جدول جو
جدول جو

معنی کدیور - جستجوی لغت در جدول جو

کدیور
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
فرهنگ فارسی عمید
کدیور
(کَ دی وَ)
کدخدای خانه. صاحب خانه. صاحب سرای. (برهان). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند تاجور. (آنندراج). صاحب و مالک خانه و سرا. (ناظم الاطباء) .هر کس که او را خانه ای باشد کدیور گویند از آنکه خانه را کده گویند. (از حافظ اوبهی). امالۀ کداور که مرکب است از ’کد’ بمعنی خانه و ده، و ’ور’ بمعنی صاحب و الف میان هر دو کلمه زاید است چه هرگاه که کلمه ای دو حرف را با ور ترکیب دهند الف در میان زیاد کنند چون تناور و قداور. (از غیاث اللغات) :
کدیور بدو گفت پروردگار
سرآرد مگر بر من این روزگار.
فردوسی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
لبیبی.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
، مزارع. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). برزیگر. زراعت کننده. (برهان). زارع. دهقان. (ناظم الاطباء). باغبان. (برهان) (ناظم الاطباء) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران پر آواز شاهی شدند.
فردوسی.
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره دادی درم.
فردوسی.
کدیور بدو گفت از ایدر مرنج
که در خان ما کس نیابد سپنج.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
کدیور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فگار.
(گرشاسب نامه).
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت ودرود.
(گرشاسب نامه).
سپهدار گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.
اسدی.
بهین گنج او (گنج شاه) هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیکتر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.
اسدی.
و ضیاع بیشتر او را (بخارا خدات را) بود و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را.
نظامی.
، رئیس و ریش سفید قریه و ده. (برهان) (ناظم الاطباء). بزرگ. دهقان. دهگان. (یادداشت مؤلف). ریش سفید قوم. رئیس قبیله. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن پس کت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت.
ناصرخسرو.
، روزگار. (از برهان) (از حافظ اوبهی). وقت. هنگام. (ناظم الاطباء)، دنیا. (برهان). عالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کدیور
برزگر، کشاورز، کدخدا
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
فرهنگ لغت هوشیار
کدیور
کدخدای خانه، کشاورز، بزرگر، ریش سفید قوم
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
فرهنگ فارسی معین
کدیور
دهبان، دهدار، کدخدا، برزگر، رنجبر، زارع، رئیس، ریش سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گَ دی وَ)
گدا و گدایی کننده. (برهان) (آنندراج). رجوع به گدا و گدایی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ظاهراً تخفیف یافتۀ غیرصحیح کلمه کدیور است که صاحب خانه و سرای را گویند. (برهان) (آنندراج). مالک خانه و خداوند خانه (ناظم الاطباء). صاحب خانه. (جهانگیری) ، بهندی برادر کوچک شوهر باشد. (برهان) (از آنندراج). بهندی برادر نسبی و برادر کوچک شوهر زن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آنکه تیرگی داشته باشد. (منتهی الارب). هرچه تیرگی داشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است در ناحیۀ رویان و رستمدار. هنگامی که ملک کیومرث بن بیستون (807- 857 ه. ق) اهالی رویان و رستمدار را مجبور ساخت که مذهب تسنن را ترک گویند و به مذهب شیعه درآیند، سکنۀ کدیر با دادن 800 رأس قاطر مجاز شدند که در مذهب تسنن باقی بمانند و تا دو قرن بعد از آن تاریخ مردم سنی مزبور در قریۀ کدیر مقیم بودند. (از ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 34)
لغت نامه دهخدا
(کَ دی وَ)
برزیگری. دهقانی. زراعت کردن. (برهان) (آنندراج). فلاحت. (ناظم الاطباء) :
ماه به ماه می کند شاه فلک کدیوری
عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره بر صفت توانگری
برزگری کند به گاو ازقبل کدیوری.
خاقانی.
، باغبانی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صاحب خانه بودن. کدخدایی، ریش سفیدی قوم. ریاست طایفه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کداره. کدوره. کدر. کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است. (آنندراج) :
سحاب فضل تو آلودگان عصیان را
به آب توبه فروشست تن ز گرد کدور.
سلمان (از آنندراج).
رجوع به کداره و کدوره و کدر شود
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ)
پادشاه. (برهان قاطع) ، وزیر، خداوندگار، بزرگ، یگانه عصر. (برهان قاطع) ، شاهزاده، شخص مسن محترم. (ناظم الاطباء). کدیور
لغت نامه دهخدا
(سَ دی وَ)
از قراء مرو است. (معجم البلدان). نام شهری است بهندوستان. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
وآن پول سدیور ز همه بار عجب تر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(کِدْ یَ)
خاک ریزه و سرگین پاره و جز آن که بر آن دردی روغن زیت انداخته زره و مانند آن را جلا دهند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریزۀ خاک که بر آن دردی زیت اندازند و زره ها را به آن جلا دهندو گفته اند ریزۀ خاک بر زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(؟ یْ یو)
قریه ای از قرای فارس در رامهرمز. نام دیگر آن ’اوریا’ است که در نیم فرسخی مشرقی رامهرمز است و معروف است که قبر حضرت اوریا در این قریه است و در تفاسیر و تواریخ قصۀ حضرت اوریا و حضرت داود مسطور است و مؤلف فارسنامۀ ناصری در سال 1293 هجری قمری باتفاق سلطان اویس میرزا قاجار به این ده رفته و مکرر بزیارت قبر حضرت اوریا موفق شده است. (از فارسنامۀ ناصری ص 216)
لغت نامه دهخدا
(؟یْ یو)
کس، ما به دیور، نیست در آن کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دیار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کدور
تصویر کدور
جمع کدر: (سحاب فضل تو آلودگان عصیان را باب توبه فرو شست تن ز گرد کدور) (سلمان) توضیح بهار عجم و بنقل آنند راج از او این کلمه را (مخفف کدورت) گرفته اند و گفته اند (مثل ضرورت و ضرور) و نیز نوشته اند: (در قاموس کدور مصدر گفته)
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب خانه بودن کدخدا یی، ریش سفیدی قوم ریاست طایفه، زراعت برزیگری: (ماه بماه میکند شاه فلک کدیور عالم فاقه مرده را توشه دهد توانگر) (مائده سازد از بر بر صفت توانگر ان برزگر کند بگاو از قبل کدیور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدیر
تصویر کدیر
((کَ دِ))
هر چیزی که تیرگی داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدیور
تصویر گدیور
((گَ وَ))
گدا، گدایی کننده
فرهنگ فارسی معین
کدیور، شاه سلطان، پادشاه، شاهزاده، وزیر، امیر، بزرگ قوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهستانی واقع درمنطقه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی