جدول جو
جدول جو

معنی کبریائی - جستجوی لغت در جدول جو

کبریائی(کِ)
منسوب به کبریاءبمعنی عظمت خداوند. عظمت خداوندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبریا
تصویر کبریا
عظمت، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
(بِرْ)
منسوب به بریان. رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 38هزارگزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سید مرتضی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دریایی. منسوب به دریا. بحری. رجوع به دریایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طایفه ای از کردهای ایران ساکن طرهان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در تداول عامه مخفف کربلائی. (یادداشت مؤلف). آنکه به کربلا سفر کرده باشد. کبلای. رجوع به کربلایی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
عظمت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بزرگی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). تجبر. (اقرب الموارد). عظمت و ملک. (لسان العرب) (اقرب الموارد). و قیل: هی عباره عن کمال الذات و کمال الوجود و لا یوصف بها الا اﷲ تعالی. (لسان العرب) (اقرب الموارد). کبریا، بزرگواری. (دهار) (ترجمان علامه جرجانی ص 81) (السامی فی الاسامی). بزرگ منشی. (منتهی الارب). و رجوع به کبریا شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کبریت وگوگرد. (ناظم الاطباء) ، نام رنگ زرد مانند کبریت. (آنندراج). هر چیز که برنگ گوگرد باشد. (ناظم الاطباء). گوگردی. (دزی ج 2 ص 438) :
نور خورشید جمالش چشم می دوزد مرا
جامۀ کبریتیش چون شمع می سوزد مرا.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
، که همچون چوبهای کبریت مخطط باشد (پارچه). میل میل. دارای راههای برجسته (پارچه). که برجستگیهای موازی دارد (پارچه، خاصه مخمل).
- آبهای کبریتی، آبهای گوگردی. (یادداشت مؤلف). رجوع به آبهای گوگردی شود
لغت نامه دهخدا
سست رایی، بیعقلی و بیهوشی، فیلولت، (نصاب الصبیان)، رجوع به بیرایی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آریائی. منسوب بقوم آریا. اریائی اصطلاحیست که بمعانی متعدد اطلاق شده. ماکس مولر آنرا مخصوصاً درباره همه زبانهائی که پیشتر بعنوان هند و اروپائی (یا هند وژرمانی بقول مستشرقین آلمانی) شناخته شده، بکار برده است. بهمین وجه ((اریا)) را در مورد همه متکلمین بدین زبانها استعمال کرده و هم او در کتاب ((تراجم احوال کلمات و سرزمین اریا)) نوشته است: ((اریائیان کسانی هستند که بزبانهای آریائی تکلم کنند، رنگشان هرچه و خونشان از هر نژاد باشد ما که آنان را اریائی مینامیم منظوری جز از لحاظدستور زبان ایشان که اریائی است نداریم)). اصل و ریشه ((اریا)) هرچه باشد، اینقدر واضح است که این کلمه بتداعی معانی، مفاهیم بسیار را بخاطر می آورد و مللی که متعلق ببخش خاوری هند و اروپائیان بودند، خود را بدین نام مفتخر میدانستند. (دائره المعارف بریتانیکا). اریائی از نظر زبانشناسی، زبانی است که بدستۀ هند و ایرانی از طایفۀ هند و اروپائی داده شده. برخی از زبان شناسان سابقاً اصطلاح اریائی را بمجموع السنۀ هند و اروپائی اطلاق کرده اند، ولی اکنون این اصطلاح را عموماً ترک کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 24). و ((بلادالخاضعین)) ترجمه ((بوم اریان)) یا ((شهر اریائیان)) است. (نامۀ تنسر چ مینوی ص 40 و 64 از دارمستتر). و رجوع به آریائیان و ایران باستان صص 8- 9 شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به بویایی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سردشت شهرستان مهاباد است. از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قرای مهم آن عبارتند از: بیوران پائین، قلعه رشه، درمان آباد بالا، ماراغان، میر شیخ حیدر، بشاسب، دیوالان، بزیلا (مرکز دهستان). سکنۀ آن در حدود 6110 تن. آب آن از چشمه سار و آب برف و باران. محصول آن غلات، توتون، میوۀ جنگلی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنایی. رجوع به برنایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
کربلایی. منسوب به کربلاء. رجوع به کربلایی شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به کارکیایی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ ری یا)
صورت کلمه زکریاء (ممدود) در حال اضافه به یای متکلم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ ری یا)
دهی از دهستان شبانکاره است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
از محدثان است. ابن ماکولا گوید: وی از مردم آفریقااست از سحنون بن سعید مغربی روایت دارد. (سمعانی). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام یکی از دهستان های بخش پاپی شهرستان خرم آباد. این دهستان در شمال بخش واقع و محدود است از شمال به دهستان سرکانه، از جنوب به دهستان کشور، از خاور به رود خانه هزار و از باختر به دهستان کشور. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی. آب آن از رود خانه سیمرود و چشمه سارهای مختلف. مرتفعترین قلۀ جبال دهستان کوه کلاست. از 7 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 500 تن و قرای مهم آن نای انگیز، خانگاه و صیدنر است و ساکنین از طوایف پاپی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
رجأ بن محمد بن یحیی العبرتائی الکاتب، مکنی به ابوالحسن. از ابوهاشم داود بن القاسم الجعفری و حمادبن اسحاق بن ابراهیم الموصلی حدیث کرد و ابوالفضل محمد بن عبدالله بن المطلب الشیبانی الکوفی از وی روایت کند. (اللباب ج 2 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
نسبت است به عبرتا، دهی از دهات نواحی نهروان از حوالی بغداد. (اللباب ج 2 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ نی ی)
نسبت به قبریان. رجوع به قبریان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبریا
تصویر کبریا
عظمت بزرگی بزرگمنشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبراوی
تصویر کبراوی
کبراوی در فارسی کسی که از شیخ نجم الدین کبری پیروی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرائی
تصویر بیرائی
بیعقلی، بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبریتی
تصویر کبریتی
گوگردی زرد چرک از رنگ ها، راهراه در بافت پارچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبریاء
تصویر کبریاء
غرور، تکبر، عظمت بزرگی بزرگمنشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهربائی
تصویر کهربائی
پارسی تازی گشته کهربایی کهربکار (کارگر برق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبریاء
تصویر کبریاء
((کِ))
بزرگ منشی، عظمت
فرهنگ فارسی معین
بزرگواری، بزرگی، جبروت، جلال، حشمت، شان، شکوه، شوکت، عظمت، فر، قدرت، کلانی، هیبت
متضاد: حقارت، کوچکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانه ی گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن
فرهنگ گویش مازندرانی