فرزند کوچک عالمگیر از تیموریان هند. در سال 1077 ه. ق. به دنیا آمد و از جانب پدرخود بحکومت دکن منصوب گردید و در سال 1119 ه. ق. در جنگی که در حیدرآباد رخ داد بقتل رسید. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به معجم الانساب زامباور ص 442 شود
فرزند کوچک عالمگیر از تیموریان هند. در سال 1077 هَ. ق. به دنیا آمد و از جانب پدرخود بحکومت دکن منصوب گردید و در سال 1119 هَ. ق. در جنگی که در حیدرآباد رخ داد بقتل رسید. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به معجم الانساب زامباور ص 442 شود
نیکبخت و سعادتمند و دولتمند و توانگر، (ناظم الاطباء)، کامیاب و بامراد، (آنندراج)، صاحب عزت و جاه و نایل، (شعوری ج 2 ص 251 ورق ب)، خوشدل و خرسند و بهره مند در هر عزم و مقصود و آرزویی، خودسر و مختار، زبردست و توانا، (ناظم الاطباء)
نیکبخت و سعادتمند و دولتمند و توانگر، (ناظم الاطباء)، کامیاب و بامراد، (آنندراج)، صاحب عزت و جاه و نایل، (شعوری ج 2 ص 251 ورق ب)، خوشدل و خرسند و بهره مند در هر عزم و مقصود و آرزویی، خودسر و مختار، زبردست و توانا، (ناظم الاطباء)
تاج بخشنده. دهنده تاج. دهنده افسر. در شاهنامۀ فردوسی این کلمه از القاب رستم آمده و غالباً بصورت ’یل تاجبخش’ و ’گو تاجبخش’ و ’شیراوژن تاجبخش’ و... بکار رفته است: فریبرز گفت ای یل تاجبخش خداوند کوپال و خفتان و رخش. فردوسی. همی خواندندش خداوند رخش جهانجوی و شیراوژن و تاجبخش. فردوسی. چو بشنید رستم برانگیخت رخش منم، گفت شیراوژن تاجبخش. فردوسی. که آمد پیاده گو تاجبخش به نخجیرگه زو رمیده ست رخش. فردوسی. هم آنگه خروشی برآورد رخش بخندید شادان دل تاجبخش. فردوسی. سر سرکشان مهتر تاجبخش بفرمود تا برنشیند برخش. فردوسی. برآشفت گردافکن تاجبخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. چو زورتن اژدها دید رخش کز آنسان برآویخت با تاجبخش. فردوسی. چو این گفته شد مژده دادش برخش از او شادمان شد دل تاجبخش. فردوسی. چو آمد بشهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد، رخش. فردوسی. بگردون برافراخته کوس، رخش ز خورشید برتر، سر تاجبخش. فردوسی. برون شد بخشم اندر آمد برخش منم گفت شیراوژن تاجبخش. فردوسی. ولی از ’تاجبخش’ در این بیت شاهنامۀ فردوسی مراد اسفندیار است: ازآن سو خروشی برآورد رخش وزین سوی اسپ یل تاجبخش. فردوسی (شاهنامۀ رسیدن رستم به اسفندیار) ولی گویندگان بعد از فردوسی این کلمه را صفت خدا و بزرگان و قهرمانان و پهلوانان و شاهنشاهان بکاربرده اند و کلمه شاهنشاه برای افادۀ معنی آن نزدیک تر است زیرا شاهنشاهان بپادشاهان تابع افسر و تاج می بخشیدند: تو تاجبخش جمع سلاطین و همچو من سلطان تاجدار فلک طوقدار تست. خاقانی. گر اسد خانه خورشید نهند داشت خورشید کرم خان اسد تاجبخش ملک مشرق بود این نه بس باشد برهان اسد. خاقانی. (در مرثیۀ رشیدالدین اسد شروانی). (دیوان طبع عبدالرسولی ص 624). تخت ساز از حرص، تافرمان دهی بر تاجبخش پشت کن بر آز، تا پهلو زنی با پهلوان. خاقانی. گشاده دو دستش چو روشن درخش یکی تیغزن شد یکی تاجبخش. نظامی. بشاهی تاجبخش تاجدار است بدولت یادگار شهریار است. نظامی. هم اورنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی. خسرو تاجبخش تخت نشان بر سر تاج و تخت گنج فشان. نظامی. هر کجا شاه و شهریاری بود تاجبخشی و شهریاری بود. نظامی. بنور تاج بخشی چون درخشست بدین تایید نامش تاج بخشست. نظامی (خسرو و شیرین ص 19). تویی تاجبخشی کز آن تاجدار سریر پدر را شدی یادگار. نظامی
تاج بخشنده. دهنده تاج. دهنده افسر. در شاهنامۀ فردوسی این کلمه از القاب رستم آمده و غالباً بصورت ’یل تاجبخش’ و ’گو تاجبخش’ و ’شیراوژن تاجبخش’ و... بکار رفته است: فریبرز گفت ای یل تاجبخش خداوند کوپال و خفتان و رخش. فردوسی. همی خواندندش خداوند رخش جهانجوی و شیراوژن و تاجبخش. فردوسی. چو بشنید رستم برانگیخت رخش منم، گفت شیراوژن تاجبخش. فردوسی. که آمد پیاده گو تاجبخش به نخجیرگه زو رمیده ست رخش. فردوسی. هم آنگه خروشی برآورد رخش بخندید شادان دل تاجبخش. فردوسی. سر سرکشان مهتر تاجبخش بفرمود تا برنشیند برخش. فردوسی. برآشفت گردافکن تاجبخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. چو زورتن اژدها دید رخش کز آنسان برآویخت با تاجبخش. فردوسی. چو این گفته شد مژده دادش برخش از او شادمان شد دل تاجبخش. فردوسی. چو آمد بشهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد، رخش. فردوسی. بگردون برافراخته کوس، رخش ز خورشید برتر، سر تاجبخش. فردوسی. برون شد بخشم اندر آمد برخش منم گفت شیراوژن تاجبخش. فردوسی. ولی از ’تاجبخش’ در این بیت شاهنامۀ فردوسی مراد اسفندیار است: ازآن سو خروشی برآورد رخش وزین سوی اسپ یل تاجبخش. فردوسی (شاهنامۀ رسیدن رستم به اسفندیار) ولی گویندگان بعد از فردوسی این کلمه را صفت خدا و بزرگان و قهرمانان و پهلوانان و شاهنشاهان بکاربرده اند و کلمه شاهنشاه برای افادۀ معنی آن نزدیک تر است زیرا شاهنشاهان بپادشاهان تابع افسر و تاج می بخشیدند: تو تاجبخش جمع سلاطین و همچو من سلطان تاجدار فلک طوقدار تست. خاقانی. گر اسد خانه خورشید نهند داشت خورشید کرم خان اسد تاجبخش ملک مشرق بود این نه بس باشد برهان اسد. خاقانی. (در مرثیۀ رشیدالدین اسد شروانی). (دیوان طبع عبدالرسولی ص 624). تخت ساز از حرص، تافرمان دهی بر تاجبخش پشت کن بر آز، تا پهلو زنی با پهلوان. خاقانی. گشاده دو دستش چو روشن درخش یکی تیغزن شد یکی تاجبخش. نظامی. بشاهی تاجبخش تاجدار است بدولت یادگار شهریار است. نظامی. هم اورنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی. خسرو تاجبخش تخت نشان بر سر تاج و تخت گنج فشان. نظامی. هر کجا شاه و شهریاری بود تاجبخشی و شهریاری بود. نظامی. بنور تاج بخشی چون درخشست بدین تایید نامش تاج بخشست. نظامی (خسرو و شیرین ص 19). تویی تاجبخشی کز آن تاجدار سریر پدر را شدی یادگار. نظامی
ژوزف... عضو کنوانسیون بود در مونت پلیه بدنیا آمد (1820-1756 یا 1754 میلادی). وی در سال 1793 دفتر عمومی قرضۀدولتی را ابداع کرد و در تبعیدگاه بروکسل درگذشت ژول... برادر پل کامبون که در پاریس بدنیا آمد (1935-1845 میلادی). از سال 1907 تا 1914 سفیر دولت فرانسه در برلین بود و به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد پل... سیاستمدار فرانسوی که در پاریس بدنیا آمد (1924-1843 میلادی) وی از سال 1898 تا 1920 سفیر فرانسه در لندن بود
ژوزف... عضو کنوانسیون بود در مونت پلیه بدنیا آمد (1820-1756 یا 1754 میلادی). وی در سال 1793 دفتر عمومی قرضۀدولتی را ابداع کرد و در تبعیدگاه بروکسل درگذشت ژول... برادر پل کامبون که در پاریس بدنیا آمد (1935-1845 میلادی). از سال 1907 تا 1914 سفیر دولت فرانسه در برلین بود و به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد پل... سیاستمدار فرانسوی که در پاریس بدنیا آمد (1924-1843 میلادی) وی از سال 1898 تا 1920 سفیر فرانسه در لندن بود
کشوری است در هندوچین واقع بین سیام و لائوس و آنام و کوشنشین و خلیج سیام که 175000 کیلومتر مربع وسعت و 3748000 تن سکنه دارد که غالباً حمیری هستند و بقیه به اهالی تبت و مغول منسوبند. آب و هوایش گرم و رطوبی است و پایتخت آن پنوم پنه است از محصولات و میوه هایش برنج و توتون و پنبه و گلابی وهلو معروف است و ماهی دودی از صادرات کامبوج است
کشوری است در هندوچین واقع بین سیام و لائوس و آنام و کوشنشین و خلیج سیام که 175000 کیلومتر مربع وسعت و 3748000 تن سکنه دارد که غالباً حمیری هستند و بقیه به اهالی تبت و مغول منسوبند. آب و هوایش گرم و رطوبی است و پایتخت آن پنوم پنه است از محصولات و میوه هایش برنج و توتون و پنبه و گلابی وهلو معروف است و ماهی دودی از صادرات کامبوج است
تمتع. (ناظم الاطباء). رسیدن به آمال و آرزوها. (از ناظم الاطباء) : طریق کامبخشی چیست ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی. حافظ. ، سخاوت و جوانمردی: سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد که کامبخشی او را بهانه بی سببی است. حافظ. کام بخشی گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانی. حافظ. ، قوت و قدرت. (ناظم الاطباء)
تمتع. (ناظم الاطباء). رسیدن به آمال و آرزوها. (از ناظم الاطباء) : طریق کامبخشی چیست ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی. حافظ. ، سخاوت و جوانمردی: سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد که کامبخشی او را بهانه بی سببی است. حافظ. کام بخشی گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانی. حافظ. ، قوت و قدرت. (ناظم الاطباء)
کم و بیش و به تازی تخمیناً. (آنندراج). کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیاری. (فرهنگ فارسی معین). تخمیناً. تقریباً. نزدیک... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دویست پیل و کمابیش ده هزار سوار نودهزار پیاده مبارز و صفدر. فرخی. کمابیش از صد وهفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پر نور. منوچهری. و اندر محاسن و عنقفۀ وی پانزده موی کمابیش سپید بود. (مجمل التواریخ، ص 261). تا اکنون چهار هزار و پانصد و هفتاد سال کمابیش باشد. (مجمل التواریخ). این قوم بعد از کسری و پرویز بوده اند در مدت چهار سال و پنج کمابیش... پادشاهی کرده اند. (مجمل التواریخ). نشناخت همای چون کمابیش از خشکی پوست استخوان را. سیف اسفرنگ. و آن غیبت و فناء کلی در آن وقت مدت شش ساعت نجومی یا کمابیش داشته است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 23). با وجود آنکه در سوراخی از آن کمابیش پنجاه کس و صد کس می بودند. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند. (تاریخ غازان ص 356) ، همگی. تمامی. سرتاپای: کمابیش سخا دید آنک او را دید در مجلس سراپای هنر دید آنکه او رادید در میدان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 255). ، چگونه. (ناظم الاطباء)
کم و بیش و به تازی تخمیناً. (آنندراج). کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیاری. (فرهنگ فارسی معین). تخمیناً. تقریباً. نزدیک... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دویست پیل و کمابیش ده هزار سوار نودهزار پیاده مبارز و صفدر. فرخی. کمابیش از صد وهفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پر نور. منوچهری. و اندر محاسن و عنقفۀ وی پانزده موی کمابیش سپید بود. (مجمل التواریخ، ص 261). تا اکنون چهار هزار و پانصد و هفتاد سال کمابیش باشد. (مجمل التواریخ). این قوم بعد از کسری و پرویز بوده اند در مدت چهار سال و پنج کمابیش... پادشاهی کرده اند. (مجمل التواریخ). نشناخت همای چون کمابیش از خشکی پوست استخوان را. سیف اسفرنگ. و آن غیبت و فناء کلی در آن وقت مدت شش ساعت نجومی یا کمابیش داشته است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 23). با وجود آنکه در سوراخی از آن کمابیش پنجاه کس و صد کس می بودند. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند. (تاریخ غازان ص 356) ، همگی. تمامی. سرتاپای: کمابیش سخا دید آنک او را دید در مجلس سراپای هنر دید آنکه او رادید در میدان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 255). ، چگونه. (ناظم الاطباء)