جدول جو
جدول جو

معنی کدیون - جستجوی لغت در جدول جو

کدیون
(کِدْ یَ)
خاک ریزه و سرگین پاره و جز آن که بر آن دردی روغن زیت انداخته زره و مانند آن را جلا دهند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریزۀ خاک که بر آن دردی زیت اندازند و زره ها را به آن جلا دهندو گفته اند ریزۀ خاک بر زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیون
تصویر کلیون
جامه یا پارچۀ هفت رنگ، انگلیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کریون
تصویر کریون
گل گندم، گیاهی با ساقه های بلند، شاخه های بسیار، برگ های باریک، گل های سرمه ای رنگ و ریشۀ دراز، ستبر و سرخ رنگ که بیشتر در جاهای آفتابی، کوه ها، تل ها و کشتزارهای گندم می روید و میوۀ آن دارای اثر مسهلی است، قنطوریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدین
تصویر کدین
چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، برای مثال دل مؤمنان را ز وسواس امانی / سر ناصبی را به حجت کدینی (ناصرخسرو - ۱۷)
پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیون
تصویر دیون
دین ها، وام ها، قرض ها، فام ها، پام ها، جمع واژۀ دین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دوایی است بسیار تلخ و آن را قنطوریون دقیق خوانند. زهر مجموع گزندگان را نافع است. (آنندراج) (برهان). گیاهی دوایی که قنطوریون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قنطوریون شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کین شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بمعنی کدنگ است و آن چوبی باشد که گازران و دقاقان بدان جامه را دقاقی کنند. (برهان) (آنندراج) :
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرز مغز گردد چون جامه از کدین.
مسعودسعد.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.
نظامی.
، پتک بزرگ آهنگران. (از فرهنگ اسدی). چکش آهنگری و زرگری. خایسک. (از برهان) :
دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام
مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین.
لامعی.
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی.
ناصرخسرو.
بر کوه شدیم (کوه دماوند) ...جایی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت... و اندر آن صورت مردی آهنگر نشسته و کدینی بزرگ اندر دست. (مجمل التواریخ). پس آن پیر گفتار این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب تا چون خواهد که بندها بگشاید زخم این کدین آن را باطل کند. (مجمل التواریخ).
پنداشتم که زیر کدین مجاهدت
سندان روزگار به توش و توان منم.
نزاری.
اگر پیشانیی داری چو سندان
بپیچی از کدین رمز ما روی.
نزاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدن (ک / ک ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دین، وام که ادای آن را مدت معین باشد. (منتهی الارب). رجوع به دین شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ)
مرد وامدار. مرد بسیاروام. (منتهی الارب). قرض دار. (غیاث اللغات). بدهکار. وامدار. غریم. مقروض. داین. نعت است از دین:
بس کس از عقد زنان قارون شده
دیگری از عقد زن مدیون شده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جامه ای را گویند که از هفت رنگ بافته باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کاف پارسی (گلیون) است مخفف انگلیون. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گلیون و انگلیون شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ زَ)
دهی است نزدیک اسکندریه. (منتهی الارب) ، نهری است در مصر منشعب از نیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ / اِدْ)
ادیان. (جهانگیری). بمعنی ادیان است که چاروای دونده باشد. (برهان قاطع). چارپای دوندۀ فربه، جمعالجمعگونه ای، یقال: ذخر و اذخر واذاخر، نحو ارهط و اراهط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ دی وَ)
کدخدای خانه. صاحب خانه. صاحب سرای. (برهان). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند تاجور. (آنندراج). صاحب و مالک خانه و سرا. (ناظم الاطباء) .هر کس که او را خانه ای باشد کدیور گویند از آنکه خانه را کده گویند. (از حافظ اوبهی). امالۀ کداور که مرکب است از ’کد’ بمعنی خانه و ده، و ’ور’ بمعنی صاحب و الف میان هر دو کلمه زاید است چه هرگاه که کلمه ای دو حرف را با ور ترکیب دهند الف در میان زیاد کنند چون تناور و قداور. (از غیاث اللغات) :
کدیور بدو گفت پروردگار
سرآرد مگر بر من این روزگار.
فردوسی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
لبیبی.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
، مزارع. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). برزیگر. زراعت کننده. (برهان). زارع. دهقان. (ناظم الاطباء). باغبان. (برهان) (ناظم الاطباء) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران پر آواز شاهی شدند.
فردوسی.
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره دادی درم.
فردوسی.
کدیور بدو گفت از ایدر مرنج
که در خان ما کس نیابد سپنج.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
کدیور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فگار.
(گرشاسب نامه).
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت ودرود.
(گرشاسب نامه).
سپهدار گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.
اسدی.
بهین گنج او (گنج شاه) هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیکتر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.
اسدی.
و ضیاع بیشتر او را (بخارا خدات را) بود و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را.
نظامی.
، رئیس و ریش سفید قریه و ده. (برهان) (ناظم الاطباء). بزرگ. دهقان. دهگان. (یادداشت مؤلف). ریش سفید قوم. رئیس قبیله. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن پس کت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت.
ناصرخسرو.
، روزگار. (از برهان) (از حافظ اوبهی). وقت. هنگام. (ناظم الاطباء)، دنیا. (برهان). عالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیون
تصویر کیون
جمع کین، هلش ها فروتنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
برزگر، کشاورز، کدخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
بدهکار، وامدار، مقروض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیون
تصویر دیون
جمع دین، وام ها وام های زماندار جمع دین وامها قرضها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدین
تصویر کدین
کدنگ: (دل مومنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را بحجت کدینی) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریون
تصویر کریون
((کَ))
قنطوریون، دارویی است تلخ، مفید برای زهر گزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیون
تصویر کلیون
((کُ))
گلیون، جامه هفت رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدین
تصویر کدین
((کَ دِ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کدخدای خانه، کشاورز، بزرگر، ریش سفید قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیون
تصویر دیون
((دُ))
جمع دین، وام ها، قرض ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
((مَ))
قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
بدهکار، وام دار
فرهنگ واژه فارسی سره
بدهکار، غارم، قرضدار، وام دار
متضاد: داین، مرهون، مشغول الذمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهبان، دهدار، کدخدا، برزگر، رنجبر، زارع، رئیس، ریش سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هذیان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی