جمع واژۀ کرم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درختان انگور. (غیاث اللغات) : میل جان در حکمت است و در علوم میل تن در باغ و راغ و در کروم. مولوی. چه رها کن رو به ایوان و کروم کم ستیز اینجابدان کاللّج ّ شوم. مولوی. دیگر کرمی و باغی که چهارساله بود که میانۀ آن را نشانده باشند آن را بر کروم جدیده و حدیثه نویسند. (تاریخ قم ص 107) ، حق ریشه. آنچه زارع و باغبان راست از درختان یا تاک رز که کشته باشد. و این جز ازسهم اوست از حاصل
جَمعِ واژۀ کَرم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درختان انگور. (غیاث اللغات) : میل جان در حکمت است و در علوم میل تن در باغ و راغ و در کروم. مولوی. چه رها کن رو به ایوان و کروم کم ستیز اینجابدان کاللّج ّ شوم. مولوی. دیگر کرمی و باغی که چهارساله بود که میانۀ آن را نشانده باشند آن را بر کروم جدیده و حدیثه نویسند. (تاریخ قم ص 107) ، حق ریشه. آنچه زارع و باغبان راست از درختان یا تاک رز که کشته باشد. و این جز ازسهم اوست از حاصل
شاخی را گویند که از درخت بریده شده باشد. (آنندراج). شاخۀ بریده شده از درخت. (ناظم الاطباء). کردوخاله، در گیلکی شاخۀ دراز نوک برگشته که برای کشیدن دلوآب و آفتابه از چاه به کار رود. (حاشیۀ برهان چ معین). کرته خاله، نهال که از بیخ درخت روییده و ریشه دارد و باغبان آن را کنده جدا کارد. مومه. پاجوش که جدا کنند از درخت و جدا کارند. (یادداشت مؤلف) : البتیله، کردوی خرما که جداکنند نشاندن را. (مهذب الاسماء) ، مصغر کرد یعنی کرت کوچک. (ناظم الاطباء). کرد و آن نام هر یک از پاره های زمین مزروع است که با مرزی از قسمت دیگر جدا کنند سهولت آبیاری را. (یادداشت مؤلف) : مساح می باید که از کردو باغ بیرون نیاید تا برزیگر و معمار ارباب حاضر نشوند. (تاریخ قم ص 108). - امثال: همدان دورست کردوش نزدیک است. رجوع به کرد، کرت و کرذ شود
شاخی را گویند که از درخت بریده شده باشد. (آنندراج). شاخۀ بریده شده از درخت. (ناظم الاطباء). کردوخاله، در گیلکی شاخۀ دراز نوک برگشته که برای کشیدن دلوآب و آفتابه از چاه به کار رود. (حاشیۀ برهان چ معین). کرته خاله، نهال که از بیخ درخت روییده و ریشه دارد و باغبان آن را کنده جدا کارد. مومَه. پاجوش که جدا کنند از درخت و جدا کارند. (یادداشت مؤلف) : البتیله، کردوی خرما که جداکنند نشاندن را. (مهذب الاسماء) ، مصغر کرد یعنی کرت کوچک. (ناظم الاطباء). کرد و آن نام هر یک از پاره های زمین مزروع است که با مرزی از قسمت دیگر جدا کنند سهولت آبیاری را. (یادداشت مؤلف) : مساح می باید که از کردو باغ بیرون نیاید تا برزیگر و معمار ارباب حاضر نشوند. (تاریخ قم ص 108). - امثال: همدان دورست کردوش نزدیک است. رجوع به کرد، کرت و کرذ شود
قومی که بنابه گفتۀ گزنفون در نواحی شمال دجله ساکن بوده اند. این نام در میان مورخان یونانی صورتهای کردوک و کردک و کردوخ نیز آمده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 92، 95)
قومی که بنابه گفتۀ گزنفون در نواحی شمال دجله ساکن بوده اند. این نام در میان مورخان یونانی صورتهای کَردوک و کردک و کردوخ نیز آمده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 92، 95)
گلۀ بزرگ از اسپان. کردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) : به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی. منوچهری. ، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف). - حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
گلۀ بزرگ از اسپان. کُردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) : به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی. منوچهری. ، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کَرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کُردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کَرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف). - حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
کردوک هارا بعض محققین با کردها تطبیق کرده اند. گزنفون گویداین مردم بسیار رشیدند و هنوز تابع پادشاهان پارس نشده اند. از نوشتۀ گزنفون برمی آید که مسکن آنان در سرزمین کوهستانی و صعب بوده است و با ارمنستان سرحد مشترک داشته اند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1073). رجوع به تاریخ ایران باستان، کرد و پیوستگی نژادی وتاریخی او ص 91، کرد و کردو در همین لغت نامه شود
کردوک هارا بعض محققین با کردها تطبیق کرده اند. گزنفون گویداین مردم بسیار رشیدند و هنوز تابع پادشاهان پارس نشده اند. از نوشتۀ گزنفون برمی آید که مسکن آنان در سرزمین کوهستانی و صعب بوده است و با ارمنستان سرحد مشترک داشته اند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1073). رجوع به تاریخ ایران باستان، کرد و پیوستگی نژادی وتاریخی او ص 91، کرد و کردو در همین لغت نامه شود
پهلوانی ایرانی است. (فهرست شاهنامۀولف). در شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 6 ص 1578 گرگوی آمده و در ذیل صفحه ضبط یکی از نسخه بدلها را کردوی آورده و آن را غلط دانسته است. رجوع به گرگوی شود
پهلوانی ایرانی است. (فهرست شاهنامۀولف). در شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 6 ص 1578 گرگوی آمده و در ذیل صفحه ضبط یکی از نسخه بدلها را کردوی آورده و آن را غلط دانسته است. رجوع به گرگوی شود