جدول جو
جدول جو

معنی کتب - جستجوی لغت در جدول جو

کتب
کتاب ها، نوشته ها، اوراق چاپ شده جلد شده، جمع واژۀ کتاب
کتب اربعه: چهار کتاب آسمانی، شامل صحف ابراهیم، تورات، انجیل و قرآن
تصویری از کتب
تصویر کتب
فرهنگ فارسی عمید
کتب
(کُ تُ)
جمع واژۀ کتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نوشته ها. مجموعه های خطی یا چاپی. (فرهنگ فارسی معین). کتب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : نگویی که در کتب می نخوانده است در چنین ابواب کار کتب دیگر است و حال مشاهدۀ دیگر. (تاریخ بیهقی). به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی). این طبیبان را... داروها است و آن خرد است و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی).
ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرا اند.
ناصرخسرو.
اقوال مرا گر نبود باورت این قول
اندرکتب من یک یک بشمر و بنگر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 59).
خود را جز به مطالعۀ کتب مهربی ندانستم. (کلیله و دمنه). که در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد. (کلیله و دمنه). و دیگر کتب هندوان مضموم گردد. (کلیله و دمنه). جملۀ آن اجزاء با سایر کتب نفیس که پیوسته مستصحب آن بودی ضایع شده بود. (المعجم). آنچه در کتب علما مسطور است. (گلستان).
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بیفایده اثقال کتب را شده حامل.
سلمان ساوجی.
و رجوع به کتاب و رجوع به کتب شود.
- کتب اربعه، (نزد شیعه) عبارتند از: کافی، من لایحضره الفقیه، تهذیب، استبصار. (یادداشت مؤلف).
- کتب سماوی، کتابهای آسمانی. (ناظم الاطباء).
- دار کتب، کتابخانه. (ناظم الاطباء). دارالکتب. رجوع به کتابخانه شود
لغت نامه دهخدا
کتب
(کُ)
کتب. جمع واژۀ کتاب. کتابها. مجموعه های خطی و چاپی. (فرهنگ فارسی معین) :
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندرخور است
نامۀ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار.
فرخی.
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل.
منوچهری.
نه اندرکتب ایزد مجملی ماند
که آن نشنیدم از دانا مفسر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
کتب
(رَ)
نبشتن. (تاج المصادر بیهقی). نوشتن. (آنندراج). کتاب. کتابه. نبشتن چیزی را. یقال: کتبت بالقلم. (از منتهی الارب).
- کتب کتاب، تصویر کردن لفظ در آن به حروف هجاء مثل خط آن. (از اقرب الموارد).
، دوختن درز مشک را به دوال. (آنندراج) (منتهی الارب). مشک دوختن. (تاج المصادر بیهقی) ، دوختن شرم ناقه را بدوال وفراهم آوردن یا استوار و محکم کردن حیای آن را بحلقۀ آهن و مانند آن تا گشن نتواند گشنی کرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، مهربان کردن ناقه را بر بچۀ غیر یعنی استوار کردن هر دو سوراخ بینی بچیزی تا بو را نبوید و از بچه نرمد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بستن سوراخ بینی ماده شتر را به یک چیز تا نبوید بچۀ خود را. (ناظم الاطباء) ، داشتن چیزی را. کتب الشی ٔ، داشت آنرا. (منتهی الارب) ، دانستن و دریافتن چیزی را قوله تعالی: ام عندهم الغیب فهم یکتبون. (ناظم الاطباء) ، سر مشک را به سربند بستن: کتب القربه. (منتهی الارب) ، حکم کردن خدای تعالی چیزی را و واجب گردانیدن و فرض کردن. قوله تعالی: کتب علیکم الصیام. (قرآن 183/2). (ناظم الاطباء) ، فراهم آوردن. (یادداشت مؤلف). جمع کردن و فراهم آوردن چیزی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کتب
جمع کاتب، مجموعه های خطی یا چاپی
تصویری از کتب
تصویر کتب
فرهنگ لغت هوشیار
کتب
((کُ تُ))
جمع کتاب
تصویری از کتب
تصویر کتب
فرهنگ فارسی معین
کتب
نسکها
تصویری از کتب
تصویر کتب
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتب خانه
تصویر کتب خانه
کتابخانه، محلی عمومی با کتاب های بسیار و مکانی برای مطالعه، کتاب فروشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتب اربعه
تصویر کتب اربعه
چهار کتاب آسمانی، شامل صحف ابراهیم، تورات، انجیل و قرآن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
جای درس دادن، دبستان، مکتب خانه، جای نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ تَ بَ)
کتبه. جمع واژۀ کاتب (فرهنگ فارسی معین). نویسندگان. کاتبان. منشیان. (ناظم الاطباء) : اما طریقی که خواجۀ فاضل ظهیرالدین کرجی داشت، کتبۀ عجم از نسخ کتابت بر منوال او اگر خواهند قاصر آیند. (مرزبان نامه). و رجوع به کتبه و کاتب شود
جمع واژۀ کاتب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کتاب و کاتب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
دبیرستان. ج، مکاتب. (زمخشری) (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). دبیرستان و جای کتاب خواندن. (آنندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن می آموزند و دفترخانه و جایی که در آن کودکان را تعلیم می کنند و خواندن و نوشتن و جز آن می آموزانند و سبق می دهند. ج، مکاتب. (ناظم الاطباء). موضعتعلیم. (از اقرب الموارد). کتّاب. دبستان. دبیرستان. مدرسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در مکتب ادب ز ورای خرد نهاد
استاد غیب تختۀ تهدید در برم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 9).
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ’ارنی’ ز سر گرفته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 11).
آدم به گاهوارۀ اوبود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد.
نظامی.
بدان کودک (ماند) که تا در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). در مکتب هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 99). شنیدم که مردی در مکتب علمنا منطق الطیر زبان مرغان آموخته بود. (مرزبان نامه).
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مولوی.
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو.
مولوی.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد.
سعدی (گلستان).
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم. (گلستان).
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سورۀ نون والقلم خوانان به مکتبها.
امیرخسرو دهلوی.
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمۀ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را.
نظیری نیشابوری.
، مجموع اندیشه ها و افکار یک استاد که در جمعی نفوذ یافته باشد یا یک نظرفلسفی و ادبی و جز اینهاو همچنین مجموع هنرمندان یک ملت یا یک شهر با علاقۀخاصی که در اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه یا مکتب پاریس یا مکتب امپرسیونیست. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مشک سربسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ / مُ کَتْ تِ)
آنکه خط آموزاند. (مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند. (از انساب سمعانی). آموزندۀ کتابت، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً. (منتهی الارب). آموزندۀ کتاب و مکتب دار. (ناظم الاطباء). آموزندۀ کتابت. (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خطآموز. مشّاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَتْ تَ)
خوشه ای که بعض بر آن خورده باشند. (منتهی الارب). خوشه ای که پاره ای از بر آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوشته شده. (آنندراج). کتیبۀ آماده شده و فراهم آورده و نوشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گروه گروه شدن لشکر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فراهم آمدن و مجتمع شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نویسنده تر. خوش خطتر. (یادداشت مؤلف) : قال (عثمان) من اکتب الناس ؟ قالوا کاتب رسول اﷲزید بن ثابت. (کتاب المصاحف ابوبکر سجستانی). و مارأیت خادماً اعقل منه و لا اکتب یداً. (معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 39). ماقال (اما بعد) احد علی وجه الارض اکتب من جدک و کان ابوک اکتب منه و انت اکتب من ابیک. (معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 80). ورد ابوطالب الجراص الکاتب و لم یکن فی عصره اکتب ولا افضل منه. (الفخری ص 34) ، پر شدن شکم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پر شدن شکم از طعام به حدی که شخص توانایی نفس کشیدن نداشته باشد. (از اقرب الموارد)، پر شدن وادی از سیل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء)، پر شدن جامع (مسجد بزرگ) از مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
مأخوذ از تازی کتبه بمعنی نوشتن:
باز رو سوی غلام و کتبتش
کو سوی شر می نویسد نامه خوش.
مولوی.
و رجوع به کتبه شود
لغت نامه دهخدا
کدبغانویین. کیتبوقا. کیدبوقا. کیتوبوقا. کیتبوقانویان. کیتوبوقانویان. یکی از امرای مغول است که در سال 650 هجری قمری بفرمان هولاکو به قصد تسخیر قلاع ملاحده حرکت کرد و پس از تسخیر قهستان با ده هزار از لشکریان به پای گرد کوه رسید و آن را محاصره کرد و تون و ترشیز را بگرفت و قسمتی از قلاع اسماعیلیان را تصرف کرد. رجوع به جامع التواریخ چ بهمن کریمی ج 2 ص 689 و 690 و تاریخ سیستان حاشیۀ ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
دوال که بدان دوزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوالی است که به آن دوخته میشود درز مشک و غیر آن. (شرح قاموس) ، آنچه بدان شرم ماده شتر را فراهم آرند تا گشن برنجهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، درز موزه و مشک و جز آن فراهم آورده. (منتهی الارب). درزی است که بهم آورده است دوال هر دو روی آنرا. (شرح قاموس). ج، کتب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
نوشتن خواستن کتابی را که می نویسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نبشتن خواستن کتابی را که شخص می نویسد. کتبت، نوع نبشتن، هیئت نبشتن. (ناظم الاطباء). کتبت
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رجوع به کتب و کتاب و کتابه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
که نوشته شود. مقابل شفاهی.
- امتحان کتبی، امتحانی که پاسخ پرسشها نوشته شود. مقابل امتحان شفاهی
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
کتابفروش. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نگاهدارندۀ کتاب. حافظ کتاب. (از اقرب الموارد) ، کتاب شناس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
دبیرستان، جای کتاب خواندن آنکه خط آموزاند، مکتبدار، معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتب
تصویر اکتب
خوش خط تر، نویسنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتبی
تصویر کتبی
مقابل شفاهی، امتحان کتبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتبستان
تصویر کتبستان
ماتیکانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتب خانه
تصویر کتب خانه
ماتیکانده کتابخانه: (از کتب خانه و علمنا ذوق علمی چشیده ام که مپرس) (مولوی)} بس که خرابات شد صومعه صوف پوش بس که کتب خانه گشت مصطبه درد خوار . {توضیح در غزلیات چاپ فروغی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتبه
تصویر کتبه
جمع کاتب، نویساران، نویسندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتبی
تصویر کتبی
((کَ))
نوشتاری، نوشته شده، مقابل شفاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
((مَ تَ))
جای درس خواندن، مدرسه، نظریه فلسفی، هنری، ادبی، جمع مکاتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
اندیشگاه، آموزشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آموزشگاه، دبستان، دبیرستان، کالج، مدرسه، کتاب، مکتب خانه، مشرب، نحله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کتابدار
دیکشنری اردو به فارسی