جدول جو
جدول جو

معنی کبرته - جستجوی لغت در جدول جو

کبرته(رُ)
گوگرد آلودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبرت بعیره، ای طلاه به. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برته
تصویر برته
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی از خاندان لواده، در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبره
تصویر کبره
پوسته، پوستۀ نازک روی زخم، چرک انباشته شده در دست و پا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرته
تصویر کرته
پیراهن، نیم تنه، برای مثال بر او گشت گریان و رخ را بخست / همه کرته بدرید و او را ببست (فردوسی - ۳/۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(کِ رَ)
کبر. (از اقرب الموارد).
- کبرهالقوم، کلانتر قوم یا قریب تر آنهابه جد اعلی. (منتهی الارب). هو کبرتهم، ای اکبرهم اواقعدهم فی النسب و اقربهم. (اقرب الموارد). فلان کبرهولد ابویه، یعنی کلانتر فرزندان است. (منتهی الارب). واحد و جمع و مؤنث در این کلمه یکسان است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کبرّ. کبرّه.
، گناه بزرگ. (از اقرب الموارد). گناه بزرگ و سترگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ بُرْ رَ)
کبره. رجوع به کبره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کبر در سن. (از اقرب الموارد). بزرگ سالی. (منتهی الارب). یقال: علت فلانا کبره، ای کبر و اسن ّ. (از اقرب الموارد). کلان. به زاد برآمده. سالخورده. دیرینه. کهن
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ رَ / رِ / کَ رَ / رِ)
پوستۀ نازکی که روی زخم بندد. لختۀ خونی که روی زخم منعقد شود. پردۀ الیافی خون که پس از زخمهای سطحی بر روی پوست و مخاط پدید آید. (فرهنگ فارسی معین) ، پوست کف دست یا جای دیگر که به سبب بسیاری کار و تماس با اشیاء کلفت شود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
مرکز ولایتی در ایالت کورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ تَ)
حلوای مغزی. (از برهان). حلوائی است که از مغز بادام و پسته و گردکان و کنجد و امثال آن پزند. (آنندراج). قبیطه (معرب). قبیط (معرب). قبیده (در تداول عامه). (از حاشیۀ برهان چ معین). ناطف. (آنندراج) :
گرم کردم تخته بندش از کبیتۀ کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم عصا.
بسحاق اطعمه (از حاشیۀ برهان چ معین).
و رجوع به کبیتا و کبیت شود
لغت نامه دهخدا
پل. عرشۀ کشتی. (دزی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
شهرکی است خرد (به ماوراءالنهر) با کشت و برز بسیار و از آنجا اسب خیزد (نزدیک کرال، غزک، خیوال، ورذول، بغورانک) (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ ری یَ)
آش کبر. کبربا. کبروا. لصفیه. طعامی که با کبر سازند. (ناظم الاطباء). آشی که از کور پزند. کوربا و کوروا و به عربی کبریه گویند. (آنندراج). رجوع به کبربا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ تَ / تِ)
حنظل. (برهان) ، زهر گیاه. (برهان) :
با اینهمه لطافت و شیرینی سخن
با من به گاه طعنه زدن چون کبسته ای.
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کبست شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ / تِ)
دهی است جزء دهستان فراهان علیای بخش فرمهین در شهرستان اراک که در دوازده هزارگزی باختر فرمهین و دوازده هزارگزی راه عمومی واقع است. منطقۀ کوهستانی و سردسیر است و 740 تن سکنه دارد. آب آن ازقنات و رودخانه و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، چغندر قند، سیب زمینی، یونجه، انگور و اشجار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). و رجوع به تاریخ قم ص 119 و 141 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) :
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) :
همه دامن کرته بدرید چاک
بر آن خستگیهاش بربست پاک.
فردوسی.
چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن
چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه.
فرخی.
زده دامن کرته چاک از برون
گشاده بر او سینۀ سیمگون.
اسدی (گرشاسبنامه).
یکی کرته هر یک بپوشید تنگ
همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته اندر میان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن.
ناصرخسرو.
همان شخ کش حریرین بودکرته
همی از خز بربندد ازاری.
ناصرخسرو.
کرتۀ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد.
خاقانی.
کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش
هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری.
خاقانی.
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید.
خاقانی.
دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف
دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود.
مولوی.
، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) :
ز مستی بازکرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش.
سنائی.
- کرتۀ بی آستین، شوذر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کرت، کرد، کردو و کرز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ)
نام پهلوانی ایرانی در روایات داستانی از نژاد و فرزندان توابه. وی در جنگ دوازده رخ مبارز و هماورد کهرم بود و او را در میدان نبرد کشت:
نهم برته با کهرم تیغ زن
دو خونی و هر دو سر انجمن
همی آزمودند هرگونه جنگ
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
یکایک بپیچید از برته روی
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که تا سینه کهرم بدو نیم گشت
دل دشمن از برته پربیم گشت.
فردوسی.
و رجوع به برهان قاطع و شرفنامۀ منیری شود
لغت نامه دهخدا
گوگرد، خسی که باب گوگرد تر کنند و خشک سازند و باندک گرمی آتش بر گیرد و برای افروختن شمع و چراغ بکار آید، زر خالص. یا کبریت نباتی
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
حلوایی است که از مغز بادام و پسته و گرد کان و کنجد و امثال آن پزند: (ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای کنجدین منی) (طیان) توضیح کبیتا حلوا جوزی است که مردم بشرویه آنرا حلوای مغزی میگویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور میسازند بدین صورت که شیره انگور یا شکر در آب حل شده را در دیگ چدنی میریزند و با آتش کم بجوش میاورند و چوبک کوفته و سفیده تخم مرغ را با شاخه خرما آن قدر میزنند تا بصورت کف در آید و بتدریج آنرا در دیگ چدنی و روی شیره جوش آمده می افشانند و با چمچه چوبین آن قدر بهم میزنند و باصطح معمولی و زر میدهند که سفید شود و بقوام آید. آنگاه بسر قاشق پاره ای بر میدارند و در هوای سرد نگاه میدارند و سر انگشت بر آن میزنند. اگر ریز ریز شد عمت آنست که بقوام آمده و رسیده است و گرنه باز هم میزنند تا شکننده شود و پس از آن حلوا را در سینی میریزند و قرصهایی از آن میسازند و گاه با کنجد و مغز بادام و جوز و پسته مخلوط میکنند و مردم طبس و بشرویه آن قسم را که از شیره انگور تنهاست} حلوا مغزی {مینامند و قسمی را که با شکر آمیخته است} حلوا تق تقو {میگویند. وز محشری قبیطی را به} پر گینج سپید {و} بر گنج {تفسیر کرده است و عموم لغویین آنرا معادل} ناطف {گرفته اند و مولف بحر الجواهر طرز ساختن ناطف را بیان کرده است و گفته او موافق است با آنچه در پختن حلوا مغزی معمولست (فروزانفر) مرحوم قزوینی نیز در کبیتا و قبیطی و ناطف را همان حلوا مغزی دانسته است
فرهنگ لغت هوشیار
پیری سالخوردگی گناه بزرگ پوسته نازکی که روی زخم بندد. توضیح لخته خونی که روی زخم منعقد شود پرده الیافی خون که پس از زخمهای سطحی بر روی پوست و مخاط پدید آید، کلفت شدن پوست کف دست یا جای دیگر بسبب بسیاری کار و تماس با اشیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبرتل
تصویر کبرتل
سوسک نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبریه
تصویر کبریه
کبریه در فارسی کوربا آشی که از کور کنند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کپست کبست (هندوانه ابوجهل حنظل) از گیاهان فرو گیری (غافلگیری) تاخت ناگهانی هندوانه ابوجهل: (با این همه لطافت و شیرینی سخن با من بگاه طعنه زدن چون کبسته ای) (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کَ تِ))
قطعه زمینی که در آن چیزی کاشته باشند، کرزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کُ تِ))
پیراهن، قبای نیم تنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کِ تَ یا تِ))
خارشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبره
تصویر کبره
((کَ بَ رِ))
سفت شدن پوست بعضی از قسمت های بدن
فرهنگ فارسی معین
لایه ی چرک
فرهنگ گویش مازندرانی