جدول جو
جدول جو

معنی کاغذی - جستجوی لغت در جدول جو

کاغذی
از جنس کاغذ، گل گل کاغذی، کنایه از نازک مثلاً بادام کاغذی، کاغذساز
تصویری از کاغذی
تصویر کاغذی
فرهنگ فارسی عمید
کاغذی
(غَ)
نوعی از کبوتران نقش است. (معیرالممالک مجلۀ یغما سال دهم ص 561)
لغت نامه دهخدا
کاغذی
(غَ نَ / نِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 32هزارگزی جنوب خاور کاشان، و 2 هزارگزی ابوزیدآباد. جلگه ای وشنزار، هوایش معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش ازقنات، محصولش غلات و پنبه و پیاز و شغل اهالی آن زراعت است. از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کاغذی
(غَ)
مرکّب از: کاغذ + ی، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، منسوب به کاغذ. آنچه از کاغذ ساخته شده باشد. کاغذین: لیرۀ کاغذی. کلاه کاغذی، خرده فروش. (ناظم الاطباء)، جعبه و تپنگوئی که در آن کاغذ می گذارند. (ناظم الاطباء) ، کاغذگر. (برهان)، کاغذساز. کاغذگر. کاغذساز. (انساب سمعانی) ، کاغذفروش. (برهان) (مهذب الاسماء) (انساب سمعانی) ، هر چیز که پوست آن بغایت نازک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بادام کاغذی. جوز کاغذی. لیموی کاغذی:
تا کی شوی ترش رو شیرین شمایل من
مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست.
سراج المحققین (از آنندراج)،
، در عرف هند اطلاق کاغذی بر شخصی کنند که براتهای تنخواه داران از دفاتر گذرانده زرها را از خزاین بوصول آورده به آنها رساند. (آنندراج) ، قسمی شفتالو مقابل کاردی. و شفتالوی کاغذی استخوانش به گوشت پیوسته نبود
گل کاغذی، درختچه ای است زینتی که اطراف گلهای کرم رنگ آن را برگکهای سرخ رنگ زیبایی فرا گرفته است
لغت نامه دهخدا
کاغذی
(غَ)
منصور بن نصر بن عبدالرحیم بن مت بن نحیر کاغذی مکنی به ابوالفضل از مردم سمرقند و کاغذ منصوری معروف در شهرهای خراسان به او منسوب است وی نزیل هرات بود و به سال 423 ه. ق. در سمرقند درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
حامد بن جعفر صوفی کاغذی مکنی به ابواحمد از مردم نیشابور است. وی به سال 353 به سجستان رفت و خطیب آن ناحیه شدو به سال 356 درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
سعید بن هاشم کاغذی سمرقندی مکنی به ابونوبه از محدثان است و به سال 9 ه. ق. درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
محمد بن خشنام بن سعد کاغذی مکنی به ابوعمر و از مردم نیشابور و از محدثان است. رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
کاغذی
نفجی، تنک نازک منسوب به کاغذ کاغذین:، کاغذ گر کاغذ ساز، کاغذ فروش، هر چیز که پوست آن تنک و نازک بود: بادام کاغذی جوز کاغذی: (تاکی شوی تر شر و شیرین شمایل من مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست) (سراج المحققین)، (در هند) شخصی که براتهای تنخواه داران را از دفاتر گذرانده و جوه را از خزینه ها وصول کند و بدانان رساند
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی
گردویی که پوستش به راحتی جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاغذ
تصویر کاغذ
ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس، رخنه
کنایه از نامه، کنایه از هر نوع سند یا تعهد مکتوب مثلاً کاغذ داده بوده که دیگر در کارهای انجمن شرکت نکند،
هر نوع ورقۀ نازک مثلاً ورقۀ آلومینیم
کاغذ ابری: نوعی کاغذ که بر یک روی آن نقشی شبیه ابرهای بریده چاپ می کنند
کاغذ پرزین: کاغذ پرزدار که قلم روی آن گیر کند
کاغذ خان بالغی: نوعی کاغذ مرغوب که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می ساختند، کاغذ چینی، ورق صینی، قرطاس صینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادام کاغذی
تصویر بادام کاغذی
نوعی بادام با پوست نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذین جامه
تصویر کاغذین جامه
جامۀ کاغذی، جامه ای بوده از کاغذ که شخص دادخواه بر تن می کرده و نزد حاکم می رفته تا به شکایت او رسیدگی کند، کاغذین پیرهن، برای مثال کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک / رهنمونیم به پای علم داد نکرد (حافظ - ۲۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهن کاغذی کردن
تصویر پیراهن کاغذی کردن
پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن
کنایه از دادخواهی کردن
در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند
فرهنگ فارسی عمید
بر وزن شادی، نباتی است بسیار خوشبوی و آن از درختی حاصل میشود مانند درخت خرما و آن را به شیرازی گل گیری گویند و در ملک دکن کوره به کسر کاف و سکون و فتح را خوانند شراب آن دفع آبله و جدری کند و جذام را نافع باشد، (برهان)، روغنی است و گیاهی خوشبوی و سرخ و هرچه باشد، نیز نباتی است کثیرالوجود در بلاد عمان و یمن و هند و دکهن و بنگاله به هندی کیوره است گل آن سپید شبیه به ذرت کلان خوشبوی خصوص برگهای درونی، در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعض معتدل، مایل به حرارت و یبوست و عرق الکاذی جهه خفقان و اعیاء و ماش و جدری و مانند آن، بهترین دوائی است، (منتهی الارب)، نوعی از درخت که از گلش روغن سازند، (منتهی الارب)، نوعی از درخت که از گلش روغن سازند و نیز کاذی لغتی است در کادی، (آنندراج)، گیاهی خوشبوی که از آن روغنی عطری گیرند، از گیاهان بلاد عمان و در طب بکار است، دمشقی آرد: شجره تشبه النخل و لکن لایطول طول النخل و اذا اطلعت الشجره منه طلعها قطعت الطلعه قبل ان ینشق (کذا) ثم تلقی فی الدهن و تترک حتی یأخذ الدّهن رائحتها فتطیب و تسمی دهن الکاذی و ان ترکت حتی تنشق صار الکبش (؟) بلحا و تناثر و ذهب رائحه و رائحه الکاذی لایشبهها رائحه فی اللذه و خاصیتها التبرید و التسکین لحراره الدم، و شراب الکاذی معروف، (نخبه الدهر ص 53)، و رجوع به کادی شود به دال غیرمعجم با همین شرح
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تختهای گل کاغذ که در شادیها و جشن عروسیها سازند. (بهار عجم) (آنندراج) :
کاغذین باغم سراپا چون نباشم زخمدار
جز بریدن نیست کردار چمن پیرای من.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ هََ)
کاغذین جامه. (آنندراج). پیرهنی که از کاغذ ساخته باشد:
ز خوبان داد میخواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذین پیراهن از طومار افسون هم.
بابافغانی (از آنندراج).
تا که دست قدر از دست تو بربود کمر
کاغذین پیرهن از دست قدر باد بدر.
خاقانی.
رجوع به کاغذین جامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ / مِ)
کنایه از عجز و بیچارگی باشد. (برهان) (انجمن آرا). درماندگی. (ناظم الاطباء) ، تظلم. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). کاغذی جامه. جامۀ کاغذی. کاغذین جامه ای بوده از کاغذ که متظلم میپوشید و نزد حاکم میشد و او درمی یافت که وی دادخواه است و به دادش میرسید. (حاشیۀ برهان چ معین). جامۀ کاغذ که فریادیان پوشند و در قدیم رسم بوده. (آنندراج از بهار عجم).
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آورده ام.
خاقانی.
کاغذین جامه هدف وار علی اﷲ زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم.
خاقانی.
کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک
رهنمونیم بپای علم داد نکرد.
حافظ.
رجوع به کاغذین پیرهن شود.
- کاغذین جامه پوشیدن، دادخواه شدن و تظلم کردن:
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا.
کمال اسماعیل.
رجوع به فرهنگ انجمن آرا ذیل کاغذین جامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کلمه فارسی است. (فیروزآبادی) (منتهی الارب). قرطاس. (دهار) (ترجمان القرآن). ورق. درج. (منتهی الارب). بیاض. ورقه. طرس.
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندید کین را میان
که گر نامداری ز ایران زمین
هزیمت پذیرد ز سالار چین
نبیند مگر بند یا دار و چاه
نهاده بسر بر ز کاغذ کلاه.
فردوسی.
هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامیست صبح خانه مصری شهاب.
خاقانی.
از آنکه کاغذ در عهد تو دورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر.
کمال اسماعیل.
نه قندی که مردم بظاهرخورند
که ارباب معنی بکاغذ برند.
سعدی (بوستان).
رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر مییرند. (گلستان).
، توسعاً نامه. رقیمه. مرقومه. نوشته. رقعه. تعلیقه. مراسله. مشروحه. مکتوب. کتاب:
نوشتم سخن چند بر پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی.
فردوسی.
کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند تا آن کاغذ به دست دشمن نیفتد. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
منهزم، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، شکست خورده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذی ی / ذی)
منسوب به کاذه که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی ورق 470 ب)
لغت نامه دهخدا
ابوالحسن احمد بن محمد بن ابراهیم وی از کاذه به بغداد می آمد و در آنجا حدیث میگفت و از محمد بن یوسف بن الطباع و محمد بن الهیثم بن حماد و ابی العباس محمد بن یونس الکدیمی و عبداﷲ بن احمد حنبل روایت کرد و از او ابوالحسین بن زرقویه و ابوالحسین بن بشران روایت کرده اند، وی ثقه بود و ابن زرقویه او را به زهد وصف کرده است، (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابی العباس، از او ابوالحسین اسحاق بن احمد بن محمود بن ابراهیم روایت دارد، (معجم البلدان)، نیز رجوع به کاذی ابوالحسن احمد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذا)
غذادهنده تر. مغذی تر. (یادداشت بخط مؤلف) : قال الجالینوس: هو (ای البلوط) اغذی من جمیعالحبوب. (قانون ابن سینا مقالۀ ثانیه از کتاب ثانی چ طهران ص 171). و الذی لیس بشدید الحموضه (من الحماض) اغذی. (ابن البیطار). و لبن النساء اجلی و اغذی من سائرالالبان. (ابن البیطار). و الطبیخ الذی یکون فی قدور الذهب اغذی و امر واضح فی الجواب و اطیب. (میدانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به کاغذ و هر چیز ساخته شده از کاغذ. (ناظم الاطباء). کاغذی:
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار.
خاقانی.
- کاغذین سد، سد نااستوار. سدی که بنای آن استوار نباشد چنانکه گویی از کاغذ ساخته شده:
زن رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی.
خاقانی (دیوان، چ عبدالرسولی ص 448).
- کاغذین طناب، طناب سست و بی دوام:
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاغذین
تصویر کاغذین
منسوب به کاغذ کاغذی، هر چیز ساخته از کاغذ، کاغذین جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پول کاغذی
تصویر پول کاغذی
ارز برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپ کاغذی
تصویر اسپ کاغذی
صورت اسب که آتش بازان سازند و به آتش در حرکت آید اسپ باروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغذی
تصویر اغذی
غذا دهنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
کادی بنگرید به کادی درختچه ایست از رده تک لپه ییها که سردسته تیره ای بنام کادی ها میباشد. این گیاه خاص مناطق گرم آسیا وافریقا واسترالیاست. ساقه اش از پوست صافی پوشیده شده است. ساقه مزبور در ارتفاع تقریبا دو متری از سطح زمین به سه شاخه منشعب میشود و هر یک از شاخه ها نیز همین انشعاب سه قسمتی را دارند. برگهایش دراز و در لبه ها و بمحاذات رگبرگ میانی دارای خارهای ریزی میباشد. بمناسبت شاخ و برگهای نسبه زیبایی که دارد یکی از گیاهان زینتی محسوب میشود و آنرا در گلخانه ها در گلدانهای بزرگ میکارند و جهت تزیین سالنها بکار میبرند کاذی کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغذین باغ
تصویر کاغذین باغ
تختهای گل که در جشنها و عروسیها سازند: (کاغذین با غم سرا پا چون نباشم زخمدار جز بریدن نیست کردار چمن پیرای من) (ملا طغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغذین پیراهن
تصویر کاغذین پیراهن
کاغذین جامه: (ز خوبان داد میخواهم فغانی مهربانی کو ک که سازد کاغذین پیراهن از طومار افسون هم ک) (بابا فغانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغذین پیرهن
تصویر کاغذین پیرهن
کاغذین پیراهن: (تا که دست قدر از دست تو بر بود قلم کاغذین پیرهن از دست قدر باد بدر) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای بوده از کاغذ که متظلم میپوشید و نزد حاکم میرفت و او در مییافت که وی داد خواه است و بدادش میرسید: (کاغذین جامه بخوناب بشویم که فلک رهنمونیم بپای علم داد نکرد) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه ای که بر آن چیزی نویسند و ساخته شده از چوب و کاه و لته می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغذین جامه
تصویر کاغذین جامه
((~. مِ))
جامه ساخته شده از کاغذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاغذ
تصویر کاغذ
((غَ))
ورقه نازک، خم پذیر و مسطحی که معمولاً از خمیر الیاف گیاهی ساخته می شود و غالباً بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند
کاغذ سیاه کردن: کنایه از نویسندگی کردن، نوشتن (حالت تحقیر)
کاغذ پاره: کاغذی که محتوی آن فاقد ارزش است
فرهنگ فارسی معین
قرطاس، منشور، عریضه، مراسله، مرقومه، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب دید کاغذ بسیار داشت، دلیل که در علم و فضل شهرت کند.
- جابر مغربی
اگر کسی بیند کاغذ سفید و پاکیزه داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. اگر بیند کاغذ او در آب افتاد یا بسوخت، دلیل نقصان مال است.
- محمد بن سیرین
دیدن کاغذ در خواب بر سه وجه است. ، اول: مال حلال. ، دوم: کسب و معیشت (کسب معاش). ، سوم: کام یافتن (کامیابی).
فرهنگ جامع تعبیر خواب