جدول جو
جدول جو

معنی کرزبان - جستجوی لغت در جدول جو

کرزبان
(کَ زَکْ کا)
دهی است از مروالرود. گروهی از اهل علم از آن ناحیتند. و ممکن است حرف اول به جیم بدل شود و جرزبان نویسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزیان
تصویر فرزیان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی بروجرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترزبان
تصویر ترزبان
کسی که سخن های خوب و تازه بگوید، زبان آور، خوش سخن، فصیح، ترجمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزبان
تصویر رزبان
نگهبان رز، پرورش دهندۀ درخت انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرزمان
تصویر کرزمان
گرزمان، عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ، آسمان، سپهر، بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
جمع واژۀ کراز، بمعنی کوزه و شیشۀ سرتنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کراز شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اناء کربان، آوند نزدیک به پری رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ابوحاتم گوید که کریبان فارسی جربّان است، بمعنی درع و جیب. (از المعرب جوالیقی ص 99). مأخوذ از گریبان است. رجوع به گریبان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تخته ای که در جلوی جوی و نهر نهاده باشند برای کم و بیش کردن آب و نیز برای بازداشتن ازفرودآمدن سنگ و امثال آن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گرزدار. دارندۀ گرز:
چو میلاد با آرش مرزبان
چو پیروز اسب افکن گرزبان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لُ زَ)
تیره ای از ایل آقاجری کوه گیلویه (از ایلات فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پرورندۀ رز یعنی تاک انگور. (آنندراج) (انجمن آرا). محافظ باغ انگور. (فرهنگ فارسی معین). کرّام. (دهار). انگورکار. رزوان. (یادداشت مؤلف) :
بیار آنچه به کردار دیده بود نخست
روان روشن بستد بقهر از او رزبان
رز آنچه قطرۀ اوگر فروچکد بزمین
ضریر گوید چشم من است و مرده روان.
ابوشکور بلخی (از انجمن آرا).
از چرا ترسد ای شگفت از باد
چو نترسد همی رز از رزبان.
فرخی.
رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست
بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان.
فرخی.
باز رزبان به کارد برد رز
بچۀ نازنین کند قربان.
فرخی.
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
به رز اندر به شتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش
در رز بست بزنجیر و به قفل از پس و پیش.
منوچهری.
رزبان شد بسوی رز به سحرگاهان
کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
، باغبان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ص 12) (برهان). گاه از رزبان مطلق باغبان اراده شود. ناطور. دخو. تاک نشان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد:
به هرمرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
طلایه نه و دیده بان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیزنه.
فردوسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ).
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون.
نظامی.
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تواین بی زبان.
نظامی.
چو موی ازسر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک:
دلارام گفت ای شه مرزبان
نه هر زن دو دل باشد و یک زبان.
فردوسی.
رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا:
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گویدهر آنچ آیدش بر زبان.
نظامی.
، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست:
به درگاه شاه آمده با نثار
هم از مرزبان و هم از شهریار.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان.
فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99).
به هر مرز اگر خود شوم مرزبان
چه گویم چو کس را ندانم زبان.
نظامی.
در آن مرز کان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب:
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه.
فردوسی.
نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد
چنان مرزبانان خسرو نژاد.
فردوسی.
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید.
فردوسی.
و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
پرویز بدی که در سپاهش
صد نعمان مرزبان ببینم.
خاقانی.
، دارنده. مالک. صاحب. حافظ:
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که در گهت
هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد.
نظامی.
، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان:
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ زُ)
معرب مرزبان فارسی است. رجوع به مرزبان شود، رئیس فارسیان و مهتر آنها. (منتهی الارب). مهتر گبرگان. (مهذب الاسماء). مهتر مغان. (دستور الاخوان). مهتر مجوس. (السامی). ج، مرازبه. رجوع به مرزبان شود، مرزبان الزأره، شیر، زیرا رئیس آجام است. (از منتهی الارب). اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ)
شیرین زبان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
در مکتب عشق و عشقبازی
معشوق شکرزبانم این است.
نظامی.
و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
ترزفان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). زبان آور و شخصی که گرم گفتگو شود و سخنهای تر و تازه بگوید. (برهان). کنایه از خوش بیان. (از انجمن آرا). ناطق و به فصاحت سخن گوینده. (غیاث اللغات). خوش زبان. (فرهنگ رشیدی). زبان آور و کسی که سخنان تر و تازه گوید. فصیح. (ناظم الاطباء). خوش زبان، و در این ترکیب لفظ تر بمعنی چالاک و چست، بلکه بدین معنی مرکب نیز آمده، غایتش کنایه از کسی که سخن با آب و تاب گوید. (آنندراج) : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308) ، بمعنی ترجمان هم هست، یعنی شخصی که لغتی را از زبانی به زبان دیگر تقریر کند. (برهان). ترجمان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کسی که زبانی را بزبان دیگر بگرداند. ترجمان معرب آنست. (آنندراج). و رجوع به ترزفان و ترجمان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ / کَ / کَ رَ)
آسمان را گویند مطلقاً. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عرش اعظم هم گفته اند که آسمان نهم باشد. (برهان). عرش خداوند عالم که آسمان نهم باشد. (ناظم الاطباء). در ادات به کاف فارسی گفته است، لیکن در لغت زند خواهد آمد که اصح کرشمان و کرژمان به ضم رای مهمله و ضم شین و زای فارسی است. (آنندراج) (انجمن آرا). اما گفتۀ صاحب انجمن آرا و به تبع اوآنندراج بر اساسی نیست و کلمه با کاف فارسی است و صحیح گرزمان است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره با کرزمان.
دقیقی (از انجمن آرا).
زآن شادی و طرب که دو رخسار آن گل است
بر حسن او بهشت کرزمان کند ثنا.
مسعودسعد.
، مردم دیندار و متدین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
قریه ای است پنج فرسخ میانۀ جنوب و مغرب منامه به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
نام دریای بنطس است. صاحب حدود العالم آرد: او را دریای بنطس خوانند حد مشرق او حدود الان است و حد شمال جایها بجناک و خزران و مروات و بلغار اندرونی و قلاب است و از حد مغرب او ناحیت برجان است و از وی حد جنوب ناحیت روم است و درازای این دریا هزاروسیصد میل است اندر پهنای سیصدوپنجاه میل است. (حدود العالم). ظاهراً منسوب به کرزست. رجوع به کرز شود
لغت نامه دهخدا
(کُ زُ وا)
کرزبان. شهری است (به خراسان از گوزکانان) بر کوه نهاده با نعمت بسیار و هوائی خوش و اندر قدیم جای ملوک گوزگانان آنجا بودی. (حدود العالم). شهری است کوهسار نزدیک طالقان و کوهستان آن متصل به کوهستان غور است. (از معجم البلدان).
از درون رشنه (؟) تا کهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزبان
تصویر رزبان
محافظ باغ انگور نگهبان رز، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تخته ای که جلوجوی ونهرنهندبرای کم وبیش کردن آب ونیزبرای بازداشتن ازفرودآمدن سنگ وامثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
حاکم ومیر سرحد، سرحد دار
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده گرز گرزدار: چو میلاد با آرش مرزبان چو پیروز اسب افکن گرزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزبان
تصویر ترزبان
زبان آور، خوش بیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرزبان
تصویر هرزبان
((هَ))
تخته ای که جلو جوی و نهر نهند برای کم و بیش کردن آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
((مَ))
نگهبان مرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترزبان
تصویر ترزبان
((تَ. زَ))
خوش سخن، فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزبان
تصویر رزبان
((رَ))
محافظ باغ انگور، باغبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترزبان
تصویر ترزبان
ترجمان، مترجم
فرهنگ واژه فارسی سره
سرحددار، مرابط، مرزدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد