جدول جو
جدول جو

معنی کتل - جستجوی لغت در جدول جو

کتل
پشته، تل، تپۀ بلند
علم عزاداری
اسب یدک، جنیبت
تصویری از کتل
تصویر کتل
فرهنگ فارسی عمید
کتل
(کَ تَ)
درشتی اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کتل
(رَ غَ)
برچفسیدن و لزج گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلزق و تلزج، درغلطیدن خر و چسبیدن خاک به وی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کتل
(کُ تَ)
جمع واژۀ کتله. رجوع به کتله شود
لغت نامه دهخدا
کتل
(رَ)
بند کردن و بازداشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کتل
(کَ تَ)
در تداول باغبانان، جوانه ای که از پای درختان میروید نزدیک یا محاذی زمین بی ریشه اما پاجوش آن باشد که از پای درخت برآید از زیر زمین و ریشه نیز دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کتل
باز داشتن زندانی کردن لیز خوردن لغزیدن، ستبری اندام کوتل مغولی ترکی پالاد (جنیبت) من رهی پیرو سست پای شدم نتوان راه کرد بی پالاد (فرالاروی) به آرش دره و هم چنین به آرش تپه بلند پارسی است در فرانسوی کتو همین آرش را دارد
فرهنگ لغت هوشیار
کتل
((کُ تَ))
اسب یدک، اسب جنیبت، تل و پشته بلند خاک
تصویری از کتل
تصویر کتل
فرهنگ فارسی معین
کتل
بلندی، پز، پژ، پشته، تپه، تل، عقبه، کوه، گردنه، گریوه، توق، اسب زین کرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کتل
کنده ی درخت، به پهلو دراز کشیدن و افتادن، اریب، گردنه، چوبی که با آن دانه هایی مانند باقلا و غیره را از.، خشک شدن زبان دراثر کار زیاد، خشک شدن زبان در اثر پرحرفی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتلت
تصویر کتلت
نوعی خوراک که با گوشت کوبیده یا چرخ شده، سیب زمینی، آرد و تخم مرغ تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد. سردسیر. سکنه 364 تن. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَتْ تَ)
گرد. (منتهی الارب) (آنندراج). مدور. (اقرب الموارد) ، فراهم آمده. (منتهی الارب) (آنندراج). گردآورده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). مجتمع. (اقرب الموارد) ، کوتاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
زنبیل. ج، مکاتل. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (دهار). زنبیل که پانزده صاع گنجد در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زنبیلی که از برگ خرما بافند و در آن خرما و جز آن حمل کنند و پانزده صاع در آن گنجد. مکتله. ج، مکاتل. (از اقرب الموارد) ، محفد و آن چیزی است که ستور را درآن علف دهند. محتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی از رفتار پستگان. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتار پست قامتان. (ناظم الاطباء) ، راه رفتن کوتاه اندام. در اللسان آمده: فلان یتکتل فی مشیه، اذا اقارب فی خطوه کاءنّه یتدحرج، تجمع و تدور چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نام محدثی. (ناظم الاطباء) ، هست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ضامن شدن، اندوهگین شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
نام دزدی. گویند: هو اسرق من اکتل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
درشت. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، پیمودن جهت دیگری. گویند:اکتال الطعام له. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیمودن برای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 18). گرفتن کیل و پیمودن برای خود. (از اقرب الموارد) ، گرفتن از کسی: اکتالت علیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اخذ. گرفتن. چیزی پیموده گرفتن. (یادداشت مؤلف). پیموده ستاندن. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
قسمی خوراک که با گوشت کوبیده یا چرخ شده تهیه کنند و آن انواع مختلف دارد. (فرهنگ فارسی معین). گوشت کوبیده یا چرخ کرده و با لپۀ پخته مخلوط شده که به قطعات کرده و در روغن برشته شده باشد
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ لَ کَ مَ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان. جلگه ای و سردسیر. سکنه 244 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ لَ / لِ)
لغت عامیانه بمعنی کوتوله. رجوع به کوتوله شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
در تداول عامیانه، آوندی از مس یا چدن دارای دسته و لوله طبخ چای را. (از ناظم الاطباء). کتری. رجوع به کتری شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
رجوع به کتله در معنی پاره ای از گوشت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ختل
تصویر ختل
فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتل
تصویر حتل
عطا، بلایه از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
مرتب و منظم کردن چیزی، شیوا و رسا گفتن سخن را، خوبی و آراستگی هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی خوراک که با گوشت کوبیده یا چرخ شده تهیه کنند و آن انواع مختلف دارد
فرهنگ لغت هوشیار
گوسفند شاخ دار قوچ، جوان بلند قد، بی اندام بدهیکل درشت هیکل، امرد درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتله
تصویر کتله
توده، همرایان کتله در فارسی: خشخاش تیغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتلت
تصویر کتلت
((کُ لِ))
خوراکی که با گوشت چرخ کرده و سیب زمینی و تخم مرغ درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قتل
تصویر قتل
کشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتب
تصویر کتب
نسکها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هتل
تصویر هتل
مهمانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره
کفش چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت عرضی و پهنای هر چیز
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم دانه، خرده برنج
فرهنگ گویش مازندرانی