جدول جو
جدول جو

معنی کبش - جستجوی لغت در جدول جو

کبش
گوسفند شاخ دار، قوچ، کنایه از بزرگ قوم، جمع واژۀ کباش و اکباش و اکبش
تصویری از کبش
تصویر کبش
فرهنگ فارسی عمید
کبش
(کَ)
گوسفند دوساله و گفته اند چهارساله. (اقرب الموارد). برۀ دو ساله. (لغت نامۀ مقامات حریری). قچقار و آن در سال چهارم باشد. (منتهی الارب). گوسفند نر یعنی میش نر شاخ دار جنگی. (از غیاث اللغه) (آنندراج). گوسفند نر. قوچ. (یادداشت مؤلف). گوسپند گشن. (دهار). غوچ. (ناظم الاطباء). ج، اکبش، اکباش و کباش. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) : صاف الکبش صوفاً، بسیارپشم شد قچقار. (منتهی الارب) : چون جبرئیل علیه السلام کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد. (مجمل التواریخ). یکی گوید (درۀ عمر) از پوست ناقه بود و دیگری می گوید از جلد کبش ابراهیم بود. (النقض ص 568).
چون ارقم از درون همه زهرند و ز برون
جز کبش رنگ رنگ و شکال شکن نیند.
خاقانی.
وهم در روز حرکت کبشی کوهی در میانۀ راه پیش آمد و جوانان جویای نام در حال آنرا به تیر زدند. (جهانگشای جوینی).
- کبش فدی، گوسفند قربانی. (از آنندراج). گوسفندی که جبرائیل به امر خدا برای ابراهیم آورد تا بجای اسماعیل ذبح کند. (فرهنگ فارسی معین) :
همتش را سپهر فرش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی.
ابوالفرج.
نقش او پر گیاه کبش فدی
صدق اﷲ در دو گوش ندی.
(حدیقه).
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فدی درنهدش اسماعیل.
اسماعیل (از آنندراج).
جان کبش فدی کن آن مکان را
بر ضابطۀ خلیل والا.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، مهترقوم و سردار آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید قوم. قائد ایشان و گفته اند منظورالیه در ایشان. (از اقرب الموارد) ، نام دیگر برج بره یعنی حمل است. (مفاتیح العلوم) ، آلتی از آلات جنگ که در حصار بکار می رود و بر دیوارهای استوار پرتاب میگردد. (اقرب الموارد). از آلات جنگ که در هدم باره ها بکار می رود. (متن اللغه). قسمی از منجنیق. (ناظم الاطباء). قوچ جنگی و آن نوعی دبابه بوده با این فرق که چیزی مانند سر قوچ داشته و مردان جنگی در داخل آن جای می گرفتند. قوچ جنگی مانند دبابه برای خراب کردن برجها بکار می رفته است به این قسم که سر قوچ بوسیلۀ طناب و قرقره هایی که به سقف آویخته بود محکم بسته می شد و مردانی که توی قوچ جنگی جا داشتند و آنها که در پشت بودند سر قوچ را جلو و عقب می بردند و بدیوار برج می زدند تا آن را خراب کنند. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام سال 1333 ج 1 ص 182) ، دریئه و آن سنگی بزرگ است که روی دیوارگذارده می شود. و منه بنی سوراً حصیناً و وثقه بالکبوش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کبش
(کَ)
کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینه السلام بغداد و بعهد یاقوت بیابانی خشک بوده است بین نصریه و بریه و قبر ابراهیم الحربی رحمه الله در کنار این دو شارع بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کبش
(رُ غُ)
گرفتن چیزی بهمه دست. (از اقرب الموارد). کمش. (دزی ج 2 ص 440). رجوع به کمش شود
لغت نامه دهخدا
کبش
گوسفند شاخدار
تصویری از کبش
تصویر کبش
فرهنگ لغت هوشیار
کبش
((کَ))
قوچ، گوسفند شاخ دار، مهتر و بزرگ قوم، جمع اکباش. کبوش
تصویری از کبش
تصویر کبش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرش
تصویر کرش
فروتنی، افتادگی، تواضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کربش
تصویر کربش
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبی
تصویر کبی
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
خفتان، نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف، برای مثال یکی کبر پوشید زال دلیر / به جنگ اندر آمد به کردار شیر (فردوسی - ۱/۳۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرش
تصویر کرش
شکمبۀ چهارپایان مثل گاو یا گوسفند و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
بزرگ منشی، خودخواهی، خودنمایی، نخوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبک
تصویر کبک
پرنده ای به اندازۀ کبوتر با بدن گرد، سر کوچک، دم کوتاه و پرهای خاکستری رنگ که برای استفاده از گوشتش شکار می شود
کف دست
کبک دری: در علم زیست شناسی، نوعی کبک درشت که در کوه یا درۀ کوه به سر می برد، در موسیقی از آهنگ های موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبد
تصویر کبد
سختی، رنج، دشواری، میانۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
بزرگی، بزرگ سالی، مقابل صغر، در فقه سن بلوغ که در دختران نه سالگی و در پسران پانزده سالگی است
کبر سن: سال خوردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
درختچه ای خاردار، با برگ های پهن و گل های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبش
تصویر تبش
تابش، گرما، گرمی، فروغ، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشش
تصویر کشش
جذابیت، کشیدن، حمل کردن، در علم فیزیک نیرویی که به وسیلۀ جسم در حال کشیده شدن بر تکیه گاه خود وارد می شود، تمایل عاطفی، گرایش، ظرفیت پذیرش، تحمل، امتداد دادن مثلاً کشش صدا، کنایه از تلاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبش
تصویر غبش
بقیۀ شب، تاریکی آخر شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبت
تصویر کبت
زنبور،
زنبور عسل، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، مگس انگبین، گوژانگبین، نحله، منگ، منج، برای مثال همچنان کبتی که دارد انگبین / چون بماند داستان من بر این (رودکی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
منسوب است به کبش که جایی است در بغداد. (انساب سمعانی). رجوع به کبش و اسد شود
لغت نامه دهخدا
سر کوهی است به کوه ریان. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
- یوم کبشه، روزی است ممنوعه از روزهای عربان. (منتهی الارب). از ایام عرب است. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
بنت ابی مریم راوی است و از ام سلمه زوج النبی صلی الله علیه و سلم روایت کند. (منتهی الارب). روات در علم حدیث نه تنها به عنوان ناقلان ساده احادیث شناخته نمی شوند، بلکه آنان به عنوان تحلیلگران و بررسی کنندگان دقت در سند روایت ها نیز شناخته می شوند. این افراد با دقت و توجه ویژه به منابع مختلف روایات، توانسته اند احادیث صحیح را از روایت های جعلی و نادرست تمییز دهند و به منابع معتبر علمی تبدیل کنند.
بنت کعب زن عبدالله ابی قتاده است و از ابوقتاده روایت کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ کبش. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کبش، به معنی قچقار. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). و رجوع به کبش شود، بند شدن شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شنیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربش
تصویر ربش
ناخنه خجک سپیدی که بر ناخن آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبش
تصویر جبش
موی ستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبش فدی
تصویر کبش فدی
میش تکل کرپانی (کرپان قربان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبش القرنفول
تصویر کبش القرنفول
میخک خشک گوسبند نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبش
تصویر آبش
آنکه پیرامون و پیشگاه خانه کسی را به طعام و شراب آراید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبش
تصویر تبش
گرما و گرمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
پوست باز کردن، خوردن مانه کاچار (اسباب خانه) پارسی است تلخی تلخ مزگی آنکه بتلخی زند: چای دبش، کامل از جاهلهای دبش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبش
تصویر خبش
جمع کردن، بگیرآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبش
تصویر حبش
فیسا (بوقلمون) شوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبد
تصویر کبد
جگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشش
تصویر کشش
آتراکسیون، میل، جاذبه، جذب
فرهنگ واژه فارسی سره