جدول جو
جدول جو

معنی کاشفه - جستجوی لغت در جدول جو

کاشفه
(شِ فَ)
انکشاف و گشادگی و پیدایی. ج، کواشف. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاشف شود
لغت نامه دهخدا
کاشفه
(رَ عَ)
کشف کشفاً و کاشفهً. (ناظم الاطباء). آشکارا و برهنه کردن. (منتهی الارب). کشف کردن. رجوع به کشف شود
لغت نامه دهخدا
کاشفه
مونث کاشف آشکار کردن، آشکارگی پیدایی مونث کاشف، آشکار کردن پیدا کردن، گشاد گی پیدایی، جمع کواشف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافه
تصویر کافه
کافه تریا، جایی که در آن چای و قهوه برای مشتریان آماده می شود، قهوه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافه
تصویر کافه
جمیع، همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاشفه
تصویر مکاشفه
کشف کردن، آشکار کردن، امری را ظاهر کردن، در تصوف آشکار شدن اسرار بر سالک بدون تفکر و اندیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشف
تصویر کاشف
کشف کننده، آنکه برای اولین بار به وجود چیزی پی می برد، برهنه کننده، آشکار کننده، پدید آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشه
تصویر کاشه
یخ نازک روی آب
یخ، آبی که از شدت سردی بسته و سفت شده باشد، هسر، هسیر، هتشه برای مثال گرفت آب کاشه ز سرمای سخت / چو زرین ورق گشت برگ درخت (عمعق - ۱۹۵)
کپسول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
درختی که بر زمین نشانده شده، تخمی که زیر خاک کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ فَ)
مؤنث کاسف، شمس کاسفه، آفتاب گرفته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاسف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ فَ / کِ شِ فَ)
زمین درشت. کرشافه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زمین درشت و سخت غیر مزروع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
مؤنث کانف، حاجز و مانع و پرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
یکی از شعرای فارس و از اهالی بدخشان بود و به سال 1033 هجری قمری به هندوستان هجرت کرد. ازوست:
ز بس که ناز ترا با نیاز من جنگ است
میان ما و تو، صحبت، چو شیشه با سنگ است.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لُ فَ / فِ)
بمعنی کالفته است که آشفته و شیدایی باشد. (برهان) (جهانگیری) (شعوری ج 2 ورق 258)
لغت نامه دهخدا
(ظَل ل)
دشمنی کردن. (دهار). با کسی آشکارا جنگ و دشمنی کردن. (تاج المصادر بیهقی). دشمنی پیدا کردن و با کسی آشکارا جنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دشمنی را ظاهر و هویدا کردن و با کسی آشکارا جنگ کردن. (ناظم الاطباء). آشکار و ظاهرکردن عداوت. (از اقرب الموارد) ، برهنه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آشکار کردن آنچه در دل است. بر کسی و آگاه ساختن او رابه آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاشفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کالفه
تصویر کالفه
آشفته پریشان حال، شیدا دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشافه
تصویر کشافه
پیشاهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
کافه در فارسی - همگی همه این واژه در تازی دون (منون) است مونث کاف باز دارنده فرانسوی بنکده (از بنک قهوه و کده) سالار سپاه کلا جمعیا: (موجودات کافه آفریده خدایند . { جایی که در آن چای و قهوه و امثال آن صرف کنند قهوه خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشف
تصویر کاشف
آشکار کننده، پیدا کننده و برهنه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشه
تصویر کاشه
فرانسوی تشک خانه ای که از چوب و نی و علف سازند: کومه کوخ آلاچیق
فرهنگ لغت هوشیار
کشف کردن آشکار ساختن، در یافتن روح عارف است حقایق عوالم مجرد را. بعضی گویند مکاشفه عبارتست از حضور دل در شواهد مشاهدات و علامت مکاشفه تحیر در کنه عظمت خداوند است. برخی گویند مکاشفه عبارت از حصول علم است برای نفس بفکر یا حدس و یا سانحه ای خاص. برخی گویند مکاشفه عبارتست از بلوغ بماورا حجاب وجودا (فرم. سج. 384)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافشه
تصویر کافشه
کاجیره کاژیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
زراعت شده فلاحت شده مزروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کانفه
تصویر کانفه
باز دارنده دیواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاشفه
تصویر مکاشفه
((مُ شَ فَ یا ش فِ))
آشکار شدن اسرار و امور غیبی در دل عارف، کشف کردن، آشکار ساختن، کشف، جمع مکاشفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
((فِّ))
همه مردم، بازدارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
((فِ))
جایی که در آن قهوه، چای، شیرینی و امثال آن صرف کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاشه
تصویر کاشه
((شَ یا ش))
یخ نازکی که روی آب می بندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاشف
تصویر کاشف
((ش))
آشکار کننده، کشف کننده، جمع کشفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
((تِ))
زراعت شده، نشانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
نوشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاشف
تصویر کاشف
یابنده، بازیابنده
فرهنگ واژه فارسی سره
کشت، کشته، مزروع، غرس، نشانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل آگاهی، اشراق، الهام، درک، کشف، تفکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم ارزش، هم اندازه، قالب
فرهنگ گویش مازندرانی