جدول جو
جدول جو

معنی کجکه - جستجوی لغت در جدول جو

کجکه
این کلمه در تاریخ غازانی بصورت کچیکه هم آمده است و مرادف با ساقه بکار رفته و ظاهراً بمعنی سپاه کمکی است: شهزاده غازان باودای را که امیر قورچیان بود یعنی ساقه و کجکه در اهتمام او بود... (تاریخ غازانی ص 52)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کجک
تصویر کجک
هر وسیلۀ فلزی یا چوبی سرکج، قلاب چنگک، میلۀ آهنی سرکج که پیلبانان برای راندن پیل در دست می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کجه
تصویر کجه
کچه، انگشتر بی نگین، مهره، کاچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ککه
تصویر ککه
فضله، براز، غایط، سرگین
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
کجکجه. (اقرب الموارد). رجوع به کجکجه شود
لغت نامه دهخدا
(کُجْ جَ)
بازیی است مر کودکان را که کره مانندی از پارچه و مانند آن می سازند. به هندی کیند است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوی مانندی که از پاره های کرباس و جز آن سازند و کودکان با وی بازی کنند. (ناظم الاطباء). کجه و رجوع به کجه شود
چیزی است که طفلان از پاره های کرباس مدور سازند و بدان بازی کنند. (یادداشت مؤلف). رجوع به کجّه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
کژه. کژک. (حاشیۀ برهان چ معین). آهنی باشد سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را به هر طرف که خواهند برند و آن بمنزلۀعنان است. (برهان). آهنی باشد که پیلبانان بر سر پیلان زنند که به آرام برود. انکژ، که مخفف آهن کج است. (از آنندراج). آهنی باشد سرکج که بر او دسته تعبیه کنند و فیلبانان فیل را نگاه دارند و به هر طرف که خواهند بگردانند و آن بمنزلۀ عنان باشد مر فیل را و به هندی کجاک خوانند. (فرهنگ جهانگیری) :
کجک بر سر پیل زد شاه چین
بغرید چون تندر فرودین.
فردوسی.
داد از پی ضبط پیل مستش
از قوس قزح کجک بدستش.
مولانا هاتفی (از فرهنگ جهانگیری).
از کجان گر صد کجک آید بفرقت سر مخار
پشه را گو باد بر، خود پیل صاحب توش باش.
هدایت (از آنندراج).
، چوب کجی را نیز گویند که بر سر چوب قبق بندند و چوب قبق چوبی است که در میان میدان بر پای کنند و گویهای طلا و نقره از آن آویزند و تیر بر آن اندازند، هر که بر آن گویها زند گویها از آن او باشد و به عربی آنرا برجاس گویند. (برهان). چیزی است که طاس قبق را بدان آویزند. (غیاث اللغات) (آنندراج). چوب کجی باشد که بر سر چوب قبق ببندند و گویهای طلا ونقره از آن بیاویزند و به تیر بزنند و هر که آن را بزند آن گویها را با اسب و خلعت بدو بخشند و آن را برجاس خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چوب کجی که بر چوب قاپق در میان میدان بندند و گویهای طلا و نقره بر آن آویزان کنند و بر آنها تیر زنند هر کس زد آن گوی از آن وی باشد. (ناظم الاطباء) :
عقد قبق ربوده خدنگ تو از کجک
یا از هلال صورت پروین نموده حک.
خان خانان ابن بیرم خان (از فرهنگ جهانگیری).
و یا بود قبق روز عید را کجکی
برو کشیده کدویی ز سیم پاک عیار.
(آنندراج).
، بمعنی خمچه هم بنظر آمده است که خم کوچک باشد. (برهان). خم کوچک دراز که بمعنی خنبره یعنی بچه خم نیز آمده. (آنندراج) ، چیزی است که مردم ولایت (یعنی مردم ایران) بر دور گریبان دوزند. (غیاث اللغات). چیزی است که مردم ولایت بر دور گریبان دوزند و آن گاه از طلا باشد و گاه از سمور و کبک نیز گویند اما مشهور جهک گریبان است. (آنندراج) :
تو گفتی از صفت برگشته مژگان
کجک ها دوخت بر دور گریبان.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
، چوب سرکجی را نیز گویند که بدان کوس و نقاره نوازند. (ناظم الاطباء) :
کجک داده بر کوس هر لحظه بوس
شده گوش گردان پر از بانگ کوس.
شهابی (از فرهنگ جهانگیری).
کجک بر دهل فتنه انگیز شد
ز بانگ دهل فتنه سرتیز شد.
هاتفی (از آنندراج).
، پری باشد سیاه و کج بر پشت دم بط و اردک نر که آن را بیشتر شاطران بر سر زنند و زنان هم گاهی بر یک طرف سر بند کنند. (برهان). پری سیاه و کج بر پشت دم بط و اردک که زنان و شاطران بر سر بند کنند. (ناظم الاطباء). پری باشد کج که بر پشت دم بط نر بهم رسد و آن را عورات و شاطران بر سر زنند. (فرهنگ جهانگیری).
- کجک زنان، چیزی است که زنان ولایت از پرهای سیاه مرغابی با هم پیوند داده یک سرش را در موهای سر قائم کرده جهت خوشنمایی هنگام تقطیع و خودآرایی می آویزند مثل فتیلۀ زنان هند که ازابریشم سیاه و از موی سازند. (آنندراج).
- ، در تداول عامۀ مردم گناباد و برخی دیگر از شهرستانهای خراسان، کجک زنان مویهای جلو پیشانی یا زلف آویخته بر روی پیشانی را گویند، مطلق قلاب. (از برهان). قلاب. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). آهن سرکج. (ناظم الاطباء) ، نام دارویی که در داروهای چشم بکار برند و آن نوعی از گوش ماهی باشد و شیرازیان آن را قصبک و عربان حلزون و شنج خوانند. (برهان). نوعی از حلزون که در داروهای چشم بکار برند. (ناظم الاطباء) ، کوزۀ سفالین که درون آن را پر از خرما کرده باشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). کوزۀ گلی باشد که درون آن را پر از خرما کنند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
خایۀ مرغ، و اصل آن کیکیّه است. ج، کیاکی. کییکه و کییکیه مصغر آن. (ازمنتهی الارب) (آنندراج). تخم مرغ خانگی. کیکیّه. (ناظم الاطباء). تخم مرغ، و اصل آن کیکیه و ج، کیاکی وتصغیر آن کییکه و کییکیه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
دهی از دهستان ایل تیمور که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
کوکج. دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 301 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دهی از دهستان ییلاق است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ وَ)
مخفف کجاوه است که عربان هودج خوانند. (برهان) (آنندراج). مخفف کجاوه باشد. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به کجاوه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ)
مخفف کجابه است که کجاوه باشد. (برهان) (آنندراج). کجاوه. کجابه. (ناظم الاطباء). رجوع به کجاوه و کجابه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
عصای کوچک و ستبر. این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ جَ)
کجکج. (اقرب الموارد). بازیی است که آن را است الکلبه (ا تل ک ب ) گویند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نوع بازی مر تازیان را که است الکلبه نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ کَ)
صفحۀ سوراخ داری که از سقف می آویزند و بشقابها را روی آن می گذارند. (دزی ج 2 ص 440)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
بطور. کج. بصورت کج. (یادداشت مؤلف). کج گونه. یک بری. حالتی غیر از حالت استقامت و راستی
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ)
نام عشیره ای است از کرد که در کرکوک سکونت دارند. (از تاریخ کرد و پیوستگی نژادی او ص 124)
لغت نامه دهخدا
(کَجْ جَ)
قصبه ای بوده است نزدیک چالوس که به نام های کچه و کجو و کجویه یا کچو نیزنامیده شده است. رجوع به سفرنامۀ مازندران ص 27 و 154 و ترجمه آن ص 50 و 205 و نیز رجوع به کچه شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی بورۀ ارمنی است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
پرنده ای است از جنس کلاغ و آن سیاه و سفید می باشد و آن را عکه هم می گویند و به عربی عقعق خوانند. (برهان). نام جانوری است که آن را کلاژه و عکه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مرغی است که آن را کلاژه نیز گفته اند. (آنندراج). کلاغی است سیاه و سفید. زاغچه. (یادداشت مؤلف). غجله (در تداول ترکان آذربایجان). در تداول عامۀ مردم گناباد کلیجدک و آن را بر نوعی کلاغ سیاه و سفید اطلاق کنند
لغت نامه دهخدا
دو اطاقک چوبین رو باز یا با سایبان که آنها را در طرفین شتر یا استر بندند و در هر اطاقک مسافری نشیند و آن در قدیم وسیله حمل و نقل مسافران بود، هود جی که بر پشت اسب استر فیل می بستند یا توسط غمان و بار بران افراد را حمل میکردند: (با آنکه اندک عارضه ای داشت آغرق در قلعه گذاشته بکجاوه در آمده عزیمت اردو همایون داشت. ) (عالم آرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تخم مرغ مرغانه کیل: انگلیسی (ستون فقرات کشتی) شاه تیر کشتی، کشتی زغالکش، باژ بندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکه
تصویر کوکه
جغد برادر رضاعی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که که خود را کج بر سر میگذارد: شاه کج که (ناصر الدین شاه را بدین عنوان میخواند ند)، مغرور خودپسند، محبوبی که از خودپسندی یا ناز و ادا که را کج بر سر نهد: (جز من کسی حریف تو ای کج که نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
دو اطاقک چوبین رو باز یا با سایبان که آنها را در طرفین شتر یا استر بندند و در هر اطاقک مسافری نشیند و آن در قدیم وسیله حمل و نقل مسافران بود، هود جی که بر پشت اسب استر فیل می بستند یا توسط غمان و بار بران افراد را حمل میکردند: (با آنکه اندک عارضه ای داشت آغرق در قلعه گذاشته بکجاوه در آمده عزیمت اردو همایون داشت. ) (عالم آرا)
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی سر کج و دسته دار که فیلباز ان بدان فیل را بهر طرف که خواهند برند، کجک زنان. پر های سیاه مرغابی را زنان بهم پیوند داده یک سرش را در مو های سر قایم میکردند جهت خوشنمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ککه
تصویر ککه
فضله، سرگین، غایط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجکی
تصویر کجکی
بطور کج و معوج: (کجکی راه میرود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجله
تصویر کجله
عکه عقعق کشکرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ککه
تصویر ککه
((کَ کَ یا کِ))
فضله، سرگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کجک
تصویر کجک
((کَ جَ))
میله آهنی است سرکج و دسته دار که فیلبانان با آن فیل را به هر طرف که خواهند برند، هر آلت فلزی یا چوبی سرکج، کژک
فرهنگ فارسی معین
جایی که ماست و شیر و کره را در آنجا نگهداری کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچک تر
فرهنگ گویش مازندرانی
نخ درهم پچیده
فرهنگ گویش مازندرانی