ظرف سفالی یا چینی تو گود که در آن غذا می خورند، در علم زیست شناسی حقۀ گل، کالیس کاسۀ سر: در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مثال روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲) کاسۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان روی مفصل زانو، آیینۀ زانو، سر زانو، کشکک کاسۀ گل: در علم زیست شناسی مجموعۀ کاسبرگ ها، کالیس
ظرف سفالی یا چینی تو گود که در آن غذا می خورند، در علم زیست شناسی حقۀ گل، کالیس کاسۀ سر: در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مِثال روزی که چرخ از گِل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲) کاسۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان روی مفصل زانو، آیینۀ زانو، سر زانو، کشکک کاسۀ گُل: در علم زیست شناسی مجموعۀ کاسبرگ ها، کالیس
کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان). کاریز کن. (آنندراج). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: ’کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند’ و به این معنی ’کماسه’ تصحیفی است از ’کمانه، کاریز کن باشد و کومش همین بود’. (لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. (آنندراج) ، و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان). خنثی را گویند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان). کاریز کن. (آنندراج). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: ’کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند’ و به این معنی ’کماسه’ تصحیفی است از ’کمانه، کاریز کن باشد و کومش همین بود’. (لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. (آنندراج) ، و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان). خنثی را گویند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ مُنبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
به معنی کماس است که تنگ گردن کوتاه باشد. (برهان). کماس. (آنندراج). ظرف تنگ گردن کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود، به معنی کماس است که کاسۀ چوبین باشد. (آنندراج). کاسۀ چوبین گدایان و شبانان. (ناظم الاطباء). کاسۀ چوبین مانند لاک پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دردست کماسه و به درها گردیده و جمع کرده زرها. طیان (از آنندراج). امام بلخ کماسه گری نکو داند که از کماسه می اندرپیاله گرداند. سوزنی (از آنندراج). کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد که با کماسه کراسه گشود نتواند. سوزنی (از آنندراج). خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کماس شود
به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان). کماس. (آنندراج). ظرف تنگ گردن کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود، به معنی کماس است که کاسۀ چوبین باشد. (آنندراج). کاسۀ چوبین گدایان و شبانان. (ناظم الاطباء). کاسۀ چوبین مانند لاک پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دردست کماسه و به درها گردیده و جمع کرده زرها. طیان (از آنندراج). امام بلخ کماسه گری نکو داند که از کماسه می اندرپیاله گرداند. سوزنی (از آنندراج). کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد که با کماسه کراسه گشود نتواند. سوزنی (از آنندراج). خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کماس شود
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچۀ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدور از فلز یا گل که دیواره اش بلند باشد و برای حمل غذا و آب استعمال میشود و قسم بزرگ آن را قدح هم گویند. این لفظ مأخوذ از کاس عربی است. (فرهنگ نظام). کاس. رجوع به کاس شود: و از آمل آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و کاسه و طبق. (حدود العالم). که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرّین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسۀ سر کاسه بود سفرۀ خوان را. انوری. کاسۀ خاصان منه در پیش عام ترک کن تا ماند این تقریر خام. مولوی. کاسۀ گرمتر از آش که دید کیسۀبیش تر از کان که شنید. جامی (امثال و حکم). کاسۀ چینی که صدا میکند خود صفت خویش ادا میکند. ؟ (جامع التمثیل). قطیمه، کاسه ای از طعام. (منتهی الارب). - کاسه به خون زدن و در خون زدن، خون خوردن. (آنندراج) : صائب بخون دل نزند کاسه چون کند هر کس که نیست دست بجام لبالبش. صائب (از آنندراج). کاسه در خون جگرداران عالم میزند از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس. صائب (از آنندراج). - کاسه بر سر شکستن، مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. (آنندراج) : چنان ز نالۀ مستانه بی تو نالیدم که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست. محسن تأثیر. پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم کاسۀ زاهد مبادا بر سر ما بشکند. محمدقلی سلیم. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 259 شود. - کاسه بر کف داشتن، برای دریوزه کردن بود. (آنندراج) : پگاه نغمۀ طنبور کاسه بر کف دست گدای نالۀ شهناز کرده ای ما را. میرنجات. - کاسه به زیر کاسه، فنی از کشتی که چانۀ خود را بچانۀ حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. (آنندراج) : چه خوری غصۀ گردون و غم تلواسش قامت افراخته ای کاسه بزیر کاسش. میرنجات. - کاسه به سر و بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن. (آنندراج) : وقت رندی خوش که در دوران برنگ لاله کرد صاف و درد دهر را یک کاسه ای بر سر کشید. مخلص کاشی (از آنندراج). چون زنگیی که کاسۀ شیری بسر کشد شام سیاه هجر فرو برد روز را. میرزا وحید (از آنندراج). - کاسۀ پنیر و کاسۀ جغرات، کنایه از ماه بدر است. (ناظم الاطباء). - کاسه پیش کسی بند کردن، خوان به خدمت امیر بستن و به امید منفعت به خانه اش آمد وشد کردن یعنی چون کسی ملتزم به امری شود گویند در سر کار فلان امیر کاسه بند کرده است. (آنندراج). و رجوع به ’کاسه بند کردن’ شود. و نیز به مجموعۀ مترادفات ص 136. - کاسۀ چه کنم در دست داشتن، همیشه مردد و همیشه از بخت شاکی بودن. مثال: فلان همیشه کاسۀ چکنم دردست دارد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به کاسه کجانهم شود. - کاسه در پیش کسی داشتن و پیش کف کسی داشتن، احتیاج خود پیش کسی بردن. (آنندراج) : چشم بر فیض نظیری همه خوبان دارند کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند. نظیری. رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم گلی است داغ که مخصوص گلستان منست. (از آنندراج). - کاسه در زیر آن نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته و عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج). - کاسه کجا بر و کاسه کجا نه، کسی که ناخوانده بر خوان مردم حاضر شود و بر این قسم مدار بگذارند و متأخران بدین معنی کاسه کجا برم و کاسه کجا نهم بصیغۀ متکلم استعمال کنند. (آنندراج) : آنجا که خوان همتت آراست روزگار این هفت طاس گردون کاسه کجا برند. کمال اصفهانی (از آنندراج). - کاسه کشیدن و نوشیدن وزدن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) : در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد. میرزا جلال. چگونه کاسۀ پرزهر ناز را نوشند جماعتی که بدآموز نعمت و نازند. صائب. ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین کشیدم کاسه های خون و برلب خاک مالیدم. صائب. - امثال: کاسۀ آسمان ترک دارد. کاسه جایی رود که بازآرد قدح. ، بمعنی طبل و کوس و نقارۀ بزرگ هم آمده است. (برهان) : دهل و کاسه همانا که بشب زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 93). گر فلک فریاد خصمت نشنود معذور هست کاسه و کوس شهنشه گوش او کرکرده اند. ادیب صابر. ، شکم تار و ستار و کمانچه و چنگ و طبل و کوس و نقاره. (ناظم الاطباء). - کاسه بردار: چو دیده به طنبوره و تار او ز رغبت شدی کاسه بردار او. ملاطغرا (آنندراج). - کاسۀ نرگس، جام گل نرگس: از تهیدستی لب من کی شکایت آشناست همچو نرگس کاسه ام خالیست اما بی صداست. نورالعین واقف (از آنندراج). ، کنایه از فلک و آفتاب و زمین و دنیا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچۀ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدور از فلز یا گل که دیواره اش بلند باشد و برای حمل غذا و آب استعمال میشود و قسم بزرگ آن را قدح هم گویند. این لفظ مأخوذ از کاس عربی است. (فرهنگ نظام). کاس. رجوع به کاس شود: و از آمل آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و کاسه و طبق. (حدود العالم). که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرّین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسۀ سر کاسه بود سفرۀ خوان را. انوری. کاسۀ خاصان منه در پیش عام ترک کن تا ماند این تقریر خام. مولوی. کاسۀ گرمتر از آش که دید کیسۀبیش تر از کان که شنید. جامی (امثال و حکم). کاسۀ چینی که صدا میکند خود صفت خویش ادا میکند. ؟ (جامع التمثیل). قطیمه، کاسه ای از طعام. (منتهی الارب). - کاسه به خون زدن و در خون زدن، خون خوردن. (آنندراج) : صائب بخون دل نزند کاسه چون کند هر کس که نیست دست بجام لبالبش. صائب (از آنندراج). کاسه در خون جگرداران عالم میزند از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس. صائب (از آنندراج). - کاسه بر سر شکستن، مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. (آنندراج) : چنان ز نالۀ مستانه بی تو نالیدم که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست. محسن تأثیر. پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم کاسۀ زاهد مبادا بر سر ما بشکند. محمدقلی سلیم. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 259 شود. - کاسه بر کف داشتن، برای دریوزه کردن بود. (آنندراج) : پگاه نغمۀ طنبور کاسه بر کف دست گدای نالۀ شهناز کرده ای ما را. میرنجات. - کاسه به زیر کاسه، فنی از کشتی که چانۀ خود را بچانۀ حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. (آنندراج) : چه خوری غصۀ گردون و غم تلواسش قامت افراخته ای کاسه بزیر کاسش. میرنجات. - کاسه به سر و بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن. (آنندراج) : وقت رندی خوش که در دوران برنگ لاله کرد صاف و درد دهر را یک کاسه ای بر سر کشید. مخلص کاشی (از آنندراج). چون زنگیی که کاسۀ شیری بسر کشد شام سیاه هجر فرو برد روز را. میرزا وحید (از آنندراج). - کاسۀ پنیر و کاسۀ جغرات، کنایه از ماه بدر است. (ناظم الاطباء). - کاسه پیش کسی بند کردن، خوان به خدمت امیر بستن و به امید منفعت به خانه اش آمد وشد کردن یعنی چون کسی ملتزم به امری شود گویند در سر کار فلان امیر کاسه بند کرده است. (آنندراج). و رجوع به ’کاسه بند کردن’ شود. و نیز به مجموعۀ مترادفات ص 136. - کاسۀ چه کنم در دست داشتن، همیشه مردد و همیشه از بخت شاکی بودن. مثال: فلان همیشه کاسۀ چکنم دردست دارد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به کاسه کجانهم شود. - کاسه در پیش کسی داشتن و پیش کف کسی داشتن، احتیاج خود پیش کسی بردن. (آنندراج) : چشم بر فیض نظیری همه خوبان دارند کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند. نظیری. رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم گلی است داغ که مخصوص گلستان منست. (از آنندراج). - کاسه در زیر آن نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته و عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج). - کاسه کجا بر و کاسه کجا نه، کسی که ناخوانده بر خوان مردم حاضر شود و بر این قسم مدار بگذارند و متأخران بدین معنی کاسه کجا برم و کاسه کجا نهم بصیغۀ متکلم استعمال کنند. (آنندراج) : آنجا که خوان همتت آراست روزگار این هفت طاس گردون کاسه کجا برند. کمال اصفهانی (از آنندراج). - کاسه کشیدن و نوشیدن وزدن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) : در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد. میرزا جلال. چگونه کاسۀ پرزهر ناز را نوشند جماعتی که بدآموز نعمت و نازند. صائب. ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین کشیدم کاسه های خون و برلب خاک مالیدم. صائب. - امثال: کاسۀ آسمان ترک دارد. کاسه جایی رود که بازآرد قدح. ، بمعنی طبل و کوس و نقارۀ بزرگ هم آمده است. (برهان) : دهل و کاسه همانا که بشب زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 93). گر فلک فریاد خصمت نشنود معذور هست کاسه و کوس شهنشه گوش او کرکرده اند. ادیب صابر. ، شکم تار و ستار و کمانچه و چنگ و طبل و کوس و نقاره. (ناظم الاطباء). - کاسه بردار: چو دیده به طنبوره و تار او ز رغبت شدی کاسه بردار او. ملاطغرا (آنندراج). - کاسۀ نرگس، جام گل نرگس: از تهیدستی لب من کی شکایت آشناست همچو نرگس کاسه ام خالیست اما بی صداست. نورالعین واقف (از آنندراج). ، کنایه از فلک و آفتاب و زمین و دنیا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
مؤنث شامس بمعنی آفتاب گیریا آفتاب دار: ابن بیطار در ذیل انثلیس گوید و ینبت (انثلیس) فی اماکن سبخه شامسه. (ابن بیطار ج 1 ص 58)، آن زن که نظری بمرد نکند و مرد را بطمع در خود برنینگیزد. ج، شموس. (از تاج العروس)
مؤنث شامس بمعنی آفتاب گیریا آفتاب دار: ابن بیطار در ذیل انثلیس گوید و ینبت (انثلیس) فی اماکن سبخه شامسه. (ابن بیطار ج 1 ص 58)، آن زن که نظری بمرد نکند و مرد را بطمع در خود برنینگیزد. ج، شموس. (از تاج العروس)
شصت یک رابعه و خامسه خود تقسیم شده است بشصت سادسه. ج، خوامس، پنجم: والخامسه ان لعنه اﷲ علیه اًن کان من الکاذبین. (قرآن 7/24). والخامسه ان غضب اﷲ علیها اًن کان من الصادقین. (قرآن 9/24)
شصت یک رابعه و خامسه خود تقسیم شده است بشصت سادسه. ج، خوامس، پنجم: والخامسه ان لعنه اﷲ علیه اًن کان من الکاذبین. (قرآن 7/24). والخامسه ان غضب اﷲ علیها اًن کان من الصادقین. (قرآن 9/24)
پیاله، ظرف، کوس، بیرونی ترین پوشش گل کاسه داغ تر از آش: کنایه از واسطه ای که از صاحب حق بیشتر جوش می زند کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: کنایه از نیرنگی در کار بودن کاسه کوزه کسی را به هم زدن: کنایه از شر و فساد و خرابی
پیاله، ظرف، کوس، بیرونی ترین پوشش گل کاسه داغ تر از آش: کنایه از واسطه ای که از صاحب حق بیشتر جوش می زند کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: کنایه از نیرنگی در کار بودن کاسه کوزه کسی را به هم زدن: کنایه از شر و فساد و خرابی