جدول جو
جدول جو

معنی کارگد - جستجوی لغت در جدول جو

کارگد
(گَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 52هزارگزی شمال خاوری اهواز و 11هزارگزی جنوب شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دشت و گرمسیر است. سکنه 210 تن. آب از چاه دارد و محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است. ساکنین از طایفۀ حمید هستند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارد
تصویر کارد
وسیله ای دارای دسته و تیغه برای بریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
مقابل کارفرما، کار کننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار می کند و مزد می گیرد،
دارای تاثیر، مؤثر مثلاً دارو بر او کارگر نشد
کارگر آمدن: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، کارگر شدن، برای مثال ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی آید (حافظ - ۴۸۲)
کارگر شدن (گشتن): کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان واقع در 23هزارگزی شمال باختری لک لک، مرکز دهستان و 12هزارگزی خاور شوسۀ سلطان آباد. کوهستانی و گرمسیر است، دارای 80 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و پشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آن قالی بافی و جاجیم بافی و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). عامل. رجوع به عامل شود. یکی از عمله. یکی از فعله. یکی از اکره. یکی از کارگران کارخانه:
مفرمای کاری بدان کارگر
کزان کار نتواند آمد بدر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 198).
کارگر است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
ناصرخسرو.
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری.
نظامی.
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانۀ کارش.
نظامی.
پنجۀ کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج.
نظامی.
عدل بشیریست خردشادکن
کارگری مملکت آبادکن.
نظامی.
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.
؟
چو دیدی کار رو در کارگر آر
قیاس کارگر از کار بردار.
جامی.
، اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه:
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
چو شد شاه با کارگر هر دو راست.
فردوسی.
ز هر پیشه ای کارگر خواستند
همه شهر از ایشان بیاراستند.
فردوسی.
، اثرکننده و مؤثر. (برهان). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری. رجوع به مدخل کاری شود. کاری. با اثر:
باد خنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر.
فرخی.
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم چه کارگر است.
خاقانی.
همت کارگر در آن دربست
کوبدان کار زود یابد دست.
نظامی.
، خداوند و صاحب کار و کارکننده. (برهان). دانا و کارآزمودۀ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را ’کرگر’ نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست. (آنندراج). و رجوع به ’کرکر’ شود، کارگران، بدون اضافت، کنایه از متصدیان کارخانجات. (آنندراج) :
کارگران سخا به کشور جودت
خشت زر اندرنهند در کف مزدور.
طالب آملی (از آنندراج).
، صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء) ، مخفف کاریگر. (برهان). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در ’کارگر’ باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین، حاشیۀ لغت کارگر)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
کارگاه. منسج. منسج. (منتهی الارب). کارگه مخفف کارگاه است. در تداول امروز در خراسان آن را بالاخص بمعنی محل قالی بافی یا پارچه بافی آورند:
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید و ز کارگه برکشید.
فردوسی.
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر از این کارگه مختصر آمیخته اند.
خاقانی.
، جای کار. کارخانه:
کارگه است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
ناصرخسرو.
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم.
(منسوب به خیام).
، جای پر نقش و نگار. مکانی که برای تزیین آن کار هنرمندانه انجام گرفته باشد:
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
بدوزخ در چنان قصری بپرداخت.
نظامی.
خواجه به زان نیافت بارگهی
ساخت اندر میانه کارگهی.
نظامی.
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود.
نظامی.
، مجازاً دنیا. گیتی. جهان. عالم امکان:
جامۀ پهن تر از کارگه امکانی
لقمۀ بیشتر از حوصلۀ ادراکی.
سعدی (بدایع).
حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.
و رجوع به کارگاه شود
لغت نامه دهخدا
کسی که رنج می برد و زخمت میکشد، کسی که کاری انجام دهد، فعله، عمله، آنکه کاری انجام دهد، کار کننده عامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربد
تصویر کاربد
سیئه، فعل زشت، منکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگه
تصویر کارگه
آنجا که کاری کنند، هر جا که چیزها در آن سازند، میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
((گَ))
شاغل، کارکننده، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکد
تصویر کارکد
آتلیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
عمله
فرهنگ واژه فارسی سره
زحمتکش، عمله، فعله، ثمربخش، موثر، نافذ، کاری، مزدور، پیشه ور، هنرمند
متضاد: کارفرما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
عاملٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
Worker
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
travailleur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
労働者
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
مزدور
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
শ্রমিক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
คนงาน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
mfanyakazi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
노동자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
工人
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
עוֹבֵד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
pekerja
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
मजदूर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
lavoratore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
trabajador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
працівник
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
работник
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
pracownik
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
Arbeiter
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
trabalhador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
arbeider
دیکشنری فارسی به هلندی