قطعه ای از زمین زراعت کرده و سبزی کاشته که کرد نیز گویند. (ناظم الاطباء). کرد. کرذ. هر یک از بخشهای تقریباً مساوی مزرعه یا باغچه. (فرهنگ فارسی معین) : میان محوطه گرد آن (دخمه) به شکل کرت بندیهای مستطیل سنگفرش شده بود... رزبانو... یکی از این کرتها را اشغال کرده بود. (سایه روشن تألیف صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین) نام میوۀ خاری است که آن را به عربی شوکه قبطیه گویند و آن میوه ای است شبیه به خرنوب شامی. معرب آن قرط باشد. (برهان) (آنندراج). بار و ثمر یک نوع خاری که به تازی قرط گویند. (ناظم الاطباء). کیکر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کیکر و قرط شود
قطعه ای از زمین زراعت کرده و سبزی کاشته که کَرد نیز گویند. (ناظم الاطباء). کرد. کرذ. هر یک از بخشهای تقریباً مساوی مزرعه یا باغچه. (فرهنگ فارسی معین) : میان محوطه گرد آن (دخمه) به شکل کرت بندیهای مستطیل سنگفرش شده بود... رزبانو... یکی از این کرتها را اشغال کرده بود. (سایه روشن تألیف صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین) نام میوۀ خاری است که آن را به عربی شوکه قبطیه گویند و آن میوه ای است شبیه به خرنوب شامی. معرب آن قرط باشد. (برهان) (آنندراج). بار و ثمر یک نوع خاری که به تازی قرط گویند. (ناظم الاطباء). کیکر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کیکر و قرط شود
درختی است گرمسیری که سه گونۀ وحشی آن در کرانه های جنوب ایران می روید. چوب کرت در آغاز قرمز روشن است و سپس تیره می شود، خوب تراش برمی دارد و در هنرهای زیبا بمصرف می رسد. صمغ معروف عربی را از آن می گیرند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 202- 203). قرظ. سلم. خرنوب مصری. سنط. ببله. نب نب. بابل. (یادداشت مؤلف)
درختی است گرمسیری که سه گونۀ وحشی آن در کرانه های جنوب ایران می روید. چوب کرت در آغاز قرمز روشن است و سپس تیره می شود، خوب تراش برمی دارد و در هنرهای زیبا بمصرف می رسد. صمغ معروف عربی را از آن می گیرند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 202- 203). قرظ. سَلَم. خرنوب مصری. سنط. بَبله. نَب نَب. بابل. (یادداشت مؤلف)
جزیره ای است در مدیترانۀ شرقی متعلق به کشور یونان. این جزیره از تپه های آهکی و کوههای نسبتاً مرتفع که گاه ارتفاع آنها به 2490 متر می رسد تشکیل شده است. جمعیت آن بیشتر در دشتهایی است که برای گندم، ذرت، تنباکو و مانند آن مناسب است. روغن زیتون و کشمش از صادرات مهم آن است. این جزیره از پایگاههای مهم دریایی مدیترانه است و نزدیک به 386هزار تن جمعیت دارد. تمدن آن به چندین قرن قبل از جنگهای تروا می رسد و با تمدن قدیم مشرق زمین ارتباط بسیار دارد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 19، 759، 660 و ج 2 ص 1297، فرهنگ ایران باستان ص 144 و لاروس شود
جزیره ای است در مدیترانۀ شرقی متعلق به کشور یونان. این جزیره از تپه های آهکی و کوههای نسبتاً مرتفع که گاه ارتفاع آنها به 2490 متر می رسد تشکیل شده است. جمعیت آن بیشتر در دشتهایی است که برای گندم، ذرت، تنباکو و مانند آن مناسب است. روغن زیتون و کشمش از صادرات مهم آن است. این جزیره از پایگاههای مهم دریایی مدیترانه است و نزدیک به 386هزار تن جمعیت دارد. تمدن آن به چندین قرن قبل از جنگهای تروا می رسد و با تمدن قدیم مشرق زمین ارتباط بسیار دارد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 19، 759، 660 و ج 2 ص 1297، فرهنگ ایران باستان ص 144 و لاروس شود
کره. دفعه. مرتبه. (ناظم الاطباء). نوبت. بار. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). راه. ره. پی. دست. هنگام. وهله. وعده. گه. گاه. مرّه. کش یا کش. سفر. ج، کرّات. (یادداشت مؤلف) : در این راه چند کرت گفت دریغ آل برمک سخن یحیی مرا امروز یاد می آید. (تاریخ بیهقی). اگر این کرت بر فعلی سمیج و معاملتی خارج واقف شوم خود را از شین صحبت و عار الفت او خلاص دهم. (سندبادنامه صص 93-94). باز او پرسد که خنده بر چه بود پس دوم کرت بخندد چون شنود. مولوی. شیخ روزی چار کرت چون فقیر بهر کدیه رفت در قصر امیر. مولوی. در آن اثنا حضرت خواجه سه کرت فرمودند توبه. (انیس الطالبین ص 35). تا آن جماعت سه کرت این سخن را تکرار کردند. (تاریخ قم ص 214). مهتر گبران گفت: اگر این کرت مسجد را خراب کنم خوف آن باشد که مسلمانان اتفاق کنند و شکستی به من رسد. (فردوس المرشدیه از فرهنگ فارسی معین)
کره. دفعه. مرتبه. (ناظم الاطباء). نوبت. بار. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). راه. ره. پی. دست. هنگام. وهله. وعده. گه. گاه. مَرَّه. کِش یا کَش. سفر. ج، کَرّات. (یادداشت مؤلف) : در این راه چند کرت گفت دریغ آل برمک سخن یحیی مرا امروز یاد می آید. (تاریخ بیهقی). اگر این کرت بر فعلی سمیج و معاملتی خارج واقف شوم خود را از شین صحبت و عار الفت او خلاص دهم. (سندبادنامه صص 93-94). باز او پرسد که خنده بر چه بود پس دوم کرت بخندد چون شنود. مولوی. شیخ روزی چار کرت چون فقیر بهر کدیه رفت در قصر امیر. مولوی. در آن اثنا حضرت خواجه سه کرت فرمودند توبه. (انیس الطالبین ص 35). تا آن جماعت سه کرت این سخن را تکرار کردند. (تاریخ قم ص 214). مهتر گبران گفت: اگر این کرت مسجد را خراب کنم خوف آن باشد که مسلمانان اتفاق کنند و شکستی به من رسد. (فردوس المرشدیه از فرهنگ فارسی معین)
مستی: از سر نخوت و سکرت غرور بکثرت اتباع و اشیاع خویش از شهر بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سکره شود، غرور. خودخواهی. تکبر: ممکن است سکرت سلطنت... او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). امیر ابوالحرث از سر سکرت جوانی و غفلت کودکی و... (ترجمه تاریخ یمینی)
مستی: از سر نخوت و سکرت غرور بکثرت اتباع و اشیاع خویش از شهر بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سکره شود، غرور. خودخواهی. تکبر: ممکن است سکرت سلطنت... او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). امیر ابوالحرث از سر سکرت جوانی و غفلت کودکی و... (ترجمه تاریخ یمینی)
فکره. رجوع به فکره شود، اندیشه. ج، فکر. (فرهنگ فارسی معین) : چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی). بر خاطرم امروز همی گشت نیارد گر فکرت سقراط بود پرّ کبوتر. ناصرخسرو. این جهان در جنب فکرتهای ما همچنان در جنب دریا ساغر است. ناصرخسرو. از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم همی نیاید فکرت، همی نگنجد خواب. مسعودسعد. در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گورفکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر. انوری. گوهر خود بردهد خاطر من همچو تیغ زادۀ خود پرورد فکرت من چون بحار. خاقانی. سخن به است که ماند ز مادر فکرت که یادگار هم اسما نکوتر ازاسما. خاقانی. درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. فاتحۀ فکرت و ختم سخن نام خدای است، بر او ختم کن. نظامی. پرتو نور از سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی، بگذر زین فکرت سودایی. حافظ. - به فکرت فرورفتن، به فکرفرورفتن. فکر کردن. اندیشیدن: زمانی به فکرت فرورفت و گفت... (گلستان). - در فکرت فرورفتن، به فکر فرورفتن: شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان سعدی). - سر به فکرت فروبردن، فکر کردن. اندیشه کردن: یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی. - فکرت انگیز، آنچه آدمی را به فکر فروبرد. خیال انگیز: بدین مشتی خیال فکرت انگیز بساط بوسه را کردم شکرریز. نظامی. - فکرت کردن، فکر کردن. اندیشیدن: این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار. سعدی
فکره. رجوع به فکره شود، اندیشه. ج، فِکَر. (فرهنگ فارسی معین) : چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی). بر خاطرم امروز همی گشت نیارد گر فکرت سقراط بود پرّ کبوتر. ناصرخسرو. این جهان در جنب فکرتهای ما همچنان در جنب دریا ساغر است. ناصرخسرو. از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم همی نیاید فکرت، همی نگنجد خواب. مسعودسعد. در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گورفکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر. انوری. گوهر خود بردهد خاطر من همچو تیغ زادۀ خود پرورد فکرت من چون بحار. خاقانی. سخن به است که ماند ز مادر فکرت که یادگار هم اسما نکوتر ازاسما. خاقانی. درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. فاتحۀ فکرت و ختم سخن نام خدای است، بر او ختم کن. نظامی. پرتو نور از سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی، بگذر زین فکرت سودایی. حافظ. - به فکرت فرورفتن، به فکرفرورفتن. فکر کردن. اندیشیدن: زمانی به فکرت فرورفت و گفت... (گلستان). - در فکرت فرورفتن، به فکر فرورفتن: شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان سعدی). - سر به فکرت فروبردن، فکر کردن. اندیشه کردن: یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی. - فکرت انگیز، آنچه آدمی را به فکر فروبرد. خیال انگیز: بدین مشتی خیال فکرت انگیز بساط بوسه را کردم شکرریز. نظامی. - فکرت کردن، فکر کردن. اندیشیدن: این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار. سعدی
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کرته شود
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کُرته شود
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کرت، کرد، کردو و کرز شود
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کَرت، کرد، کردو و کرز شود
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) : راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کُربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) : راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) : همه دامن کرته بدرید چاک بر آن خستگیهاش بربست پاک. فردوسی. چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه. فرخی. زده دامن کرته چاک از برون گشاده بر او سینۀ سیمگون. اسدی (گرشاسبنامه). یکی کرته هر یک بپوشید تنگ همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ. اسدی (گرشاسبنامه). همه ساخته میزر از پرنیان ز دیبا یکی کرته اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه). همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن. ناصرخسرو. همان شخ کش حریرین بودکرته همی از خز بربندد ازاری. ناصرخسرو. کرتۀ فستقی بدرد چرخ تا به مرغ نواگر اندازد. خاقانی. کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری. خاقانی. کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید. خاقانی. دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود. مولوی. ، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) : ز مستی بازکرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش. سنائی. - کرتۀ بی آستین، شوذر. (یادداشت مؤلف)
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) : همه دامن کرته بدرید چاک بر آن خستگیهاش بربست پاک. فردوسی. چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه. فرخی. زده دامن کرته چاک از برون گشاده بر او سینۀ سیمگون. اسدی (گرشاسبنامه). یکی کرته هر یک بپوشید تنگ همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ. اسدی (گرشاسبنامه). همه ساخته میزر از پرنیان ز دیبا یکی کرته اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه). همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن. ناصرخسرو. همان شخ کش حریرین بودکرته همی از خز بربندد ازاری. ناصرخسرو. کرتۀ فستقی بدرد چرخ تا به مرغ نواگر اندازد. خاقانی. کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری. خاقانی. کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید. خاقانی. دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود. مولوی. ، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) : ز مستی بازکرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش. سنائی. - کرتۀ بی آستین، شَوذَر. (یادداشت مؤلف)
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)