستم خانه از نعمت تو به کاکوئی و رومی و خسروانی، فرخی، جان را به علم پوش چو پوشیدی تن را به ششتری و به کاکوئی، ناصرخسرو، ، شعوری (لسان العجم ج 2 ورق 265) به کلمه کاکوئی معنی آویشن و ککلیک اوتی داده است اما آن مصحف کاکوتی است، رجوع به کاکوتی شود
ظاهراً قسمی جامۀ نفیس: بیاراستم خانه از نعمت تو به کاکوئی و رومی و خسروانی، فرخی، جان را به علم پوش چو پوشیدی تن را به ششتری و به کاکوئی، ناصرخسرو، ، شعوری (لسان العجم ج 2 ورق 265) به کلمه کاکوئی معنی آویشن و ککلیک اوتی داده است اما آن مصحف کاکوتی است، رجوع به کاکوتی شود
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)