جدول جو
جدول جو

معنی کانعمت - جستجوی لغت در جدول جو

کانعمت
(نِ)
ده مخروبه از دهستان خورخورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع در هفتادهزارگزی باختر دیواندره و شش هزارگزی اسحاق آباد و ده هزارگزی مرز ایران و عراق، در پیشرفتگی دره شلیر واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نعمت
تصویر نعمت
(پسرانه)
آنچه باعث شادکامی و آسایش زندگی انسان شود، عطا و بخشش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کافرنعمت
تصویر کافرنعمت
ناسپاس، حق ناشناس، نمک به حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنعمت
تصویر پرنعمت
جایی که میوه، خواربار و متاع فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کانفت
تصویر کانفت
نوعی شیرینی شبیه آب نبات که آن را در کاغذ می پیچند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انعم
تصویر انعم
نعمت ها، موهبت ها، نیکی ها، احسان ها، جمع واژۀ نعماء و نعمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعمت
تصویر نعمت
احسان، نیکی، بهره، مال، روزی، خوشی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ مَ)
مال. (از منتهی الارب) (آنندراج). ثروت. دسترس. (غیاث اللغات). ثروت. دارایی. رجوع به نعمه شود:
امروز به اقبال توای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بود از نعمت آنچه پوشیدند
و آنچه دادند و آنچه را خوردند.
رودکی.
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
و گر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی.
منوچهری.
بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص 361). رحمت و برکتهای ایزدی... بر تو باد و به آن نعمت بزرگ که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (از تاریخ بیهقی ص 335). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی. (تاریخ بیهقی). دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ص 329).
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گراز و چوبی همی روم.
اسدی (گرشاسب نامه ص 168).
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است.
ناصرخسرو.
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کآنگه نبود.
مسعودسعد.
نعمت ترا سزد که به شادی همی خوری
ز آن قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند.
معزی (آنندراج).
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار.
سنائی.
بر پادشاه باد که خدمتکاران را چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه).
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان جهان نپذرفتم.
خاقانی.
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست.
سعدی.
ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی).
ای قناعت توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست.
سعدی.
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست.
سعدی.
، روزی. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) :
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد.
منوچهری.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.
اسکافی.
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
اینت نعمت و اینت نعمت خوارگان.
ناصرخسرو.
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شدو از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت. (مرزبان نامه) ، عطا. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بخشایش. انعام. (ناظم الاطباء). منت. (منتهی الارب) (آنندراج). عطیه: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست. (از تاریخ بیهقی ص 269). امیر احمد را گفت به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر وی را مشغول دارند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی ص 333).
به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آن پس که بوده بودی نال.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
در جهان این دونعمتی است بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند.
مسعودسعد.
پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. (گلستان سعدی) ، نیکی. آنچه از نیکوئی که در حق کسی کرده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) : بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد. (تاریخ بیهقی ص 381). گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده. (تاریخ بیهقی ص 383).
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار.
نظامی.
، نعیم. (منتهی الارب) (از ترجمان القرآن). آسایش. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب). نکوئی. (غیاث اللغات). نیکی. فراخی. خصب. خیر. برکت. رجوع به نعمه شود:
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنا
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی ص 308). و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 309).
یکی را می دهی صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون.
باباطاهر.
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نعمت عالم باقی چو مرادادی
چون براندیشم ازین بی مزۀ فانی.
ناصرخسرو.
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بومعین.
ناصرخسرو.
و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است. (نوروزنامه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). کیست که از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه). درخصب و نعمت روزگار می گذاشت... بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). و این مدت به امید نعمت جاوید بر وی کم از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه).
سگان را نعمت و ما را تحسر
خران را دولت و ما را تمنا.
جمال الدین.
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گردد این گر بپرسی از بیمار.
ادیب صابر.
هر آنکس که کفران نعمت کند
به حرمان نعمت شود مبتلا.
کمال اسماعیل.
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم.
مولوی.
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
، محصول. حاصل ارضی چون گندم و جو و حبوب و میوه. محصولات ارضی. (یادداشت مؤلف) : چاچ ناحیتی است... با مردمانی غازی پیشه... و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). بالس، ناحیتی است اندر میان بیابان، جائی است بسیار کشت و برز وکم نعمت. (حدود العالم). جرمنکان جائی است کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم).
فاقۀ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد صفای صفاهان.
خاقانی.
، آسودگی. تن آسانی، سرور. شادمانی. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
- شاکرنعمت، مقابل کافرنعمت.
- کافرنعمت، که کفران نعمت کند. که حق نعمت نشناسد و نگزارد: طایفه ای هستند براین صفت که بیان کردی قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان سعدی).
- ناز و نعمت. رجوع به ناز شود: فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان سعدی).
- ولی نعمت، نیکوکار. آنکه درباره شخص نیکوئی می کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت برکسی دارد که او را پرورانده و روزی داده باشد
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعه شود
لغت نامه دهخدا
امانوئل (ایمانوئل)، کانت در سال 1724 میلادی در کنیگسبرگ از شهرهای آلمان متولد شده است، پدرش شغل سراجی داشت و پدر و مادرش هر دو مردمانی مقدس و مهذب بودند، تمام مدت هشتاد سال زندگانی را به دانشجویی و دانش آموزی و تألیف و تصنیف گذرانید و هیچ کار دیگر حتی مسافرت هم نکرد، در آغاز در خانه های بزرگان برای تحصیل معاش به تدریس مشغول شد و در همنشینی باآن مردم از کار دنیا تجربه حاصل میکرد، بعدها در دانشگاه شهر خود به دانشیاری و پس از چند سال به استادی پذیرفته شد و رشته های مختلف از علوم می آموخت، اما ریاضیات و طبیعیات و هیأت و نجوم و فلسفه را رشتۀ اختصاصی خود ساخت و عمر خویش را وقف علم و حکمت کرد، متأهل نشد و زندگانی مرتب و منظمی برای خود ترتیب داد و پیروی کامل از اصول اخلاقی را واجب می پنداشت، نظر به این احوال و مقامات علمی و آثاری که از او ظاهر شد طرف مهر و احترام خاص و عام گردید، فقط هنگامی که رساله ای بنام ’دین در حدود عقل’ نوشته بود مورد سرزنش گردید و حتی از او التزام گرفتند که دیگر در امور دینی چیز ننویسد، اما کانت پس از روزگار فردریک گیلیوم خود را از این التزام آزاد دانست و موافق عقاید خویش سخن گفت و دیگر متعرض او نشدند، هشت سال پیش از مرگ، قوای دماغیش سست شد و از کار بازماند و در سال 1804 میلادی درگذشت، کانت از کسانی بوده است که از دانشجویی جز دریافت حقیقت منظوری نداشته و از خودنمائی و شهرت طلبی و کسب جاه و مال یکسره دور بوده است، نوشته هایش اغلب پیچیده و دشوار است، در مطالب غور بسیار میکرد اما نوشتن را به شتاب انجام میداد، فلسفه اش در روزگار خود او در سراسر خاک آلمان قبول عامه یافت و بزودی به کشورهای دیگر نیز تجاوز کرد، آثار قلمی کانت بسیار و هفتاد هشتاد رساله و کتاب بزرگ و کوچک است، در اکثر مسائل علمی و ریاضی و طبیعی و جغرافیای طبیعی و زمین شناسی و هیأت و آثار جو و منطق و دیانت و سیاست چیز نوشته است، (از سیر حکمت در اروپا)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دست و پا به دوال بسته. اسیر کانع و انف کانع، اسیر دست و پا بدوال بسته و بینی چسبیده بروی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از بلاد بربر در اقصای مغرب از نواحی سودان، گروهی از سودانیان. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). گروهی از سودانیان و از سیاهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
بانعمت تر. متنعم تر: قال من انعم الناس عیشاً؟ قال من تحلی بالعفاف و رضی بالکفاف وتجاوز مایخاف الی ما لایخاف. (المزهر سیوطی ص 317).
- امثال:
انعم من حزیم.
انعم من حیان اخی جابر. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ عُ)
جمع واژۀ نعمه. رجوع به نعمه شود.
لغت نامه دهخدا
(نِ عَ)
مؤنث کانع. ج، کوانع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انوف کانعه: بینی های بروی چسبیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ)
از: با+ نعمت، که نعمت دارد. منعم. دارای نعمت. مال دار. باخواسته، منادی کردن. جار زدن. آوا دردادن: (فرمان کرد) کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ والقصص)، نامیدن. خواندن. آواز کردن. (ناظم الاطباء) :
بانگ کردمت ای فغ سیمین
زوش خواندیم (زان) که هستی زوش.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
فضیل از دور او را بدید بانگ کرد، مرد چون بیامد گفت چه حاجت است. (تذکره الاولیاء عطار).
- امثال:
سربریده بانگ نکند.
معارت، بانگ کردن شترمرغ. انقاض، بانگ کردن چوزه. قبقبه، بانگ کردن شتر در شکم. جلجله،بانگ کردن رعد. جهجهه، بانگ بر دده زدن. (مصادر زوزنی). هدیل. هتف. هدر. تهدیر، بانگ کردن کبوتر. تهزج،بانگ کردن کمان وقت زه کشیدن. مهاره، در روی بانگ کردن.هباب. هبیب، بانگ کردن تکه وقت گشنی. اهتباب، تیزشدن و بانگ کردن تکه وقت گشنی. قریر، بانگ کردن مار. (از منتهی الارب). هل، بانگ کردن از شادی.تخمط، بانگ کردن فحل. ذمر، بانگ کردن شیر. هزم، بانگ کردن کمان. تهزم، بانگ کردن رعد. صقیع، بانگ کردن خروس. تصفیر، بانگ و فریاد کردن. خفق، بانگ کردن باد. فخت، بانگ کردن فاخته. غذمره، بانگ کردن. غمغمه، تعمم، بانگ و خروش دلاوران. (منتهی الارب). تهوید، تهواد، نرم بانگ کردن. صدید، بانگ کردن. (ترجمان القرآن). تعلیس، بانگ کردن. تغنیه، بانگ کردن کبوتر. نزب، نزاب، نزیب،بانگ کردن آهو و تکه بوقت گشنی. (منتهی الارب). لقلقه. ضوضاء، صرخ، بانگ کردن. (دهار). تجلیب، بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). بربره، بانگ کردن. حمحمه، بانگ کردن اسب نر. نقنقه، بانگ کردن بزغ. غمغمه، بانگ کردن مبارزان در جنگ. همهمه، بانگ کردن با گرفتگی بینی چنانکه هویدا نباشد. اهتزام، بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. تغطمط، بانگ کردن باگرفتگی گلو. (مصادرزوزنی). رجس، ارتجاس بانگ کردن ابر. صهیل، صهال، تصهال، بانگ کردن اسب. نزب، نزیب، بانگ کردن آهو. بغام، بانگ کردن آهو و گاو دشتی و شتر. تصلصل، بانگ کردن آهن و آنچه بدان ماند. صلصله، بانگ کردن آهن. جعجعه، بانگ کردن آسیا. معمعه، بانگ کردن آتش در وقت سوختن. (تاج المصادر بیهقی). تلقم، بانگ کردن آب از بسیاری. تطبطب، بانگ کردن آب. (منتهی الارب). خرور، خریر، تدور، بانگ کردن آب. شغا، بانگ کردن گوسفند. ضغو، اضغاء، بانگ کردن روباه. زمار، بانگ کردن شترمرغ. قلخ، قلیخ، بانگ کردن فحل. (تاج المصادر بیهقی). ضحک، بانگ کردن بوزینه. نبح، نبیح، نباح، تنباح، بانگ کردن سگ و آهو و بز و مار. (منتهی الارب). نعب، نعیب، نعبان، بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). رزیم، بانگ کردن شیر. حمحمه، بانگ کردن اسب در وقت علف خواستن.رزام، ارزام. بانگ کردن شتر چنانکه دهن بازنکند. وحوحه، بانگ کردن باگرفتگی گلو. (تاج المصادر بیهقی). عندله، بانگ کردن بلبل. (دهار). لبلبه، بانگ کردن تکه وقت برجستن بر ماده. رقا، بانگ کردن جغد. (منتهی الارب). نهاق، نهیق، بانگ کردن خر. استحار، بانگ کردن خروه در سحر. (تاج المصادر بیهقی). قبع، بانگ کردن خوک. (منتهی الارب). زمزمه. قصیف. جلجله. ارزام، بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی). تمضمض، لغو، بانگ کردن سگ. (منتهی الارب). قعقاع، قعقعه، بانگ کردن سلاح. (تاج المصادر بیهقی). رغاء، الجاج، بانگ کردن شتر. تخض، بانگ کردن شتر به شقشقه. (منتهی الارب). نجنجه، بانگ کردن شتر سرمست. (منتهی الارب). هتیت، بانگ کردن شتر بچه. (تاج المصادر بیهقی). تزغم، بانگ کردن شترماده. سجر، بانگ کردن شتر ناقه. شقشقه، بانگ کردن شترنر. عرار، بانگ کردن شترمرغ. (منتهی الارب). معاره، بانگ کردن شترمرغ. (تاج المصادر بیهقی). قرقره، بانگ کردن شکم. (دهار). هدیل، بانک کردن قمری. اعوال، بانگ کردن کمان. بقبقه، بانگ کردن کوزه بوقت آب کردن در وی. نبیب، بانگ کردن گشن نر از بهر گشنی. فشیش، بانگ کردن مار به پوست. (تاج المصادر بیهقی). قوقاه، بانگ کردن ماکیان. (دهار). کرکره، بانگ کردن ماکیان. قریره، بانگ کردن ماکیان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
الکانمی نام شاعری است از سیاهان. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
منسوب به کانم. رجوع به کانم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آقای ولایت، لقب حکام فرس بود. (کتاب عزرا 2:63، کتاب نحمیا 7:65 و 70 و 8:9 و 10:1) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تا)
خوبروی گردیدن چنانکه سزاوار وصف باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوتا شدن چوب بی شکستگی ظاهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. در 16هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع و تپه ماهور است. سکنۀ آن 150 تن است و آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ نِ مَ)
ناسپاس. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و این لفظ همیشه مقطوع الاضافه است. (آنندراج). حق ناشناس. نمک بحرام. (ناظم الاطباء) :
کافر نعمت بسان کافردین است
جهد کن و سعی کن به کشتن کافر.
معروفی بلخی (از امثال و حکم دهخدا).
هرچه به من رسیده بود تمام خوش گشت که این کافرنعمت بی وفا را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی ص 69). امیر محمد سجده کرد و گفت که این کافرنعمت بی وفا را فروگرفتند و مراد وی در دنیا بسرآید. (تاریخ بیهقی). و طغرل را گفت: ’شاد باش ای کافرنعمت از بهر این تو را پروردم’. (تاریخ بیهقی ص 252).
کافرنعمت بسان کافردین است
جهد کن و سعی کن به کشتن کافر.
معروفی بلخی (از امثال و حکم دهخدا).
طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت کافرنعمت که ببرند و بنهند و ندهند. (گلستان).
تو کافرنعمتی صبحی و گرنه
به خون دل تنعم میتوان کرد.
میرصبحی مازندرانی.
اگر بر زخم کافرنعمتان باشد گران پیکان
زبان شکر گردد زخم ما را در دهان پیکان.
صائب
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ کارعه. (ناظم الاطباء). خرمابنان لب آب. (منتهی الارب). رجوع به کارعه شود
لغت نامه دهخدا
(پُ نِ مَ)
بسیارمال. پرکالا و اطعمه: باکالنجار و جملۀ گرگانیان خانه ها بگذاشته بودند پرنعمت و ساخته سوی ساری برفته. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کانع
تصویر کانع
خرد نمای: کسی که خود را کوچک و خرد بنمایاند، بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمت
تصویر نعمت
مال، ثروت، احسان، نیکی، دارائی
فرهنگ لغت هوشیار
قانفت روسی کاندک شیرینیی مانند آب نبات که معمو چهار گوش یا قرص مانند یا کروی شکل سازند و در کاغذ پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انعات
تصویر انعات
خوبرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمت
تصویر نعمت
((نِ مَ))
احسان، نیکی، مال، روزی، جمع نعم، نعمات
فرهنگ فارسی معین
ثروت، حشم، دارایی، مال ومنال، مال، تنعم، برکت، خیر، وفور، احسان، بخشش، عطا
متضاد: نقمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد