جدول جو
جدول جو

معنی کذانه - جستجوی لغت در جدول جو

کذانه
(کَذْ ذا نَ)
واحد کذّان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کذان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرانه
تصویر کرانه
(دخترانه)
ساحل، کنار، سو، جهت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیانه
تصویر کیانه
(دخترانه)
منسوب به کیان، پادشاهی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
(دخترانه)
منسوب به کمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
کمان مانند مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد، در موسیقی آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
کهنه، دیرینه، فرسوده، کنانه، برای مثال به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال الدین اسماعیل - لغتنامه - کنانه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرانه
تصویر کرانه
ساحل، کنار، طرف، سو، انتها، پایان، برای مثال خدای را مددی ای دلیل راه حرم / که نیست بادیۀ عشق را کرانه پدید (حافظ - ۴۶۴)
کرانه کردن: به پایان رساندن، کنایه از منحرف شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
جعبۀ چوبی یا چرمی که تیرها را در آن می گذاشتند، تیردان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَ / نِ)
دیگری. دیگران. غیر. آنکه خودی نیست. اجنبی. (یادداشت مؤلف) :
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانه کسانه.
ناصرخسرو.
آمدنی اندرین سرای کسانند
خیره برون شو از این سرای کسانه.
ناصرخسرو.
نبینی همه خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی ب خانه کسانه.
ناصرخسرو.
، آدمی و انسانی و مانند انسان، انسانیت و مروت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
ناکسی و فرومایگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حقارت. ذلت. یقال ما ابین الکدانه فیه. (ناظم الاطباء). زشتی. هجنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
بمعنی کران باشد که کنار است. (برهان). طرف. جانب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). حاشیه. (یادداشت مؤلف). کناره. (صحاح الفرس). گوشه. مقابل میانه. شفا.حرف. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خوز و خسب دو شهری است بر کرانۀ بیابان. (حدود العالم). بهره، آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا به سیستان روند. (حدود العالم). جرمنگان خرد و جرمنگان بزرگ دو شهر است بر کرانۀ بیابان نهاده. (حدودالعالم). اسبش [اسب خواجه احمد] تا کرانۀ رواق که به ماتم به آنجا نشسته بود بیاوردند و برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و به کرانۀ شهر بگذشت. (تاریخ بیهقی). باغی داشت در محمدآباد کرانۀ شهر، آنجا بودی بیشتر. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی [بوسهل] تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی). و این خطها که از کرانۀ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی، آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه).
میانۀ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطۀ زرهم بر کرانه بازآورد.
خاقانی.
گرچه هفت اختر به یک جا دیده اند
جای کیوان بر کران دانسته اند.
خاقانی.
- کرانۀ آسمان، افق. (یادداشت مؤلف).
- کرانه بودن چیزی را، آغاز و انجام داشتن. اطراف و جوانب داشتن:
ستم را میان و کرانه بود
همیدون ستم را بهانه بود.
فردوسی.
- کرانه های چاه، اطراف چاه از سوی درون. (یادداشت مؤلف).
، سرحد. (فهرست شاهنامۀ ولف). مرز، نوک. (ناظم الاطباء)، اول. ابتدا. (یادداشت مؤلف)، بن. (ناظم الاطباء)، انتهاء. آخر. (فهرست شاهنامۀ ولف). ختم. فرجام. نهایت. پایان. (یادداشت مؤلف) :
شبا! پدید نیاید همی کرانۀ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا.
آغاجی (از المعجم).
جفا کنی و بدان ننگری که هم روزی
وفای ما و جفای ترا کرانه بود.
منوچهری.
مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه.
ناصرخسرو.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی.
خاقانی.
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک اﷲ ازین ره که نیست پایانش.
حافظ.
- به کرانه، در آخر. به آخر. به فرجام. سرانجام. عاقبت:
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.
کسائی.
- به کرانه رسیدن، تمام شدن. آخر شدن. سپری گشتن. (یادداشت مؤلف) : در قصه چنین آمده است که چون ایوب این دعا بکرد آن محنت از وی به کرانه رسید. (قصص الانبیاء ص 139).
- ، به انتها رسیدن. به آخرین حد چیزی واصل شدن.
- بی کرانه، بی پایان. بی انتها:
راهی راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
بیندیش کاین جنبش بی کرانه
چرا اوفتاد اندرین جسم اکبر.
ناصرخسرو.
در راه او رسید قدمهای سالکان
وین راه بی کرانه بپایان نمی رسد.
عطار.
- ، بی حد. بی اندازه:
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
آثار بی کرانۀ تو باد بر زمین
اقبال جاودانۀ تو باد در جهان.
ادیب صابر.
، حد. (یادداشت مؤلف). اندازه:
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست
چندانت عمر باد که آن را شماره نیست.
سنائی.
- کرانه نبودن چیزی را یا امری را، حد و اندازه نداشتن.
- کرانه نبودن سپاه را، از انبوهی جوانب آن پیدا نبودن. حد واندازه نداشتن از کثرت و انبوهی:
سپاهی که آن را کرانه نبود
بد آن بد که اختر جوانه نبود.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به انگشت لشکر به هامون نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود.
فردوسی.
، ساحل. لب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ریف. شاطی. کنار. (یادداشت مؤلف) : وخش ناحیتی است آبادان و بر کرانۀ وخشاب نهاده. (حدود العالم). شهروا شهرکی است [به ناحیت کرمان] بر کرانۀ دیرا. (حدودالعالم).
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر او را میان و کرانه ندید.
فردوسی.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کآن را کرانه پیدانیست.
(منسوب به فردوسی).
از فزع او به شب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانۀ جیحون.
فرخی.
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی.
چون سلطان به کشتی رسید کشتیها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند. (تاریخ بیهقی). بر کرانۀ جوی بزرگ سراپرده و خیمۀ بزرگ زده بودند و سخت بسیار لشکر بود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز برنشست و به کرانۀ جیحون آمد. (تاریخ بیهقی).
غرقۀ خون هزار کشتی گشت
که یکی بر کرانه می نرسید.
خاقانی.
چو در دریا فتادی از کرانه
مکن تعجیل کآن دردانه گردد.
عطار.
بده کشتی می تا خوش برآییم
از این دریای ناپیدا کرانه.
حافظ.
، گوشه. زاویه، دیار. کشور. (ناظم الاطباء). ناحیه. (یادداشت مؤلف)، افق. (یادداشت مؤلف)، ضلع. (یادداشت مؤلف)، رکن. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف)، مرغی را نیز گفته اند سیاه رنگ. و بطی ءالسیر یعنی تند نتواند پریدن. (برهان) (از ناظم الاطباء). و این مصحف کرایه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) .رجوع به کرایه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
زن دروغگوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَذْ ذا بَ)
مؤنث کذّاب. (از اقرب الموارد). زن دروغگوی، مرد دروغگوی. (ناظم الاطباء). رجوع به کذاب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
بچه ای را گویند که نارس از شکم مادر بیفتد. (برهان) (آنندراج). بچه ای باشد که از شکم مادر برود. (اوبهی). بچۀ سقط شده و بچه ای که نارس از شکم مادر بیفتد. (ناظم الاطباء). مقلوب و محرف فگانه. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فگانه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ / نِ)
کلانۀ آهنگر. آتشدان آهنگر. کورۀ آهنگر. تنور آهنگر. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
قریه ای از قرای بخاراست. (انساب سمعانی ورق 406 ب)
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
کیش تیر که آن راترکش گویند. (غیاث). تیردان چرمین بی چوب یا بر خلاف آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیردان. (دهار). شکا. شغا. جعبه. ترکش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
نام پسر خزیمه که پدر قبیله ای است از مضر و مولای صفیه بنت حی، زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم که تابعی است. (منتهی الارب). ابن خزیمه بن مدر که از طایفۀمضربن عدنان جد جاهلی از سلسله نسب نبوی. فرزندان او بطن بزرگی از مضریه اند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817). و رجوع به الانساب سمعانی و صبح الاعشی ج 1 ص 350 شود
ابن عوف عذره از طایفۀ کلب از قضاعه و جد جاهلی است. به فرزندان وی ’کنانۀ عذره’ گویند. بنوعدی، بنوحبیب و بنوجناب از آنها هستند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
کهنه باشد که در مقابل نو است. (برهان). کهنه شده، ضد نو. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). کهنه، ضد نو و فرسوده. (ناظم الاطباء) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
سوزنی.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.
کمال الدین اسماعیل.
سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانۀ من.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
ناحیه ای است به مدینه. (منتهی الارب). ناحیه ای است از روستاهای مدینه از آن آل جعفر بن ابی طالب. (از معجم البلدان). و نیز رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان جلگۀ افشار دوم است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 338 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو ژَ)
اذانت. اذن. دستوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیانه
تصویر کیانه
کفاله بنگرید به کفاله
فرهنگ لغت هوشیار
ترکش کهنه کهن مقابل نو تازه: بروزگار تو نو شد ز سر جهان کهن کنانه گر شود آن هم بروزگار تو باد، (کمال)
فرهنگ لغت هوشیار
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدانه
تصویر کدانه
زشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرانه
تصویر کرانه
کناره، حاشیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسانه
تصویر کسانه
دیگران، غیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
((کَ نِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرانه
تصویر کرانه
((کَ نِ))
کنار، لب ساحل، پایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
((کَ نِ))
هر چیز کمان مانند، قوس، آرشه، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب، زخمه، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفانه
تصویر کفانه
((کَ نِ))
بچه ای که نارس از شکم مادر بیفتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرانه
تصویر کرانه
قطر، افق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسانه
تصویر کسانه
عاریتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
آرشه
فرهنگ واژه فارسی سره