دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، 52 کیلومتری باختر مهاباد و 5 کیلومتری خاور شوسۀ خانه به نقده. جلگه ای و معتدل. سکنه 99 تن. محصول غلات و توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، 52 کیلومتری باختر مهاباد و 5 کیلومتری خاور شوسۀ خانه به نقده. جلگه ای و معتدل. سکنه 99 تن. محصول غلات و توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
نوعی جامۀ کلاهدار گشاد، بلند و شبیه شنل که خواص، مشایخ یا زردشتیان بر دوش می انداختند، تالسان، طالسان، ردا طیلسان مطرا: کنایه از شب، تاریکی شب برای مثال مستان صبح چهره مطرا به می کنند / کاین پیر طیلسان مطرا برافکنند (خاقانی - ۱۳۳) طیلسان مزعفر: کنایه از شعاع آفتاب، برای مثال تا زمین بر کتف ز خلعت روز / طیلسان مزعفر اندازد (خاقانی - ۱۲۶)
نوعی جامۀ کلاهدار گشاد، بلند و شبیه شنل که خواص، مشایخ یا زردشتیان بر دوش می انداختند، تالِسان، طالِسان، رَدا طیلسانِ مطرا: کنایه از شب، تاریکی شب برای مِثال مستان صبح چهره مطرا به می کنند / کاین پیر طیلسان مطرا برافکنند (خاقانی - ۱۳۳) طیلسانِ مزعفر: کنایه از شعاع آفتاب، برای مِثال تا زمین بر کَتِف ز خلعت روز / طیلسان مزعفر اندازد (خاقانی - ۱۲۶)
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مِثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
بفتح طاء و تثلیث لام، از قول عیاض و غیر او، چادر. معرب است، اصله تالشان. (منتهی الارب) (المغرب للمطرزی). اعجمی معرب و الجمع طیالسه بالهاء و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی). و در تهذیب و نیز ارموی معرب تالشان با شین ضبط کرده اند ولی اصمعی معرب از تالسان با سین مهمله دانسته و ممکن است منسوب به تالش باشد، و یقال فی الشتم ’یا ابن الطیلسان’، یعنی تو عجمی هستی. ج، طیالسه. (منتهی الارب). و الهاء فی الطیالسه للعجمه فلو رخمت هذا فی النداء لم یجز لانه لیس فی کلامهم فیعل الا معتلاً کسید و میت، نوعی از رداء فوطه که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند. (برهان) (آنندراج). چادر قاضی. (دهار). فرجی بی آستین. چادر یا ردائی که مردم تالش پوشند از پشم درشت. بت طیلسان خز و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). سدوس طیلسان. (منتهی الارب: الطاق، طیلسان. (دهار) : بجان من که برخیزی و این جامۀ من بپوشی و طیلسان من اندر سر کشی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از نواحی ری طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا. کسائی. ابر آمد بر شاخ و بر درخت گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس عباسی. درخت سیب را گوئی ز دیبا طیلسانستی جهان گوئی همه پروشّی و پرپرنیانستی. فرخی. من (احمد بن ابی دؤاد) اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت. ناصرخسرو. زآنکه نجوئی همی ز علم و ز دین بل در طلب اسب و طیلسان وردائی. ناصرخسرو. بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل ازبهر طیلسان وعمامه و ردا شده ست. ناصرخسرو. به اسب و جامۀ نیکو چرا شدی مشغول سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی. ناصرخسرو. واکنون چوبلبل است خطیب العجب مرا گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند. مسعودسعد. طیلسان و ردا کمال بود کیسه و صره اصل مال بود. سنائی (در تعبیر رؤیا). طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود چون بزیر یک ردا فرعون داری صدهزار. سنائی. کند بساط سخن طی بسان اهل هنر چنو بگسترد از فضل طیلسان سخن. سوزنی. گر خضر گردم بر آن غمرالردا هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند. خاقانی. این چو مگس خونخور ودستاردار وآن چون خره سرزن و باطیلسان. خاقانی. بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا. خاقانی. وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان درگردن محمد یحیی طناب شد. خاقانی. در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق بر دوش طیلسان اطعنا برافکند. خاقانی. بر قدحهای آسمان زنار مشتری طیلسان دراندازد. خاقانی. گر شیردلتر از تو شناسیم هیچ مرد مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست. خاقانی. سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند. خاقانی. مستان صبح چهره مطرا به می کنند کاین پیر طیلسان مطرا برافکند. خاقانی. ازو خلعت تربیت تا نبودش نشد طیلسان دار برجیس خاطب. نظام قاری (دیوان البسه). قضا را سجاده مگر با ردا دگر خرقه و طیلسان و عصا. نظام قاری (دیوان البسه). به طیلسان چه کند فخر مشتری کاو را سپهر کرده به سجاده داریش مأمور. نظام قاری (دیوان البسه). که ردای دعای استسقاست میکنندش به طیلسان احبار. نظام قاری (دیوان البسه). و رجوع به ص 166 ج 2 فرهنگ شعوری شود
بفتح طاء و تثلیث لام، از قول عیاض و غیر او، چادر. معرب است، اصله تالشان. (منتهی الارب) (المغرب للمطرزی). اعجمی معرب و الجمع طیالسه بالهاء و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی). و در تهذیب و نیز ارموی معرب تالشان با شین ضبط کرده اند ولی اصمعی معرب از تالسان با سین مهمله دانسته و ممکن است منسوب به تالش باشد، و یقال فی الشتم ’یا ابن الطیلسان’، یعنی تو عجمی هستی. ج، طیالسه. (منتهی الارب). و الهاء فی الطیالسه للعجمه فلو رخمت هذا فی النداء لم یجز لانه لیس فی کلامهم فیعل الا معتلاً کسید و میت، نوعی از رداء فوطه که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند. (برهان) (آنندراج). چادر قاضی. (دهار). فَرَجی ِ بی آستین. چادر یا ردائی که مردم تالش پوشند از پشم درشت. بت طیلسان خز و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). سدوس طیلسان. (منتهی الارب: الطاق، طیلسان. (دهار) : بجان من که برخیزی و این جامۀ من بپوشی و طیلسان من اندر سر کشی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از نواحی ری طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان برق از میانْش تابان چون بسدین چلیپا. کسائی. ابر آمد بر شاخ و بر درخت گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس عباسی. درخت سیب را گوئی ز دیبا طیلسانستی جهان گوئی همه پُروشّی و پُرپَرنیانستی. فرخی. من (احمد بن ابی دؤاد) اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت. ناصرخسرو. زآنکه نجوئی همی ز علم و ز دین بل در طلب اسب و طیلسان وردائی. ناصرخسرو. بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل ازبهر طیلسان وْعِمامه وْ ردا شده ست. ناصرخسرو. به اسب و جامۀ نیکو چرا شدی مشغول سخنْت نیکو باید نه طیلسان و ردی. ناصرخسرو. وَاکنون چوبلبل است خطیب العجب مرا گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند. مسعودسعد. طیلسان و ردا کمال بود کیسه و صره اصل مال بود. سنائی (در تعبیر رؤیا). طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود چون بزیر یک ردا فرعون داری صدهزار. سنائی. کند بساط سخن طی بسان اهل هنر چنو بگسترد از فضل طیلسان سخن. سوزنی. گر خضر گردم بر آن غمرالردا هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند. خاقانی. این چو مگس خونخور ودستاردار وآن چون خره سرزن و باطیلسان. خاقانی. بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا. خاقانی. وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان درگردن محمد یحیی طناب شد. خاقانی. در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق بر دوش طیلسان اطعنا برافکند. خاقانی. بر قدحهای آسمان زنار مشتری طیلسان دراندازد. خاقانی. گر شیردلتر از تو شناسیم هیچ مرد مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست. خاقانی. سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند. خاقانی. مستان صبح چهره مطرا به می کنند کاین پیر طیلسان مطرا برافکند. خاقانی. ازو خلعت تربیت تا نبودش نشد طیلسان دار برجیس خاطب. نظام قاری (دیوان البسه). قضا را سجاده مگر با ردا دگر خرقه و طیلسان و عصا. نظام قاری (دیوان البسه). به طیلسان چه کند فخر مشتری کاو را سپهر کرده به سجاده داریش مأمور. نظام قاری (دیوان البسه). که ردای دعای استسقاست میکنندش به طیلسان احبار. نظام قاری (دیوان البسه). و رجوع به ص 166 ج 2 فرهنگ شعوری شود
مؤلف قاموس الاعلام گوید: نامی است که وقتی از اوقات به خطۀ وسیع و مرتفع اطلاق میشد که قسمت شمال شرقی افغانستان و مرکزش کابل را در بر داشت و شامل قسمت عمده از حوضۀ نهر کابل بود. زابلستان هم در طرف جنوب غربیش قرار داشت. در شاهنامه اغلب تفاوتی بین این دونام (کابل، کابلستان) داده نمیشود. بعض جغرافیانویسان هم این دو نام را یکی میدانند، اما از شاهنامه چنین برمی آید که یکجا نیست بلکه دو جاست. آئین اکبری هم این فکر را تأیید میکند. (قاموس الاعلام ترکی). پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 157). خرامان ز کابلستان آمدیم بر شاه زابلستان آمدیم. (ایضاً ص 158). سپهبد خرامید تا گلستان بنزد کنیزان کابلستان. (ایضاً ص 159). وزان چون بهشت برین گلستان نگردد تهی روی کابلستان. (ایضاً ص 183). چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود. (ایضاً ص 190). چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان. (ایضاً ص 197). چو شد زال فرخ ز کابلستان ببد سام یکزخم در گلستان. (ایضاً ص 198). شوید و به گنجوردستان دهید بنام مه کابلستان نهید. (ایضاً ص 201). همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته. (ایضاً ص 216). شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین. (ایضاً ص 218). یکی جشن کردند در گلستان ز کابلستان تا به زابلستان. (ایضاً ص 225). تو با گرز داران زابلستان دلیران و گردان کابلستان. (ج 4 ص 911). به زابلستان و به کابلستان نه ایوان بود نیز و نه گلستان. (ایضاً ص 959). که او راست تا هست زابلستان همان بست و غزنین و کابلستان. (ج 6 ص 1637). ز کابلستان تا به زابلستان زمین شد بکردار غلغلستان. (ایضاً ص 1742)
مؤلف قاموس الاعلام گوید: نامی است که وقتی از اوقات به خطۀ وسیع و مرتفع اطلاق میشد که قسمت شمال شرقی افغانستان و مرکزش کابل را در بر داشت و شامل قسمت عمده از حوضۀ نهر کابل بود. زابلستان هم در طرف جنوب غربیش قرار داشت. در شاهنامه اغلب تفاوتی بین این دونام (کابل، کابلستان) داده نمیشود. بعض جغرافیانویسان هم این دو نام را یکی میدانند، اما از شاهنامه چنین برمی آید که یکجا نیست بلکه دو جاست. آئین اکبری هم این فکر را تأیید میکند. (قاموس الاعلام ترکی). پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 157). خرامان ز کابلستان آمدیم بر شاه زابلستان آمدیم. (ایضاً ص 158). سپهبد خرامید تا گلستان بنزد کنیزان کابلستان. (ایضاً ص 159). وزان چون بهشت برین گلستان نگردد تهی روی کابلستان. (ایضاً ص 183). چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود. (ایضاً ص 190). چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان. (ایضاً ص 197). چو شد زال فرخ ز کابلستان ببد سام یکزخم در گلستان. (ایضاً ص 198). شوید و به گنجوردستان دهید بنام مه کابلستان نهید. (ایضاً ص 201). همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته. (ایضاً ص 216). شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین. (ایضاً ص 218). یکی جشن کردند در گلستان ز کابلستان تا به زابلستان. (ایضاً ص 225). تو با گرز داران زابلستان دلیران و گردان کابلستان. (ج 4 ص 911). به زابلستان و به کابلستان نه ایوان بود نیز و نه گلستان. (ایضاً ص 959). که او راست تا هست زابلستان همان بست و غزنین و کابلستان. (ج 6 ص 1637). ز کابلستان تا به زابلستان زمین شد بکردار غلغلستان. (ایضاً ص 1742)
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 9 تا 12هزارگزی خاوری مرزبان، کنار رود خانه رازآور. دشت و سردسیر است و 600 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات، حبوبات، توتون، صیفی کاری است و راههای مالرو دارد، ولی در تابستان از زرین اتومبیل می توان برد. در سه محل بفاصله 1 الی 3 هزار گز به علیا و وسطی و سفلی مشهور است. سکنۀ کالیان علیا 270 ووسطی 175 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 9 تا 12هزارگزی خاوری مرزبان، کنار رود خانه رازآور. دشت و سردسیر است و 600 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات، حبوبات، توتون، صیفی کاری است و راههای مالرو دارد، ولی در تابستان از زرین اتومبیل می توان برد. در سه محل بفاصله 1 الی 3 هزار گز به علیا و وسطی و سفلی مشهور است. سکنۀ کالیان علیا 270 ووسطی 175 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 20هزارگزی شمال باختری ورزقان و 15هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل است، 161 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است از صنایع دستی جاجیم بافی معمول است و راه های آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 20هزارگزی شمال باختری ورزقان و 15هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل است، 161 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است از صنایع دستی جاجیم بافی معمول است و راه های آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
طیلسان. چادر. (منتهی الارب). در حاشیۀ المعرب جوالیقی آمده است که طیلسان را طیلس و طالسان هم گویند (به کسر لام در طالسان) و در المعیار وادی شیر آمده که کلمه طیلسان معرب ’تالسان’ به کسر لام است، و صاحب المعیار کلمه طالسان یا طیلسان را چنین تفسیر کرده است: ’جامه ای است که آن را بر کتف پوشند. ’ و هم گوید: ’جامه ای است که همه بدن را فرامی گیرد، برای پوشیدن آن را بافند، و خالی از برش و خیاطی است’. وادی شیر گوید: ’عبای مدوری است برنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم است، خواص علما و مشایخ آن را پوشند، و آن از لباسهای عجمان است’. (المعرب جوالیقی ص 227). و صاحب منتهی الارب ذیل طیلسان آرد: کلمه مزبورمعرب تالشان است. و رجوع به طیلسان و تالشان شود
طیلسان. چادر. (منتهی الارب). در حاشیۀ المعرب جوالیقی آمده است که طیلسان را طیلس و طالسان هم گویند (به کسر لام در طالسان) و در المعیار وادی شیر آمده که کلمه طیلسان معرب ’تالسان’ به کسر لام است، و صاحب المعیار کلمه طالسان یا طیلسان را چنین تفسیر کرده است: ’جامه ای است که آن را بر کتف پوشند. ’ و هم گوید: ’جامه ای است که همه بدن را فرامی گیرد، برای پوشیدن آن را بافند، و خالی از برش و خیاطی است’. وادی شیر گوید: ’عبای مدوری است برنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم است، خواص علما و مشایخ آن را پوشند، و آن از لباسهای عجمان است’. (المعرب جوالیقی ص 227). و صاحب منتهی الارب ذیل طیلسان آرد: کلمه مزبورمعرب تالشان است. و رجوع به طیلسان و تالشان شود
صاحب برهان و به تبع او صاحب آنندراج گوید: تخمی باشد که سیاه دانه خوانند. و در فرهنگ جهانگیری نیز سیاه دانه دانسته شده است و در فهرست مخزن الادویه، اسم عربی شاهدانه مذکور گردیده است اما کلمه مصحف کنودان است بمعنی شاهدانه. رجوع به کنودان و کبودانه شود
صاحب برهان و به تبع او صاحب آنندراج گوید: تخمی باشد که سیاه دانه خوانند. و در فرهنگ جهانگیری نیز سیاه دانه دانسته شده است و در فهرست مخزن الادویه، اسم عربی شاهدانه مذکور گردیده است اما کلمه مصحف کنودان است بمعنی شاهدانه. رجوع به کنودان و کبودانه شود
اقلیمی است وسیع در نواحی دیلم. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ’طالش’ شود. اقلیمی است پهناور دارای شهرستان بسیار از نواحی دیلم یا خزر که ولید بن عقبه آن را بسال 35 هجری بگشود. (معجم البلدان). ولایت طالش در دیلمستان. معرب طالشان و نام طایفه ای از دیلم. و رجوع به ص 128 ج 1 البیان و التبیین چ مطبعه الرحمانیه بمصر و تصحیح ’حسن سندوبی’ شود
اقلیمی است وسیع در نواحی دیلم. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ’طالش’ شود. اقلیمی است پهناور دارای شهرستان بسیار از نواحی دیلم یا خزر که ولید بن عقبه آن را بسال 35 هجری بگشود. (معجم البلدان). ولایت طالش در دیلمستان. معرب طالشان و نام طایفه ای از دیلم. و رجوع به ص 128 ج 1 البیان و التبیین چ مطبعه الرحمانیه بمصر و تصحیح ’حسن سندوبی’ شود
دهی است در میان دریاچۀ اورمیه که بر جزیره ای قرار داشته است. و اما اندر دریای ارمینیه (صحیح اورمیه) یک جزیره است بر او یک ده است آنرا کبودان خوانند جایی با نعمت و مردم بسیار. (حدودالعالم چ ستوده، ص 23). ابی دلف در سفرنامه گوید: کوهی است میان دریاچۀ اورمیه در آن قریه هایی وجوددارد که محل سکونت و توقف دریانوردان و کشتی های دریاچه است. (سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 48). پرفسور مینورسکی در توضیح عبارت سفرنامه افزاید: کبوذان (کبودان) نام خود دریاچه است. ولی مسعودی معتقد است که نام دریاچه، از نام قلعۀ قریه گرفته شده است. عبارت ما، به جملۀ مسعودی (کتاب التنبیه ص 75) نزدیک است وی می نویسد: ’و بحیره کبودان... لایتکون ذی روح فیها و هی مضافه الی قریه جزیرهفی وسطها تعرف بکبوذان یسکنها ملاحوا المراکب التی یرکب فیها فی هذه البحیره و تصب الیها انهار کثیره’، در دریاچۀ کبوذان جانداری وجود ندارد و آن ضمیمۀ قریه ای است واقع در میان جزیره ای که کبودان نامیده می شود و ملوانانی که با کشتی در این دریاچه رفت و آمد می کنند در آن قریه سکونت دارند و رودخانه های بسیار بدانجا می ریزد. (تعلیقات مینورسکی بر سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 107 و 108)
دهی است در میان دریاچۀ اورمیه که بر جزیره ای قرار داشته است. و اما اندر دریای ارمینیه (صحیح اورمیه) یک جزیره است بر او یک ده است آنرا کبودان خوانند جایی با نعمت و مردم بسیار. (حدودالعالم چ ستوده، ص 23). ابی دلف در سفرنامه گوید: کوهی است میان دریاچۀ اورمیه در آن قریه هایی وجوددارد که محل سکونت و توقف دریانوردان و کشتی های دریاچه است. (سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 48). پرفسور مینورسکی در توضیح عبارت سفرنامه افزاید: کبوذان (کبودان) نام خود دریاچه است. ولی مسعودی معتقد است که نام دریاچه، از نام قلعۀ قریه گرفته شده است. عبارت ما، به جملۀ مسعودی (کتاب التنبیه ص 75) نزدیک است وی می نویسد: ’و بحیره کبودان... لایتکون ذی روح فیها و هی مضافه الی قریه جزیرهفی وسطها تعرف بکبوذان یسکنها ملاحوا المراکب التی یرکب فیها فی هذه البحیره و تصب الیها انهار کثیره’، در دریاچۀ کبوذان جانداری وجود ندارد و آن ضمیمۀ قریه ای است واقع در میان جزیره ای که کبودان نامیده می شود و ملوانانی که با کشتی در این دریاچه رفت و آمد می کنند در آن قریه سکونت دارند و رودخانه های بسیار بدانجا می ریزد. (تعلیقات مینورسکی بر سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 107 و 108)
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب می چکدش. خاقانی. باغچۀعین شمس گلخن جی دان وز بلسان به شمر گیای صفاهان. خاقانی. بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی. نظامی.
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب می چکدش. خاقانی. باغچۀعین شمس گلخن جی دان وز بلسان به شمر گیای صفاهان. خاقانی. بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی. نظامی.
طیلسان. (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است. (معیار ادی شیر از حاشیۀ المعرب جوالیقی). نوعی پوشش آدمی. (اصمعی). صاحب معیار گوید: لباسی است که بر دوش اندازند و لباسی است که بدن را احاطه کند و برش و دوزندگی ندارد. ’ادی شیر’ گوید: پوشش مدور و سبزرنگ است، قسمت فرودین ندارد، پود آن از پشم است و بزرگان علما آن را پوشند و آن ازلباس عجمان گرفته شده است. (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 227). رجوع به طالسان و طیلسان و تالشان و فرهنگ شعوری و حاشیۀ برهان قاطع چ معین ذیل ’طیلسان’ شود
طیلسان. (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است. (معیار ادی شیر از حاشیۀ المعرب جوالیقی). نوعی پوشش آدمی. (اصمعی). صاحب معیار گوید: لباسی است که بر دوش اندازند و لباسی است که بدن را احاطه کند و برش و دوزندگی ندارد. ’ادی شیر’ گوید: پوشش مدور و سبزرنگ است، قسمت فرودین ندارد، پود آن از پشم است و بزرگان علما آن را پوشند و آن ازلباس عجمان گرفته شده است. (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 227). رجوع به طالسان و طیلسان و تالشان و فرهنگ شعوری و حاشیۀ برهان قاطع چ معین ذیل ’طیلسان’ شود
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
پارسی تازی گشته تالستان تالشانه گونه ای جامه جامه ایست که آن را بر کتف پوشند و همه بدن را فرا می گیرد و آن را بافند و برش خیاطی ندارد، عبای مدوریست به رنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم و آن را خواص علما و مشایخ و همچنین روحانیون مسیحی پوشند
پارسی تازی گشته تالستان تالشانه گونه ای جامه جامه ایست که آن را بر کتف پوشند و همه بدن را فرا می گیرد و آن را بافند و برش خیاطی ندارد، عبای مدوریست به رنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم و آن را خواص علما و مشایخ و همچنین روحانیون مسیحی پوشند
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود