احمق، کودن، کم خرد، ابله، نابخرد، گول، شیشه گردن، لاده، غتفره، تپنکوز، ریش کاو، بدخرد، دبنگ، کهسله، غمر، گردنگل، دنگ، فغاک، تاریک مغز، چل، کاغه، کم عقل، بی عقل، خام ریش، کردنگ، دنگل، سبک رای، انوک، خل، خرطبع برای مثال مر تو را خصم و دشمن دانا / بهتر از دوستان همه کانا (سنائی۱ - ۴۴۸)
اَحمَق، کُودَن، کَم خِرَد، اَبلَه، نابِخرَد، گول، شیشِه گَردَن، لادِه، غُتفَرِه، تَپَنکوز، ریش کاو، بَدخِرَد، دَبَنگ، کَهسَلِه، غَمر، گَردَنگَل، دَنگ، فَغاک، تاریک مَغز، چِل، کاغِه، کَم عَقل، بی عَقل، خام ریش، کَردَنگ، دَنگِل، سَبُک رای، اَنوَک، خُل، خَرطَبع برای مِثال مر تو را خصم و دشمن دانا / بهتر از دوستان همه کانا (سنائی۱ - ۴۴۸)
او نخستین کسی است که در بخارا سکه زد: ... پادشاهی بود نام او ’کانا’ بخارا خدات و او سی سال بخارا را پادشاه بودو در بخارا بازارگانی به کرباس و گندم بود وی را آگاه کردند که در دیارهای دیگر سیم زده اند و او فرمان داد تا در بخارا سکه زدند از سیم ناب و بر آن صورت وی را با تاج نقش کردند، (تاریخ بخارا صص 34 - 36)
او نخستین کسی است که در بخارا سکه زد: ... پادشاهی بود نام او ’کانا’ بخارا خدات و او سی سال بخارا را پادشاه بودو در بخارا بازارگانی به کرباس و گندم بود وی را آگاه کردند که در دیارهای دیگر سیم زده اند و او فرمان داد تا در بخارا سکه زدند از سیم ناب و بر آن صورت وی را با تاج نقش کردند، (تاریخ بخارا صص 34 - 36)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود. - پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود. - پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین). - پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین). - ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین). - ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین). - تیرانداز، تیراندازنده: بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز. منوچهری. شرط عقل است صبر تیرانداز. (گلستان). چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی). چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل میدهی به تیرانداز. سعدی. باکم از ترکان تیرانداز نیست طعنۀ تیرآورانم میکشد. حافظ. - تیراندازی، عمل تیر انداختن: خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هرآن کس که کمانی دارد. حافظ. - چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) : جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان). و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود. - چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود. - چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن. - ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود. - حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف). - خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود. - خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند. - دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد. - ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین). - سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر: اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود. - سنگ انداز، عمل سنگ انداختن: ز سنگ انداز او سنگی که جستی پس از قرنی سر گردون شکستی. ؟ - ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) : یکی ترانه درانداز حسب حال که هست خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز. مختاری. - شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن. - غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است. - کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین). - کمنداندازی، عمل کمندانداز: صید مطلب نکند جز به کمنداندازی هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند. مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج). - گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود. - ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود. - نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم). - ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم). - نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114). ، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) : باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من. عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109). گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود. سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109). شدند آن هژبران آهو شکار برانداز آهو بر آهو سوار. هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109). انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)، {{اسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) : اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر. فردوسی. به طینوش گفت این نه مقدار اوست برانداز آن کو پرستار اوست. فردوسی. تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست. اسدی. از رنج درون خسته ام هیچ مپرس از حال دل شکسته ام هیچ مپرس انداز پرش رفته ز یادم عمریست ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس. سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف). - بانداز، باندازه: دگر گفت کوشش بانداز و بیش چه گویی کز آن دو کدام است پیش. فردوسی. و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود. - برانداز، تخمین. سنجش. برآورد. - برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن. - بی انداز، بی اندازه. بی قیاس: جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز. فرخی. کی تواند خرید جز دانا بچنین مال ناز بی انداز. ناصرخسرو. و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود. ، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام: بزرگان که بودند با او (رستم) بهم برنج و بجنگ و بشادی و غم براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو) از ایوان خسرو برفتند شاد. فردوسی. بهنگام گوید سخن پیش شاه سزا دارد انداز هرکس نگاه. اسدی. ، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109). - انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) : گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا. غیاثای حلوایی (از آنندراج). ، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)، {{نعت فاعلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده، {{فعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود. - پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود. - پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین). - پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین). - ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین). - ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین). - تیرانداز، تیراندازنده: بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز. منوچهری. شرط عقل است صبر تیرانداز. (گلستان). چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی). چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل میدهی به تیرانداز. سعدی. باکم از ترکان تیرانداز نیست طعنۀ تیرآورانم میکشد. حافظ. - تیراندازی، عمل تیر انداختن: خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هرآن کس که کمانی دارد. حافظ. - چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) : جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان). و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود. - چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود. - چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن. - ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود. - حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف). - خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود. - خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند. - دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد. - ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین). - سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر: اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود. - سنگ انداز، عمل سنگ انداختن: ز سنگ انداز او سنگی که جستی پس از قرنی سر گردون شکستی. ؟ - ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) : یکی ترانه درانداز حسب حال که هست خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز. مختاری. - شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن. - غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است. - کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین). - کمنداندازی، عمل کمندانداز: صید مطلب نکند جز به کمنداندازی هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند. مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج). - گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود. - ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود. - نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم). - ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم). - نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114). ، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) : باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من. عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109). گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود. سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109). شدند آن هژبران آهو شکار برانداز آهو بر آهو سوار. هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109). انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)، {{اِسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) : اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر. فردوسی. به طینوش گفت این نه مقدار اوست برانداز آن کو پرستار اوست. فردوسی. تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست. اسدی. از رنج درون خسته ام هیچ مپرس از حال دل شکسته ام هیچ مپرس انداز پرش رفته ز یادم عمریست ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس. سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف). - بانداز، باندازه: دگر گفت کوشش بانداز و بیش چه گویی کز آن دو کدام است پیش. فردوسی. و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود. - برانداز، تخمین. سنجش. برآورد. - برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن. - بی انداز، بی اندازه. بی قیاس: جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز. فرخی. کی تواند خرید جز دانا بچنین مال ناز بی انداز. ناصرخسرو. و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود. ، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام: بزرگان که بودند با او (رستم) بهم برنج و بجنگ و بشادی و غم براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو) از ایوان خسرو برفتند شاد. فردوسی. بهنگام گوید سخن پیش شاه سزا دارد انداز هرکس نگاه. اسدی. ، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109). - انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) : گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا. غیاثای حلوایی (از آنندراج). ، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)، {{نعت فاعِلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده، {{فِعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
حکیم و فیلسوف و دانا و منجم. (برهان) (از ناظم الاطباء). دانا و حکیم. (آنندراج). فیلسوف و مهندس و دانا. (اوبهی). کاهن بود، اعنی آنکه چیزی از خود گوید. فیلسوف و دانا باشد. (صحاح الفرس چ طاعتی ص 27). فیلسوف و دانا و جادو و صاحب رأی. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با این مثال که در صحاح الفرس یافتم در کلمه وخشور محقق شد که کندا به معنی حکیم و فیلسوف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی) ، ’گندی’ (سحر، احکام نجوم). فارسی ’کوندا’ (دانا، منجم، جادوگر، شجاع) ، پهلوی، ’کندای’... (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی حال از گذشته دی دگر زآن نامده فردا همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا. دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اگر جادوست از کارم بماند وگر کنداست از چارم بماند. (ویس و رامین از یادداشت ایضاً). چون از خواب بیدار شدم کندآن (کنداآن) قریش را بپرسیدم. گفتند اگر این خواب تو دیده ای، به عز و کرم و بزرگی مخصوص گشتی و به جایگاهی رسیدی که هیچ آدمی را آن بزرگی نبوده است. (تاریخ سیستان چ بهار ص 50). و رجوع به کند و گندا در همین لغت نامه شود، به معنی شجاع و دلیر و پهلوان هم هست. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوبشمان ’کوندا’ را هم ریشه ’کند’ به معنی شجاع می داند. رجوع به کنداگر و کنداور شود. و در این صورت ’کندا’ به معنی شجاعت و دلیری است. مرکب از: صفت کند (شجاع) + آ (سازندۀ اسم معنی از صفت) ، قیاس شود با درازا، ستبرا، روشنا... (حاشیۀ برهان چ معین). مرحوم دهخدا در چندین یادداشت آرند: به این کلمه معنی حکیم داده اند به مناسبت آمدن آن با لفظ اندیشه در بیت عنصری. اگر شاهد منحصر به این بیت است کافی نیست چه به گمان می رسد این کلمه جزء اول کلمه گندآور باشد و دل و اندیشه را به معنی شجاعت آورده است... در نظم و نثر شاهد دیگری ندیده ام فقط جمال الدین عبدالرزاق همین معنی را از عنصری برده است و چون اطمینان به صحت معنی که در فرهنگها یافته، نکرده است در موردی نظیر مورد شعر عنصری به کار بسته است یعنی در عنصری متصف پیل است و در بیت جمال الدین بر مرکب که عادتاً مراد از آن اسب است. با اینکه کلمه زیرک هم در صفت مرکب (اسب) هست ولی نیک روشن است که تکیه برکتابهای لغت یعنی فرهنگهاست. و در مورد دیگر جز حیوان، جسارت استعمال آن را نکرده است (کذا).... به گمان من کندا از مادۀ کند و کندآور و کندآوری به معنی پهلوان و شجاع است چنانکه فرید احول در آن بیت گوید... (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیلان ترا رفتن بادست و تن کوه دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا. عنصری. حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من حصاری جز همین نگرفت از این پیش ایچ کندائی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 458). آفرین باد بر آن مرکب خوش رفتارت که دل زیرک و اندیشۀ کندا دارد. جمال الدین عبدالرزاق
حکیم و فیلسوف و دانا و منجم. (برهان) (از ناظم الاطباء). دانا و حکیم. (آنندراج). فیلسوف و مهندس و دانا. (اوبهی). کاهن بود، اعنی آنکه چیزی از خود گوید. فیلسوف و دانا باشد. (صحاح الفرس چ طاعتی ص 27). فیلسوف و دانا و جادو و صاحب رأی. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با این مثال که در صحاح الفرس یافتم در کلمه وخشور محقق شد که کندا به معنی حکیم و فیلسوف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی) ، ’گندی’ (سحر، احکام نجوم). فارسی ’کوندا’ (دانا، منجم، جادوگر، شجاع) ، پهلوی، ’کندای’... (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی حال از گذشته دی دگر زآن نامده فردا همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا. دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اگر جادوست از کارم بماند وگر کنداست از چارم بماند. (ویس و رامین از یادداشت ایضاً). چون از خواب بیدار شدم کندآن (کنداآن) قریش را بپرسیدم. گفتند اگر این خواب تو دیده ای، به عز و کرم و بزرگی مخصوص گشتی و به جایگاهی رسیدی که هیچ آدمی را آن بزرگی نبوده است. (تاریخ سیستان چ بهار ص 50). و رجوع به کند و گندا در همین لغت نامه شود، به معنی شجاع و دلیر و پهلوان هم هست. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوبشمان ’کوندا’ را هم ریشه ’کند’ به معنی شجاع می داند. رجوع به کنداگر و کنداور شود. و در این صورت ’کندا’ به معنی شجاعت و دلیری است. مرکب از: صفت کند (شجاع) + آ (سازندۀ اسم معنی از صفت) ، قیاس شود با درازا، ستبرا، روشنا... (حاشیۀ برهان چ معین). مرحوم دهخدا در چندین یادداشت آرند: به این کلمه معنی حکیم داده اند به مناسبت آمدن آن با لفظ اندیشه در بیت عنصری. اگر شاهد منحصر به این بیت است کافی نیست چه به گمان می رسد این کلمه جزء اول کلمه گندآور باشد و دل و اندیشه را به معنی شجاعت آورده است... در نظم و نثر شاهد دیگری ندیده ام فقط جمال الدین عبدالرزاق همین معنی را از عنصری برده است و چون اطمینان به صحت معنی که در فرهنگها یافته، نکرده است در موردی نظیر مورد شعر عنصری به کار بسته است یعنی در عنصری متصف پیل است و در بیت جمال الدین بر مرکب که عادتاً مراد از آن اسب است. با اینکه کلمه زیرک هم در صفت مرکب (اسب) هست ولی نیک روشن است که تکیه برکتابهای لغت یعنی فرهنگهاست. و در مورد دیگر جز حیوان، جسارت استعمال آن را نکرده است (کذا).... به گمان من کندا از مادۀ کند و کندآور و کندآوری به معنی پهلوان و شجاع است چنانکه فرید احول در آن بیت گوید... (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیلان ترا رفتن بادست و تن کوه دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا. عنصری. حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من حصاری جز همین نگرفت از این پیش ایچ کندائی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 458). آفرین باد بر آن مرکب خوش رفتارت که دل زیرک و اندیشۀ کندا دارد. جمال الدین عبدالرزاق
از سلاطین باستانی هند و معاصر با اسکندر مقدونی است، پیرنیا آرد: در میان سند و گنگ، دولت بزرگی وجود داشت که یونانی ها آن را دولت ’پراسیان’ نامیده اند، در زمان اسکندر، پادشاه این مملکت، سلطانی ناندانام بود و او - وقتی که اسکندر در کنار رود هیفار توقف داشت - سفارتی نزد وی فرستاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2057)
از سلاطین باستانی هند و معاصر با اسکندر مقدونی است، پیرنیا آرد: در میان سند و گنگ، دولت بزرگی وجود داشت که یونانی ها آن را دولت ’پراسیان’ نامیده اند، در زمان اسکندر، پادشاه این مملکت، سلطانی ناندانام بود و او - وقتی که اسکندر در کنار رود هیفار توقف داشت - سفارتی نزد وی فرستاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2057)
کشوری است در امریکای شمالی، حدود کشور کانادا که پیش از 1867 میلادی بنام امریکای شمالی انگلیسی خوانده می شد بدین شرح است: از شمال به اقیانوس منجمد شمالی و از مشرق به اقیانوس اطلس و خلیج بفین بی و ازمغرب به الاسکا و اقیانوس آرام و از جنوب به ممالک متحدۀ آمریکای شمالی، شمالی ترین نقطۀ آن دماغۀ کلمبیا است که در 83 درجۀ عرض شمالی قرار گرفته است، مساحت و جمعیت آن: مساحت کانادا 3610097 میل مربع و جمعیت آن طبق آماری که در سال 1951 گرفته شده بالغ بر 14009429 تن است، رودهای مهم این کشور عبارتند از: 1- سنت لارنس که به گریت لیکس میریزد و قسمی از این رود خط مرزی بین کانادا و اتازونی را تشکیل میدهد، 2- کلمبیا که از ایالت واشینگتن ممالک متحده نیز میگذرد، 3- مکنزی، 4- یوکن، 5- نلسون، 6- ردریور، 7- دوبونت، 8- فریزر، 9- سورن، 10- البانی، 11- اوتاوا، 12- ساگنی، دریاچه ها: اسامی دریاچه های این کشور بقرار زیر است: 1- دریاچۀ اونتاریو، 2- دریاچۀ اری، 3- هورون، 4- گریت بیر (خرس بزرگ)، 5- گریت اسلیو (برده بزرگ)، 6- اتاباسکا، 7- وینی پگ، 8- وینی پگوسیس، 9- سوپریورو تعدادی دریاچۀ کوچک منجمله نپی گون، میس تاسینی، ولوئر، بلندیها، یک رشته کوه که دارای قلل مرتفع میباشد از آلاسکا شروع میشودو از قسمت غرب کانادا میگذرد و در مرز دو کشور کانادا و ممالک متحدۀ امتداد مییابد، در ساحل کلمبیا و همچنین در کبک ارتفاعاتی وجود دارد بلندترین این کوهها که 19850 پا از سطح دریا ارتفاع دارد بنام قلۀ لوگان در ناحیۀ یوکان تر قرار دارد، تقسیمات کشوری: این کشور از ده ایالت و دو قلمرو تشکیل یافته که به صورت فدرال خودمختار اداره میشود و اسامی آنها بدین شرح است: 1- البرتا، در مغرب کانادا واقع است و مساحت آن 248800 میل مربع و جمعیت آن 939501 تن است و مرکز این ایالت شهر ادمونتون میباشد، 2- کلمبیای انگلیسی، در جنوب شرقی کانادا بمساحت 359279 میل مربع است وجمعیت آن 116520 تن میباشد و مرکز این ایالت شهر ویکتوریا است، 3- منی توبا، در مرکز کانادا واقع است و وسعتش 319723 میل مربع و جمعیت آن 776541 تن است و شهر وینی پگ مرکز این ایالت میباشد، 4- نیوبرونسویک، در جنوب شرقی کانادا واقع و دارای 27473 میل مربع وسعت میباشد جمعیت آن بالغبر 515697 تن است و مرکز ایالت شهر فردریکتون میباشد، 5- نیوفوندلند، در جنوب شرقی کشور واقع و 147994 میل مربع وسعت دارد و جمعیت آن 361416 تن است و مرکز ایالت شهر سنت جانز میباشد، 6- نورث وست ترس، واقع در شمال کشور و به مساحت 1253438 میل مربع است و 16004 تن جمعیت دارد، امور ایالتی این ایالت در شهرهای اوتاوا و ادمونتون حل و فصل میشود، 7- نووا اسکوتیا، این ایالت در جنوب شرقی کانادا واقع است و 20743 میل مربع وسعت دارد و جمعیت آن 642584 تن است و مرکز این ایالت هالیفاکس میباشد، 8- اونتاریو، این ایالت در جنوب و مرکز کشور واقع است و 363282 میل مربع مساحت دارد و جمعیت آن 4597542 تن است و شهر تورنتو مرکز آن میباشد، 9- پرنس ادوارد اول، این ایالت در جنوب شرقی کانادا واقع است و 2184 میل مربع وسعت دارد و جمعیتش 98429 تن است و چارلوت تاون مرکز آن میباشد، 10- کبک، در شرق کانادا واقع است 523860 میل مربع وسعت دارد و دارای 405681 تن جمعیت است و مرکز ایالت شهر کبک است، 11- ساس کات چوان، در غرب کانادا واقع است دارای 237975 میل مربع مساحت و 821738 تن جمعیت است و شهر رجینا مرکز آن میباشد، 12- یوکن تر، در شمال غربی کانادا واقع است 205346 میل مربع وسعت دارد و دارای 9096 تن جمعیت است و مرکزش وایت هورس است، شهرهای مهم کانادا عبارتند از: مونترآل، تورنتو، وان کوور، وینی پگ، هاملتون، اوتاوا، کبک، ویندسور، ادمونتون، کالگری، لندن و هالیفاکس، منابع اقتصاد و محصولات کشور: در کشور کانادا غلات بخصوص گندم وجو و گندم سیاه بعمل می آید، و دامپروری نیز در این کشور رایج است، و بعلت وجود جنگل در نقاط مختلف کشور الوار چوب تهیه میشود و ماهیگیری و فروش پوست حیوانات از منابع دیگر درآمد میباشند و از معادن طلا، نیکل، مس، نقره روی و باغهای مرکبات در این کشور بهره برداری میگردد
کشوری است در امریکای شمالی، حدود کشور کانادا که پیش از 1867 میلادی بنام امریکای شمالی انگلیسی خوانده می شد بدین شرح است: از شمال به اقیانوس منجمد شمالی و از مشرق به اقیانوس اطلس و خلیج بفین بی و ازمغرب به الاسکا و اقیانوس آرام و از جنوب به ممالک متحدۀ آمریکای شمالی، شمالی ترین نقطۀ آن دماغۀ کلمبیا است که در 83 درجۀ عرض شمالی قرار گرفته است، مساحت و جمعیت آن: مساحت کانادا 3610097 میل مربع و جمعیت آن طبق آماری که در سال 1951 گرفته شده بالغ بر 14009429 تن است، رودهای مهم این کشور عبارتند از: 1- سنت لارنس که به گریت لیکس میریزد و قسمی از این رود خط مرزی بین کانادا و اتازونی را تشکیل میدهد، 2- کلمبیا که از ایالت واشینگتن ممالک متحده نیز میگذرد، 3- مکنزی، 4- یوکن، 5- نلسون، 6- ردریور، 7- دوبونت، 8- فریزر، 9- سورن، 10- البانی، 11- اوتاوا، 12- ساگنی، دریاچه ها: اسامی دریاچه های این کشور بقرار زیر است: 1- دریاچۀ اونتاریو، 2- دریاچۀ اری، 3- هورون، 4- گریت بیر (خرس بزرگ)، 5- گریت اسلیو (برده بزرگ)، 6- اتاباسکا، 7- وینی پگ، 8- وینی پگوسیس، 9- سوپریورو تعدادی دریاچۀ کوچک منجمله نپی گون، میس تاسینی، ولوئر، بلندیها، یک رشته کوه که دارای قلل مرتفع میباشد از آلاسکا شروع میشودو از قسمت غرب کانادا میگذرد و در مرز دو کشور کانادا و ممالک متحدۀ امتداد مییابد، در ساحل کلمبیا و همچنین در کبک ارتفاعاتی وجود دارد بلندترین این کوهها که 19850 پا از سطح دریا ارتفاع دارد بنام قلۀ لوگان در ناحیۀ یوکان تر قرار دارد، تقسیمات کشوری: این کشور از ده ایالت و دو قلمرو تشکیل یافته که به صورت فدرال خودمختار اداره میشود و اسامی آنها بدین شرح است: 1- البرتا، در مغرب کانادا واقع است و مساحت آن 248800 میل مربع و جمعیت آن 939501 تن است و مرکز این ایالت شهر ادمونتون میباشد، 2- کلمبیای انگلیسی، در جنوب شرقی کانادا بمساحت 359279 میل مربع است وجمعیت آن 116520 تن میباشد و مرکز این ایالت شهر ویکتوریا است، 3- منی توبا، در مرکز کانادا واقع است و وسعتش 319723 میل مربع و جمعیت آن 776541 تن است و شهر وینی پگ مرکز این ایالت میباشد، 4- نیوبرونسویک، در جنوب شرقی کانادا واقع و دارای 27473 میل مربع وسعت میباشد جمعیت آن بالغبر 515697 تن است و مرکز ایالت شهر فردریکتون میباشد، 5- نیوفوندلند، در جنوب شرقی کشور واقع و 147994 میل مربع وسعت دارد و جمعیت آن 361416 تن است و مرکز ایالت شهر سنت جانز میباشد، 6- نورث وست ترس، واقع در شمال کشور و به مساحت 1253438 میل مربع است و 16004 تن جمعیت دارد، امور ایالتی این ایالت در شهرهای اوتاوا و ادمونتون حل و فصل میشود، 7- نووا اسکوتیا، این ایالت در جنوب شرقی کانادا واقع است و 20743 میل مربع وسعت دارد و جمعیت آن 642584 تن است و مرکز این ایالت هالیفاکس میباشد، 8- اونتاریو، این ایالت در جنوب و مرکز کشور واقع است و 363282 میل مربع مساحت دارد و جمعیت آن 4597542 تن است و شهر تورنتو مرکز آن میباشد، 9- پرنس ادوارد اول، این ایالت در جنوب شرقی کانادا واقع است و 2184 میل مربع وسعت دارد و جمعیتش 98429 تن است و چارلوت تاون مرکز آن میباشد، 10- کبک، در شرق کانادا واقع است 523860 میل مربع وسعت دارد و دارای 405681 تن جمعیت است و مرکز ایالت شهر کبک است، 11- ساس کات چوان، در غرب کانادا واقع است دارای 237975 میل مربع مساحت و 821738 تن جمعیت است و شهر رجینا مرکز آن میباشد، 12- یوکن تر، در شمال غربی کانادا واقع است 205346 میل مربع وسعت دارد و دارای 9096 تن جمعیت است و مرکزش وایت هورس است، شهرهای مهم کانادا عبارتند از: مونترآل، تورنتو، وان کوور، وینی پگ، هاملتون، اوتاوا، کبک، ویندسور، ادمونتون، کالگری، لندن و هالیفاکس، منابع اقتصاد و محصولات کشور: در کشور کانادا غلات بخصوص گندم وجو و گندم سیاه بعمل می آید، و دامپروری نیز در این کشور رایج است، و بعلت وجود جنگل در نقاط مختلف کشور الوار چوب تهیه میشود و ماهیگیری و فروش پوست حیوانات از منابع دیگر درآمد میباشند و از معادن طلا، نیکل، مس، نقره روی و باغهای مرکبات در این کشور بهره برداری میگردد