انجام دادن، عمل کردن داخل کردن، ریختن برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن بردن تکرار کردن سخنی، برای مثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲) تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن، سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم، پیدا کردن وضع یا حالتی خاص مبتلا شدن به بیماری، برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن، ساختن، برپا کردن یک بنا نوشتن، تالیف کردن برای مثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانش نقطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳) گزاردن، به جا آوردن مصرف کردن، خرج کردن منصوب کردن، قرار دادن
انجام دادن، عمل کردن داخل کردن، ریختن برای مِثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن بردن تکرار کردن سخنی، برای مِثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲) تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن، سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم، پیدا کردن وضع یا حالتی خاص مبتلا شدن به بیماری، برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن، ساختن، برپا کردن یک بنا نوشتن، تالیف کردن برای مِثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانْش نُقَطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مِثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳) گزاردن، به جا آوردن مصرف کردن، خرج کردن منصوب کردن، قرار دادن
نام فارسی جرذق و آن نان ستبر است. (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب گرده است. رجوع به گرده شود، هر یک از فصول ویسپرد. کرت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت و ویسپرد شود
نام فارسی جَرذَق و آن نان ستبر است. (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب ِ گرده است. رجوع به گرده شود، هر یک از فصول ویسپرد. کَرت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت و ویسپرد شود
نعت مفعولی از مصدر کردن، بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان). بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). گنه کرده به ناکرده شمار عذر بپذیر و نظر بازمگیر. خاقانی. پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین). - کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء). - ، شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء). - کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف). - کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء) : عمله، کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب). ، {{اسم}} فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف) : عجب آید مرا ز کردۀ خویش کز در گریه ام همی خندم. رودکی. عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کردۀ من. (ترجمه طبری بلعمی). کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردۀ خویش ریش. فردوسی. بکن کار و کرده به یزدان سپار به خرما چه یازی چوترسی ز خار. فردوسی. همی بود در بلخ چندی دژم ز کرده پشیمان و دل پر ز غم. فردوسی. صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش در کردۀ خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازۀ خویش. فرخی. همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است کسی که بد کند از بد همی بردکیفر. امیرمعزی. اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی). زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش. ناصرخسرو. به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر به نارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. خوانند بر تو نامۀ اسراربی حروف دانند کرده های تو بی آنکه بنگری. ناصرخسرو. برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کردۀ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84). از کردۀ خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمیدانم. مسعودسعد. وگر کردۀ چرخ بشمردمی شمارش سوی دست چپ کردمی. خاقانی. پس به خانه مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245). هر کسی نقش بند پردۀتوست همه هیچند کرده کردۀ توست. نظامی. همه کردۀ شاه گیتی خرام درین یک ورق کاغذ آرم تمام. نظامی. عاقبتی هست بیا پیش از آن کردۀ خودبین و بیندیش از آن. نظامی. پشیمان گشت شاه از کردۀ خویش وز آن آزار گشت آزردۀ خویش. نظامی. این همه پرده که بر کردۀ ما می پوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار. سعدی. بده که با تو بماند جزای کردۀ نیک وگر چنین نکنی از تو بازماند هان. سعدی. فرستی مگر رحمتی بر پیم که بر کردۀ خویش واثق نیم. سعدی (بوستان). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد. حافظ. چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست. صائب. ، {{نعت مفعولی}} ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین) : بر او خرگهی کرده صدرش بپای سرش بر گذشته ز کاخ و سرای. اسدی (گرشاسبنامه ص 254). و این دو (مسجد) که بر شارستان است با مناره کردۀ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کردۀ شمس الملک است. (تاریخ بخارا). ، ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف) : تویی کردۀ کردگار جهان شناسی همی آشکار و نهان. فردوسی. چو بینی ندانی که آن بند چیست طلسم است یا کردۀ ایزدیست. فردوسی. سپهر و ستاره که گردنده اند همه کردۀ آفریننده اند. فردوسی. ترا کردگار است پروردگار تویی بندۀ کردۀ کردگار. فردوسی. باقیست چرخ کردۀ یزدان و شخص تو فانیست زآنکه کردۀ این نیلگون رحاست. ناصرخسرو. گر از راست کژی نباید که آید چرا هست کردۀ مصور مصور. ناصرخسرو. خدایی کافرینش کردۀ اوست ز تن تا جان پدیدآوردۀ اوست. نظامی. تو نگاریده کف مولیستی آن حقی کردۀ من نیستی. ، هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء). - ناکرده، بجانیاورده: بدو گفت کسری ز کرده چه به چه ناکرده از شاه واز مرد که. فردوسی. گنه کرده به ناکرده شمار عذر بپذیر و نظر بازمگیر. خاقانی. ، هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء)، تألیف شده. مؤلف، سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین)، بکارآورده، پرداخته، نموده. (ناظم الاطباء). - به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء). - ، ساخته از زر: صد اشتر ز گنج و درم کرد بار (قیصر روم) ز دینار پنجه ز بهر نثار به مریم فرستاد و چندی گهر یکی نغز طاووس کرده به زر. فردوسی
نعت مفعولی از مصدر کردن، بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان). بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). گنه کرده به ناکرده شمار عذر بپذیر و نظر بازمگیر. خاقانی. پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین). - کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء). - ، شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء). - کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف). - کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء) : عمله، کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب). ، {{اِسم}} فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف) : عجب آید مرا ز کردۀ خویش کز در گریه ام همی خندم. رودکی. عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کردۀ من. (ترجمه طبری بلعمی). کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردۀ خویش ریش. فردوسی. بکن کار و کرده به یزدان سپار به خرما چه یازی چوترسی ز خار. فردوسی. همی بود در بلخ چندی دژم ز کرده پشیمان و دل پر ز غم. فردوسی. صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش در کردۀ خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازۀ خویش. فرخی. همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است کسی که بد کند از بد همی بردکیفر. امیرمعزی. اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی). زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش. ناصرخسرو. به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر به نارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. خوانند بر تو نامۀ اسراربی حروف دانند کرده های تو بی آنکه بنگری. ناصرخسرو. برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کردۀ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84). از کردۀ خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمیدانم. مسعودسعد. وگر کردۀ چرخ بشمردمی شمارش سوی دست چپ کردمی. خاقانی. پس به خانه مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245). هر کسی نقش بند پردۀتوست همه هیچند کرده کردۀ توست. نظامی. همه کردۀ شاه گیتی خرام درین یک ورق کاغذ آرم تمام. نظامی. عاقبتی هست بیا پیش از آن کردۀ خودبین و بیندیش از آن. نظامی. پشیمان گشت شاه از کردۀ خویش وز آن آزار گشت آزردۀ خویش. نظامی. این همه پرده که بر کردۀ ما می پوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار. سعدی. بده که با تو بماند جزای کردۀ نیک وگر چنین نکنی از تو بازماند هان. سعدی. فرستی مگر رحمتی بر پیم که بر کردۀ خویش واثق نیم. سعدی (بوستان). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد. حافظ. چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست. صائب. ، {{نعت مَفعولی}} ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین) : بر او خرگهی کرده صدرش بپای سرش بر گذشته ز کاخ و سرای. اسدی (گرشاسبنامه ص 254). و این دو (مسجد) که بر شارستان است با مناره کردۀ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کردۀ شمس الملک است. (تاریخ بخارا). ، ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف) : تویی کردۀ کردگار جهان شناسی همی آشکار و نهان. فردوسی. چو بینی ندانی که آن بند چیست طلسم است یا کردۀ ایزدیست. فردوسی. سپهر و ستاره که گردنده اند همه کردۀ آفریننده اند. فردوسی. ترا کردگار است پروردگار تویی بندۀ کردۀ کردگار. فردوسی. باقیست چرخ کردۀ یزدان و شخص تو فانیست زآنکه کردۀ این نیلگون رحاست. ناصرخسرو. گر از راست کژی نباید که آید چرا هست کردۀ مصور مصور. ناصرخسرو. خدایی کافرینش کردۀ اوست ز تن تا جان پدیدآوردۀ اوست. نظامی. تو نگاریده کف مولیستی آن حقی کردۀ من نیستی. ، هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء). - ناکرده، بجانیاورده: بدو گفت کسری ز کرده چه به چه ناکرده از شاه واز مرد که. فردوسی. گنه کرده به ناکرده شمار عذر بپذیر و نظر بازمگیر. خاقانی. ، هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء)، تألیف شده. مؤلف، سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین)، بکارآورده، پرداخته، نموده. (ناظم الاطباء). - به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء). - ، ساخته از زر: صد اشتر ز گنج و درم کرد بار (قیصر روم) ز دینار پنجه ز بهر نثار به مریم فرستاد و چندی گهر یکی نغز طاووس کرده به زر. فردوسی
قومی که بنابه گفتۀ گزنفون در نواحی شمال دجله ساکن بوده اند. این نام در میان مورخان یونانی صورتهای کردوک و کردک و کردوخ نیز آمده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 92، 95)
قومی که بنابه گفتۀ گزنفون در نواحی شمال دجله ساکن بوده اند. این نام در میان مورخان یونانی صورتهای کَردوک و کردک و کردوخ نیز آمده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 92، 95)
شاخی را گویند که از درخت بریده شده باشد. (آنندراج). شاخۀ بریده شده از درخت. (ناظم الاطباء). کردوخاله، در گیلکی شاخۀ دراز نوک برگشته که برای کشیدن دلوآب و آفتابه از چاه به کار رود. (حاشیۀ برهان چ معین). کرته خاله، نهال که از بیخ درخت روییده و ریشه دارد و باغبان آن را کنده جدا کارد. مومه. پاجوش که جدا کنند از درخت و جدا کارند. (یادداشت مؤلف) : البتیله، کردوی خرما که جداکنند نشاندن را. (مهذب الاسماء) ، مصغر کرد یعنی کرت کوچک. (ناظم الاطباء). کرد و آن نام هر یک از پاره های زمین مزروع است که با مرزی از قسمت دیگر جدا کنند سهولت آبیاری را. (یادداشت مؤلف) : مساح می باید که از کردو باغ بیرون نیاید تا برزیگر و معمار ارباب حاضر نشوند. (تاریخ قم ص 108). - امثال: همدان دورست کردوش نزدیک است. رجوع به کرد، کرت و کرذ شود
شاخی را گویند که از درخت بریده شده باشد. (آنندراج). شاخۀ بریده شده از درخت. (ناظم الاطباء). کردوخاله، در گیلکی شاخۀ دراز نوک برگشته که برای کشیدن دلوآب و آفتابه از چاه به کار رود. (حاشیۀ برهان چ معین). کرته خاله، نهال که از بیخ درخت روییده و ریشه دارد و باغبان آن را کنده جدا کارد. مومَه. پاجوش که جدا کنند از درخت و جدا کارند. (یادداشت مؤلف) : البتیله، کردوی خرما که جداکنند نشاندن را. (مهذب الاسماء) ، مصغر کرد یعنی کرت کوچک. (ناظم الاطباء). کرد و آن نام هر یک از پاره های زمین مزروع است که با مرزی از قسمت دیگر جدا کنند سهولت آبیاری را. (یادداشت مؤلف) : مساح می باید که از کردو باغ بیرون نیاید تا برزیگر و معمار ارباب حاضر نشوند. (تاریخ قم ص 108). - امثال: همدان دورست کردوش نزدیک است. رجوع به کرد، کرت و کرذ شود
ساختن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). درست کردن. ساختن. ترتیب دادن: و [به صقلاب] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (حدود العالم). و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند. (حدود العالم). این کارد نه از بهر ستمکاری کردند انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت. رودکی. سعد بن معاذ عریش از چوب بکرد. (ترجمه طبری بلعمی). بل تا جگرم خشک شود و آب نماند بر روی من آبی است کز او دجله توان کرد. آغاجی. من بساک از ستاک بید کنم بی تو امروز جفت سبزه منم. عماره. خواجۀ ما ز بهر گنده پسر کرد ازخایۀ شتر گلوند. طیان. کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین. عنصری. پس دری کردم از سنگ و در افزاری که بدو آهن هندی نکند کاری. منوچهری. چو دست من بریده شد به خنجر چه سود ار من کنم دستی ز گوهر. (ویس و رامین). و از صاهه آهن و پولاد خیزد و تیغها کنند وشمشیرها، چاهکی خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و تخت و تاج و باره و طوق و انگشتری او [جمشید] کرد. (نوروزنامه). نخستین کس که انگشتری کرد و به انگشت درآورد جمشید بود. (نوروزنامه). کمان... کرد [آرش و هادان] هم از چوب و هم از نی و به سریشم به استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرداز قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است. (سندبادنامه ص 15). از جوهر آهن ظلمانی بروزی چند آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت وصفوت بحدی می کشد که عکس نمای محاسن و... می گردد. (سندبادنامه ص 52). گر ازخاک مردان سبویی کنند به سنگش ملامت کنان بشکنند. سعدی (بوستان). خاک مشرق شنیده ام که کنند به چهل سال کاسۀ چینی صد بروزی کنند در مغرب لاجرم قیمتش همی بینی. سعدی (گلستان). ، بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین). بنا نهادن. پی افکندن. (یادداشت مؤلف) : و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو که کرده اند سخت دشوار. (حدود العالم). از بهر آن کرد [هرمس بنای هرمان مصر را] تا آب (طوفان) او را زیان نتواند کرد. (حدود العالم). و بر دجله پلی است از کشتیها کرده. (حدود العالم). و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم). نگه کرد جایی که بد خارسان در او کرد خرم یکی شارسان. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان. فرخی. سیصدهزار شهر کنی به ز قیروان سیصدهزار باغ کنی به ز قندهار. منوچهری. با بوصادق در نیشابور گفته بود که مدرسه ای خواهد کرد سخت [حسنک] بتکلف. (تاریخ بیهقی). نعمان منذر سنمار را از پشت سدیر بزیر انداخت تا مانند آن جای دیگر نکند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). خوش آمدش گفتا که از پیش شاه چو آیم کنم شهری این جایگاه. اسدی (گرشاسبنامه). بر او خرگهی کرده صدرش بپای سرش برگذشته ز کاخ و سرای. اسدی (گرشاسبنامه). و این اصطخر اول شهری است که در پارس کرده اند و آن را کیومرث بنا کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 121). و بندی بر آب این رود کر کرده بودند از قدیم باز که آب این ناحیت می داد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 128). و خانه دستان و رستم همچنانکه اول بود باز فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص). و جمله ضیاعات و عقارات او را بخرید و آنجمله را وقف کرد بر رباطی که کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 17). به خدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. او را رضی الفریقین گویند بحکم موافقتش با هر یکی از ایشان و هر دو فریق در وی دعوی کردند و او آنجا دو رباط کرد یکی بجهت اهل حدیث و یکی برای اهل فقه. (تذکرهالاولیاء). گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد. حافظ. خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی). - به گل کردن، با گل بستن. مسدود کردن. سد کردن. (یادداشت مؤلف) : از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم. منوچهری. ، درست کردن. دوختن. (یادداشت مؤلف) : یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک. منجیک. ، بافتن. درست کردن: ایذه، شهری است [به خوزستان] و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیبای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم). شکیش، جوالی بود که ازدوخ کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، مهیا ساختن. تهیه دیدن. آماده کردن. (یادداشت مؤلف). حاضر آوردن. ترتیب دادن: ز هرگونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای. فردوسی. آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود. فرخی. کرده ای هیچ توشۀ ره را نیک بنگر یکی به رأی اصیل. ناصرخسرو. ، خلق کردن. خلقت فرمودن. آفریدن. ایجاد کردن. (یادداشت مؤلف). بوجود آوردن. ساختن: چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی. ابوشکور. چو جان و خرد بیگمان کرده ست سپهر و ستاره برآورده ست ز حکمی که او کرد برنگذرند وگر فرق کیوان به پی بسپرند. فردوسی. کند چون بخواهد [خداوند] ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز. فردوسی. نه این تخمه را کرد یزدان زمین گه آمد که برخیزد این آفرین. فردوسی. ای ملک ایزد جهان برای تو کرده ست ما همه را از پی هوای تو کرده ست. منوچهری. جهان را نه بر بیهده کرده اند ترا نز پی بازی آورده اند. اسدی (گرشاسب نامه). پدیدآورنیک و بد، خوب و زشت روان داد و تن کرد و روزی نوشت. اسدی. که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند از خویشتن بپرس تو ای عالم صغیر. ناصرخسرو. و آگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند و آخر چه پدید آمد ازین گشتن هموار. ناصرخسرو. بنگر که اگر جهان نکردی ایزد نشدی به فضل مذکور. ناصرخسرو. بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. عالم همه پر موسی و چوب است ولیکن یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار. سنائی. جانور از نطفه می کند شکر از نی برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا. سعدی. شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانۀ خرما. سعدی. ، تألیف کردن. تصنیف کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن. (یادداشت مؤلف) : یعقوب کندی کتابی کرده است اندر ایام العجوز. (التفهیم). و من می خواستم که این تاریخ بزرگ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه اﷲ کرده است. (تاریخ بیهقی). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). هیچکس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین). هیچ کس از مصنفان تواریخ بدین مختصری و روشنی نکرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 98). امیر نصر نامه کرد به رافع که وی ضمان کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است. (چهارمقاله). - به زبانی کردن،ترجمه. (یادداشت مؤلف) : و چون اول حال به زبان پهلوی بود در زمان سلطنت نوح بن منصور سامانی به پارسی کرده شد. (دیباچۀ سندبادنامه). - تاریخ کردن، تاریخ نویسی. تاریخ نوشتن: چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد. (تاریخ بیهقی). - نامه کردن، نامه نوشتن: نامه ای کن به خط طاعت خویش علم عنوانش لفظها تکبیر. ناصرخسرو. ، ساختن. سرودن: و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد. (تاریخ سیستان)، بجای آوردن. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). گزاردن. ادا کردن. بکردن. خواندن [نماز] . (یادداشت مؤلف). ادا نمودن. (ناظم الاطباء). به فعل درآوردن. به عمل آوردن: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار. فرالاوی. پس مردمان را گفت... آن وقت که یادتان آید بکنید [نماز] . (ترجمه طبری بلعمی). سیاوش چنین گفت [کاوس را] کز بامداد بیایم کنم هرچه شه کرد یاد. فردوسی. آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد سختم اندک نماید و سوتام. فرخی. با غلامان و آلت شکره کرد کار شکار و کار سره. عنصری. و آنچه مرا دست داد به مقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). آنچه بر ایشان بود کردند. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن. (تاریخ بیهقی). آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند. (تاریخ بیهقی). تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین و دیگر بکرد به جمع. (تفسیر ابوالفتوح). نماز بامداد آنجا بکرد. (تفسیر ابوالفتوح). چون به خوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود. (گلستان). یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. (گلستان). که ای زشت کردار زیباسخن نخست آنچه گویی بمردم بکن. سعدی (بوستان). شنیدم که شبها ز خدمت نخفت چو مردان کمربست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). هم کار خود تواندکرد به بیداری و خواب. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). عاشقان را بر سر خود حکم نیست هرچه فرمان تو باشد آن کنند. حافظ. التطوع، چیزی که نه فریضه بود و نه سنت کردن. (المصادر زوزنی). - بکند، این کلمه بمعنی چنین باد در مقدمۀ کلام آید بمعنی خدا کند: بکند که چنین باد. (یادداشت مؤلف). - پیش کسی کردن، پیش کسی بردن: چون عبداﷲ را [عبداﷲ بن محمد بن صالح را] پیش وی [یعقوب لیث] کردند. (تاریخ سیستان). - نکند، مبادا. (یادداشت مؤلف). ، به کار آوردن. (ناظم الاطباء). به کار بردن. (یادداشت مؤلف) : ناکرده هیچ مشک همه ساله مشکبوی نادیده هیچ لعل همه ساله لعل فام. کسائی. به یکی تیر همی فاش کند راز حصار ور بر او کرده بود قیر بجای گل راز. عسجدی. نارون درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی). آسیای صبوریم که مرا هم به برغول و هم به سرمه کنند. حکاک. ، قرار دادن. گذاردن. نهادن. تعبیه کردن. نصب کردن: و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم، آن چیز را در مقابلۀ کردار تو کردمی. (تاریخ بیهقی). تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. (گلستان). - بر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن قرار دادن: عودالصلیب چوبی است که بر گردن طفلان کنند. (رشید وطواط). - بر دار کردن، از دار آویختن: و از آن اسیران و مفسدان دو قویتر بودند بر دار کردند. (تاریخ بیهقی). - بر سر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن بستن. بر آن قرار دادن: وز آن چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد. فردوسی. سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی. (تاریخ سیستان). - برکردن، بیرون کردن لباس و غیره. (یادداشت مؤلف) : خالد جامۀ دبیران برکرد و جامۀ سپاهیان پوشید. (تاریخ سیستان). - در سر کاری کردن، نهادن. از دست دادن. (یادداشت مؤلف) : حافظافتادگی از دست مده زآنکه حسود عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد. حافظ. ، پرداختن. (ناظم الاطباء)، آرمیدن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). مواقعه. (یادداشت مؤلف) : ترک و تاجیک شما جمله خرانند و سگان که بجزخوردن و کردن نشناسند ز بن. انوری. ، نهادن. مالیدن. طلی کردن. سودن. کشیدن. (یادداشت مؤلف). گذاردن: روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است او را چنانکه هست بدو دست بازدار. فرخی. چیزهایی گویمت حقا که سگ نان نبوید نیز اگر بر نان کنم. انوری. کف بنشاند و غازه کند و وسمه کند آبگینه زند آنجا که درشتی خار است. مجیر غیاثی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کف، سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جای دادن. نهادن. (یادداشت مؤلف). داخل کردن:غول، شبگاه بود که چهارپایان را در او کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کاز، زمین کنده باشد که چهارپایان را آنجا کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سربرآرد ز گور. امیرخسرو. - برکردن، برداشتن. بلند کردن. بیرون آوردن: کاین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید بچنگلی. سعدی. هر لحظه سر بجایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی. سعدی. ، گماشتن. (یادداشت مؤلف) : سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن کردندی تا بگاه رفتن. (تاریخ سیستان). معدل را بند برنهاد و به ارگ فرستاد و موکل بر او کرد. (تاریخ سیستان). او را در حبس کردند و موکلان بر وی کردند. (تاریخ سیستان)، منصوب ساختن: و یزید بشرالحواری را امیر شهر کرد. (تاریخ سیستان)، قرار دادن. مقرر داشتن. تعیین کردن. (یادداشت مؤلف). اختصاص دادن. مختص ساختن: سر نامه کردم ثنای ورا بزرگی و آئین و رای ورا. فردوسی. آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدرافتاد ایزدتعالی گندم غذای او کرد. (نوروزنامه)، ریختن. داخل کردن: لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبزن. فردوسی. کنم زهر با می به جام اندرون از آن به کجا دست یازم به خون. فردوسی. موز مکی اگرچه دارد نام نکنندش چو شکر اندر جام. طیان. آب و روغن را اندر جام کنی یک بار دیگر نیامیزد. (التفهیم). گر بخواهی نیاز پوشیدن تو همی آب در گواره کنی. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وهلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگربر سر هلیله کنند و آب برزنند و یک توی دیگر هلیله برنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس نان سمید پر از ده درم سنگ خرد کنند و سی درم دوغ بر این نان کنند و بنهند تا آغشته شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه). و سبوس جو در دیگ کنند ونیک بجوشانند کسی را که پی های پای سست شود... به صلاح بازآید. (نوروزنامه). برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. (گلستان). نمی دانم چه در پیمانه کردی که ما را این چنین دیوانه کردی. ؟ (از یادداشت مؤلف). سماروغ، گیاهی باشد که در دوغ کنند. (فرهنگ اسدی). خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی). ، افروختن. (یادداشت مؤلف) : و به حوالی شهر (کوثی ربا) تلهاست از خاکستر و گویند که از آن آتش است که نمرود کرد که ابراهیم پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم را بسوزد. (حدود العالم چ ستوده ص 153)، صرف کردن. (یادداشت مؤلف) : نفقات و جامه کردند غربا را [از خراج] . (تاریخ سیستان). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود. (مجمل التواریخ). - در چیزی کردن، صرف کردن وقت یا مال در چیزی. (یادداشت مؤلف) : خواجه (محمد بن مظفر) کس فرستاد و او را [خیام را] بخواند و ماجرا با وی بگفت، برفت و دو روز در آن [در اختیاری هنگام مناسب برای شکار سلطان] کرد و اختیاری نیکو کرد. (چهارمقاله). ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). برپا داشتن. اقامه: چون دو روز از ماه بهمن گذشته بودی بهمنجنه کردند و این عیدی بودی وطعام پختندی و بهمن سرخ و زرد بر سر کاسه ها افشاندندی. (فرهنگ اسدی). و در آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. (تاریخ بیهقی)
ساختن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). درست کردن. ساختن. ترتیب دادن: و [به صقلاب] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خُنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (حدود العالم). و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند. (حدود العالم). این کارد نه از بهر ستمکاری کردند انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت. رودکی. سعد بن معاذ عریش از چوب بکرد. (ترجمه طبری بلعمی). بل تا جگرم خشک شود و آب نماند بر روی من آبی است کز او دجله توان کرد. آغاجی. من بساک از ستاک بید کنم بی تو امروز جفت سبزه منم. عماره. خواجۀ ما ز بهر گنده پسر کرد ازخایۀ شتر گلوند. طیان. کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین. عنصری. پس دری کردم از سنگ و در افزاری که بدو آهن هندی نکند کاری. منوچهری. چو دست من بریده شد به خنجر چه سود ار من کنم دستی ز گوهر. (ویس و رامین). و از صاهه آهن و پولاد خیزد و تیغها کنند وشمشیرها، چاهکی خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و تخت و تاج و باره و طوق و انگشتری او [جمشید] کرد. (نوروزنامه). نخستین کس که انگشتری کرد و به انگشت درآورد جمشید بود. (نوروزنامه). کمان... کرد [آرش و هادان] هم از چوب و هم از نی و به سریشم به استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرداز قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است. (سندبادنامه ص 15). از جوهر آهن ظلمانی بروزی چند آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت وصفوت بحدی می کشد که عکس نمای محاسن و... می گردد. (سندبادنامه ص 52). گر ازخاک مردان سبویی کنند به سنگش ملامت کنان بشکنند. سعدی (بوستان). خاک مشرق شنیده ام که کنند به چهل سال کاسۀ چینی صد بروزی کنند در مغرب لاجرم قیمتش همی بینی. سعدی (گلستان). ، بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین). بنا نهادن. پی افکندن. (یادداشت مؤلف) : و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو که کرده اند سخت دشوار. (حدود العالم). از بهر آن کرد [هرمس بنای هرمان مصر را] تا آب (طوفان) او را زیان نتواند کرد. (حدود العالم). و بر دجله پلی است از کشتیها کرده. (حدود العالم). و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم). نگه کرد جایی که بد خارسان در او کرد خرم یکی شارسان. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان. فرخی. سیصدهزار شهر کنی به ز قیروان سیصدهزار باغ کنی به ز قندهار. منوچهری. با بوصادق در نیشابور گفته بود که مدرسه ای خواهد کرد سخت [حسنک] بتکلف. (تاریخ بیهقی). نعمان منذر سنمار را از پشت سدیر بزیر انداخت تا مانند آن جای دیگر نکند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). خوش آمدش گفتا که از پیش شاه چو آیم کنم شهری این جایگاه. اسدی (گرشاسبنامه). بر او خرگهی کرده صدرش بپای سرش برگذشته ز کاخ و سرای. اسدی (گرشاسبنامه). و این اصطخر اول شهری است که در پارس کرده اند و آن را کیومرث بنا کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 121). و بندی بر آب این رود کر کرده بودند از قدیم باز که آب این ناحیت می داد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 128). و خانه دستان و رستم همچنانکه اول بود باز فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص). و جمله ضیاعات و عقارات او را بخرید و آنجمله را وقف کرد بر رباطی که کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 17). به خدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. او را رضی الفریقین گویند بحکم موافقتش با هر یکی از ایشان و هر دو فریق در وی دعوی کردند و او آنجا دو رباط کرد یکی بجهت اهل حدیث و یکی برای اهل فقه. (تذکرهالاولیاء). گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد. حافظ. خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی). - به گل کردن، با گل بستن. مسدود کردن. سد کردن. (یادداشت مؤلف) : از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم. منوچهری. ، درست کردن. دوختن. (یادداشت مؤلف) : یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک. منجیک. ، بافتن. درست کردن: ایذه، شهری است [به خوزستان] و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیبای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم). شکیش، جوالی بود که ازدوخ کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، مهیا ساختن. تهیه دیدن. آماده کردن. (یادداشت مؤلف). حاضر آوردن. ترتیب دادن: ز هرگونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای. فردوسی. آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود. فرخی. کرده ای هیچ توشۀ ره را نیک بنگر یکی به رأی اصیل. ناصرخسرو. ، خلق کردن. خلقت فرمودن. آفریدن. ایجاد کردن. (یادداشت مؤلف). بوجود آوردن. ساختن: چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی. ابوشکور. چو جان و خرد بیگمان کرده ست سپهر و ستاره برآورده ست ز حکمی که او کرد برنگذرند وگر فرق کیوان به پی بسپرند. فردوسی. کند چون بخواهد [خداوند] ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز. فردوسی. نه این تخمه را کرد یزدان زمین گه آمد که برخیزد این آفرین. فردوسی. ای ملک ایزد جهان برای تو کرده ست ما همه را از پی هوای تو کرده ست. منوچهری. جهان را نه بر بیهده کرده اند ترا نز پی بازی آورده اند. اسدی (گرشاسب نامه). پدیدآورنیک و بد، خوب و زشت روان داد و تن کرد و روزی نوشت. اسدی. که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند از خویشتن بپرس تو ای عالم صغیر. ناصرخسرو. و آگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند و آخر چه پدید آمد ازین گشتن هموار. ناصرخسرو. بنگر که اگر جهان نکردی ایزد نشدی به فضل مذکور. ناصرخسرو. بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. عالم همه پر موسی و چوب است ولیکن یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار. سنائی. جانور از نطفه می کند شکر از نی برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا. سعدی. شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانۀ خرما. سعدی. ، تألیف کردن. تصنیف کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن. (یادداشت مؤلف) : یعقوب کندی کتابی کرده است اندر ایام العجوز. (التفهیم). و من می خواستم که این تاریخ بزرگ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه اﷲ کرده است. (تاریخ بیهقی). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). هیچکس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین). هیچ کس از مصنفان تواریخ بدین مختصری و روشنی نکرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 98). امیر نصر نامه کرد به رافع که وی ضمان کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است. (چهارمقاله). - به زبانی کردن،ترجمه. (یادداشت مؤلف) : و چون اول حال به زبان پهلوی بود در زمان سلطنت نوح بن منصور سامانی به پارسی کرده شد. (دیباچۀ سندبادنامه). - تاریخ کردن، تاریخ نویسی. تاریخ نوشتن: چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد. (تاریخ بیهقی). - نامه کردن، نامه نوشتن: نامه ای کن به خط طاعت خویش علم عنوانش لفظها تکبیر. ناصرخسرو. ، ساختن. سرودن: و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد. (تاریخ سیستان)، بجای آوردن. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). گزاردن. ادا کردن. بکردن. خواندن [نماز] . (یادداشت مؤلف). ادا نمودن. (ناظم الاطباء). به فعل درآوردن. به عمل آوردن: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن تَرْت باید کرد کارا. رودکی. آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار. فرالاوی. پس مردمان را گفت... آن وقت که یادتان آید بکنید [نماز] . (ترجمه طبری بلعمی). سیاوش چنین گفت [کاوس را] کز بامداد بیایم کنم هرچه شه کرد یاد. فردوسی. آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد سختم اندک نماید و سوتام. فرخی. با غلامان و آلت شکره کرد کار شکار و کار سره. عنصری. و آنچه مرا دست داد به مقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). آنچه بر ایشان بود کردند. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن. (تاریخ بیهقی). آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند. (تاریخ بیهقی). تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین و دیگر بکرد به جمع. (تفسیر ابوالفتوح). نماز بامداد آنجا بکرد. (تفسیر ابوالفتوح). چون به خوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود. (گلستان). یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. (گلستان). که ای زشت کردار زیباسخن نخست آنچه گویی بمردم بکن. سعدی (بوستان). شنیدم که شبها ز خدمت نخفت چو مردان کمربست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). هم کار خود تواندکرد به بیداری و خواب. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). عاشقان را بر سر خود حکم نیست هرچه فرمان تو باشد آن کنند. حافظ. التطوع، چیزی که نه فریضه بود و نه سنت کردن. (المصادر زوزنی). - بکند، این کلمه بمعنی چنین باد در مقدمۀ کلام آید بمعنی خدا کند: بکند که چنین باد. (یادداشت مؤلف). - پیش کسی کردن، پیش کسی بردن: چون عبداﷲ را [عبداﷲ بن محمد بن صالح را] پیش وی [یعقوب لیث] کردند. (تاریخ سیستان). - نکند، مبادا. (یادداشت مؤلف). ، به کار آوردن. (ناظم الاطباء). به کار بردن. (یادداشت مؤلف) : ناکرده هیچ مشک همه ساله مشکبوی نادیده هیچ لعل همه ساله لعل فام. کسائی. به یکی تیر همی فاش کند راز حصار ور بر او کرده بود قیر بجای گل راز. عسجدی. نارون درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی). آسیای صبوریم که مرا هم به برغول و هم به سرمه کنند. حکاک. ، قرار دادن. گذاردن. نهادن. تعبیه کردن. نصب کردن: و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم، آن چیز را در مقابلۀ کردار تو کردمی. (تاریخ بیهقی). تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. (گلستان). - بر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن قرار دادن: عودالصلیب چوبی است که بر گردن طفلان کنند. (رشید وطواط). - بر دار کردن، از دار آویختن: و از آن اسیران و مفسدان دو قویتر بودند بر دار کردند. (تاریخ بیهقی). - بر سر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن بستن. بر آن قرار دادن: وز آن چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد. فردوسی. سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی. (تاریخ سیستان). - برکردن، بیرون کردن لباس و غیره. (یادداشت مؤلف) : خالد جامۀ دبیران برکرد و جامۀ سپاهیان پوشید. (تاریخ سیستان). - در سر کاری کردن، نهادن. از دست دادن. (یادداشت مؤلف) : حافظافتادگی از دست مده زآنکه حسود عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد. حافظ. ، پرداختن. (ناظم الاطباء)، آرمیدن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). مواقعه. (یادداشت مؤلف) : ترک و تاجیک شما جمله خرانند و سگان که بجزخوردن و کردن نشناسند ز بن. انوری. ، نهادن. مالیدن. طلی کردن. سودن. کشیدن. (یادداشت مؤلف). گذاردن: روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است او را چنانکه هست بدو دست بازدار. فرخی. چیزهایی گویمت حقا که سگ نان نبوید نیز اگر بر نان کنم. انوری. کف بنشاند و غازه کند و وسمه کند آبگینه زند آنجا که درشتی خار است. مجیر غیاثی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کف، سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جای دادن. نهادن. (یادداشت مؤلف). داخل کردن:غول، شبگاه بود که چهارپایان را در او کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کاز، زمین کنده باشد که چهارپایان را آنجا کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سربرآرد ز گور. امیرخسرو. - برکردن، برداشتن. بلند کردن. بیرون آوردن: کاین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید بچنگلی. سعدی. هر لحظه سر بجایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی. سعدی. ، گماشتن. (یادداشت مؤلف) : سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن کردندی تا بگاه رفتن. (تاریخ سیستان). معدل را بند برنهاد و به ارگ فرستاد و موکل بر او کرد. (تاریخ سیستان). او را در حبس کردند و موکلان بر وی کردند. (تاریخ سیستان)، منصوب ساختن: و یزید بشرالحواری را امیر شهر کرد. (تاریخ سیستان)، قرار دادن. مقرر داشتن. تعیین کردن. (یادداشت مؤلف). اختصاص دادن. مختص ساختن: سر نامه کردم ثنای ورا بزرگی و آئین و رای ورا. فردوسی. آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدرافتاد ایزدتعالی گندم غذای او کرد. (نوروزنامه)، ریختن. داخل کردن: لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبزن. فردوسی. کنم زهر با می به جام اندرون از آن به کجا دست یازم به خون. فردوسی. موز مکی اگرچه دارد نام نکنندش چو شکر اندر جام. طیان. آب و روغن را اندر جام کنی یک بار دیگر نیامیزد. (التفهیم). گر بخواهی نیاز پوشیدن تو همی آب در گواره کنی. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وهلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگربر سر هلیله کنند و آب برزنند و یک توی دیگر هلیله برنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس نان سمید پر از ده درم سنگ خرد کنند و سی درم دوغ بر این نان کنند و بنهند تا آغشته شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه). و سبوس جو در دیگ کنند ونیک بجوشانند کسی را که پی های پای سست شود... به صلاح بازآید. (نوروزنامه). برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. (گلستان). نمی دانم چه در پیمانه کردی که ما را این چنین دیوانه کردی. ؟ (از یادداشت مؤلف). سماروغ، گیاهی باشد که در دوغ کنند. (فرهنگ اسدی). خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی). ، افروختن. (یادداشت مؤلف) : و به حوالی شهر (کوثی ربا) تلهاست از خاکستر و گویند که از آن آتش است که نمرود کرد که ابراهیم پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم را بسوزد. (حدود العالم چ ستوده ص 153)، صرف کردن. (یادداشت مؤلف) : نفقات و جامه کردند غربا را [از خراج] . (تاریخ سیستان). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود. (مجمل التواریخ). - در چیزی کردن، صرف کردن وقت یا مال در چیزی. (یادداشت مؤلف) : خواجه (محمد بن مظفر) کس فرستاد و او را [خیام را] بخواند و ماجرا با وی بگفت، برفت و دو روز در آن [در اختیاری هنگام مناسب برای شکار سلطان] کرد و اختیاری نیکو کرد. (چهارمقاله). ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). برپا داشتن. اقامه: چون دو روز از ماه بهمن گذشته بودی بهمنجنه کردند و این عیدی بودی وطعام پختندی و بهمن سرخ و زرد بر سر کاسه ها افشاندندی. (فرهنگ اسدی). و در آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. (تاریخ بیهقی)
بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دویدن کوتاه بالا. (منتهی الارب). دویدن کوتاه بالا که گامها را نزدیک بهم گذارد و بشتابد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن خر. (منتهی الارب) (آنندراج)
بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دویدن کوتاه بالا. (منتهی الارب). دویدن کوتاه بالا که گامها را نزدیک بهم گذارد و بشتابد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن خر. (منتهی الارب) (آنندراج)
منسوب به کرد از قوم کرد، زبان کردان، نیمتنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارا آستینی کوتاه بود و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و درین صورت آنرا} کدبی {میگفتند
منسوب به کرد از قوم کرد، زبان کردان، نیمتنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارا آستینی کوتاه بود و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و درین صورت آنرا} کدبی {میگفتند