جدول جو
جدول جو

معنی کبودجامه - جستجوی لغت در جدول جو

کبودجامه
کبودپوش، کسی که جامۀ کبود برتن کند، ازرق پوش
تصویری از کبودجامه
تصویر کبودجامه
فرهنگ فارسی عمید
کبودجامه
(کَ مَ)
حمدالله مستوفی در نزهه القلوب در ذکر ولایت مازندران آرد: ’کبودجامه ولایتی است، و اکنون چون جرجان خراب است. مجموع ولایت داخل کبود جامه است حاصلش ابریشم و انگور و غلۀ بسیار می باشد و ولایتی عریض است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 160). و در جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: ابریشم بسیار از آنجا بدست می آمد و زمینهای غله خیز و تاکستانهای بزرگ داشت و سرزمینی بغایت حاصلخیز بود ولی در نتیجۀ لشکرکشیهای امیرتیمور در پایان قرن هشتم ویران گردید. ظاهراً روعد یا روغد که در ضمن جنگهای امیرتیمور از آن نام برده شده و هنگام لشکرکشی در مازندران سر راه او بوده جزء ولایت کبود جامه بوده است. (از ترجمه جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ص 401)
لغت نامه دهخدا
کبودجامه
(کَ مَ)
نام طایفه و ایلی است در حوالی گرگان و استرآباد که تا نزدیکی خوارزم نشست داشته اند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کبودجامه
(کَ مَ / مِ)
آنکه جامۀ کبود پوشد. ازرق پوش. کبود پوش. کبودپیرهن:
چرخ کبودجامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامۀ عید گستری.
خاقانی.
، مجازاً سوکوار
لغت نامه دهخدا
کبودجامه
(کَ مَ)
شاه کبودجامه، معاصر تکش خوارزمشاه بوده و شعر نیکو می گفته است، و شاهد این معنی و این نام بیت اوست که گفته
جامه ام را نام از سودای تو گشته کبود
ورنه نام جامۀ من اطلس و دیباستی.
(آنندراج).
نصرت الدین، معاصر سلطان تکش خوارزمشاه بود، و سلطان تکش عزم گرفتن او کرد و فرمان داد تا سر او را به خدمت آرند اما او خود به خدمت آمد و این رباعی بفرستاد:
من خاک تو در چشم خرد می آرم
عذرت نه یکی، نه ده، که صد می آرم
سر خواسته ای به دست کس نتوان داد
می آیم و بر گردن خود می آرم.
و تکش وی را بخشید.
(لباب الالباب چ سعید نفیسی ج 1 ص 52 و 53)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رودجامه
تصویر رودجامه
ساز، ساز زهی، تار، بربط
فرهنگ فارسی عمید
(کُ نَ)
به فارسی اسم شهدانج است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف کنودانه باشد از: کنو (= کنف) + دانه. رجوع به کبودان و کنودانه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ مُدْ دی نِ کَ مَ)
امیر نظام الدین کبودجامه، استرابادی، از شاعران قرن ششم و از امیران عهد سلطان تکش و حکمران فیروزکوه است، گویند سلطان تکش کسی را به آوردن سر او فرستاد و او خود به دربار سلطان آمد و با این رباعی آتش غضب سلطان را فرونشاند:
من خاک تو در چشم خرد می آرم
عذرت نه یکی نه ده که صد می آرم
سرخواسته ای به دست کس نتوان داد
می آیم و بر گردن خود می آرم.
(از هفت اقلیم، ذیل اقلیم چهارم استرآباد) (تذکرۀ روز روشن ص 832)
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ کَ مَ / مِ)
کنایه از آسمان. کنایه از سپهر نیلگون. چرخ صوفی جامه. چرخ ترساجامه. چرخ کبود. رجوع به چرخ کبود وچرخ ترساجامه و چرخ صوفی جامه و چرخ گندناگون شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ بَ / بُ دِ کَ مَ)
نصره الدین محمد بن الحسین بن خرمیل یا نصرت ملک. معاصر سلطان محمد خوارزمشاه بود و در حدود 630 هجری قمری نزد جنتمور رفت که والی خراسان و مازندران بود، قاآن فرمان داد ملکی از سرحد کبودجامه تا تیرون تمیشه و استراباد به اصفهبد ارزانی دارند. رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ذیل اصفهبد کبودجامه و نصره الدین کبودجامه و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 645 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار شود، جانور که میان سر آن سپید باشد. (منتهی الارب). بالای سر سپید. (لغت خطی). آنچه در میان سر او سپیدی باشد. (یادداشت مؤلف). مؤنث: صقعاء. ج، صقع. (از منتهی الارب). زبر سر سپید. زور سر سپید. فرق سر سپید. هر اسب و پرنده و جانور دیگری که در میانۀ سر آن سپیدی باشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). عقاب اصقع، عقابی که در سر آن سپیدی باشد. (از اقرب الموارد) ، مرغیست مانند عصفور که در پر و سر او سپیدی است و همیشه نزدیک به آب است و آن صفاریه است. (از منتهی الارب). پرنده ایست و آن صفاریه باشد. (از اقرب الموارد). صفاریه. (قطر المحیط) ، از اعلام مردان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
رکن الدین اسپهبد از امرای مازندران بود و در هنگام حملۀ مغول و فرار سلطان محمد خوارزمشاه به گیلان و مازندران امرای آنجا همه مقدم او را گرامی داشتند جز همین اسپهبد کبودجامه که با مغولان بر ضد او یار شد و بیاری ایشان برممالک از دست رفتۀ خود مسلط گردید زیرا خوارزمشاه در هنگام تسخیر مازندران عم و پسرعم او را کشته و متصرفات ایشان را گرفته بود. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 40 و حبیب السیر ج 3 چ کتاب خانه خیام شود
لغت نامه دهخدا
(رَدد / رَ کَ دَ)
جامۀ به رنگ کبود پوشیدن، مجازاً، سوکوار شدن. عزادار شدن:
گیتی سیاه خانه شداز ظلمت وجود
گردون کبودجامه شد از ماتم وفا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
آلت موسیقی که زه دارد. ذات الاوتار. ساز زهی: طنبور، نوعی از رودجامه ها. (صراح). طنبور، نوعی از رودجامه هاست. عازف، چغانه که یکی از رودجامه هاست. (منتهی الارب). رجوع به رودجامگان و رود شود، عود. ونج. (منتهی الارب). بربط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کبودرنگ. برنگ کبود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ نَ)
سماک بن خرشه یا سماک بن اوس بن خرشه بن لوذان بن عبدودّبن ثعلبۀ انصاری ساعدی خزرجی، ملقب به ذوالمشهره یکی از صحابۀ رسول صلی الله علیه وآله. وی در غزوۀ بدر و هم احد در رکاب رسول صلی الله علیه وآله وسلم بود و به روز احد پیغمبر صلوات الله علیه او را شمشیری عطا فرمود. و در مدینه او را با عتبه بن غزوان مواخات داد. ابودجانه در جنگ یمامه با مسیلمه، بشهادت رسید و گوینداو در قتل مسیلمه شرکت داشت و در ضعاف اخبار آمده است که او تا جنگ صفین بزیست و در آن جنگ حضور یافت و حرزی به نام حرز ابی دجانه در کتب دعوات معروف است
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ مَ)
بشیر غنوی. محدث است. واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ مَ)
زندبن جون کوفی. شاعر مخضرمی (مخضرمی الدولتین) ، از موالی بنی اسد، ندیم سفاح و منصور و مهدی است. صاحب نوادر و حکایات و ادب و نظم، و طبعاو بمجون و فکاهه مائل است. وفات وی به سال 160 یا 170 هجری قمری روی داد. و صاحب حبیب السیر فوت او را161نوشته است. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 4 ص 220 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ مَ)
نام کوهی مشرف بر حجون مکه. (تاج العروس). در منتهی الارب جیحون به جای حجون آمده و غلط است
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ تُدْ دی نِ کَ مَ)
امیر عشایر کبودجامه است که در اراضی میان استراباد و خوارزم ساکن بودند، وی به سال 600 هجری قمری به دست سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه کشته شد. عوفی او را امیری شاعر و شعرشناس توصیف کرده است. او راست:
منم که چون به غضب بر فلک نگاه کنم
جمال طلعت خورشید را تباه کنم
کبود جامه ام آری ولی به تیغ کبود
رخ عدو را از خون دل سیاه کنم.
#
ترکی که به رخ درد مرا درمان است
او را دل من همیشه در فرمان است
بخریده امش به زر، به صدجان ارزد
جانی که به زر توان خرید ارزان است.
(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 345). و رجوع شود به تعلیقات قزوینی بر لباب الالباب عوفی ص 573 و لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 51
لغت نامه دهخدا
آنکه جامه کبود پوشد کبود پوش ازرق پوش. توضیح صفت صوفیان و آسمان آید: (همچو گردون کبود جامه شده (صوفی) صید را گرگ این تهامه شده) (جام جم اوحدی)
فرهنگ لغت هوشیار