جدول جو
جدول جو

معنی کارکنی - جستجوی لغت در جدول جو

کارکنی
(کُ)
عمل و منصب کارکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عامل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارکشی
تصویر بارکشی
عمل بار کشیدن، بار بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طارونی
تصویر طارونی
نوعی جامۀ ابریشمی، نوعی خز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارشکنی
تصویر کارشکنی
ایجاد مانع در پیشرفت کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هارونی
تصویر هارونی
قاصد بودن، دربانی، پاسبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارکند
تصویر نارکند
جایی که درخت انار بسیار داشته باشد، انارستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
کار کننده، کارگر، کاری، اهل کار و تلاش، ویژگی داروی مسهل
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
محمد بن محمد کاکنی وی پسر محمد بن علی بن احمد کاکنی بود. از امام یوسف بن حیدر بن لقمان خمیثنی حدیث شنید. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 22)
محمد بن علی بن احمد بن ابی اللیث صکاک کاکنی. از امام یوسف بن حیدر بن لقمان خمیثنی حدیث شنید. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 22)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کاکن که به گمان مؤلف انساب سمعانی قریه ای است از قراء بخارا. (لباب الانساب). رجوع به کاکن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محنت کش و رنجبر و کارگر و عامل و فاعل و مؤثر. ج، کارکنان. (ناظم الاطباء) :
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
کارکن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست.
ناصرخسرو.
کارکنانند عناصر ولیک
کارکنی صعب تر اندر گیاست.
ناصرخسرو.
باد بدریا در ما را مطیع
کارکن و بارکش و بی مراست.
ناصرخسرو.
و کوه را سولاخ میکردند هم او و هم کارکنان تا چنان شد که پاره ای ماند تا سولاخ شود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). و زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن و برازه مهندس با کارکنی چند در آنجا نشست. (ایضاً ص 138).
دولت نو است و کار نو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
خاقانی.
دگری از وی پرسید که پیشۀ تو چیست گفت تو ندانسته ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست. (تذکره الاولیاء عطار).
یک قفیز از عمّال و کارکنان و مسلمانان دیگر. (تاریخ قم ص 305). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ما کان بن کاکی و... بدویست دیناره برسیده. (تاریخ قم ص 143). کارکن هست کارفرما نیست. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمّدبن ابراهیم).
تن کارکن می بلرزد بشب
مبادا که نخلش نیارد رطب.
سعدی (بوستان).
- امثال:
کارکن را کارفرما بر سر کار آورد. (از آنندراج).
کارکن کاردان را دشمن دارد. (از قره العیون از امثال و حکم، ص 1179).
کار کن هست کارفرما نیست. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم).
، منضج. مسهل. مقابل جوشانده. داروی مسهل. (ناظم الاطباء) ، کارکنان، کسانی که در وزارتخانه ای بکار مشغولند. کارمندان، دفتردار جمعیتی که درتحت ریاست زمیندار میباشد. (ناظم الاطباء) ، بادوام: قماش کارکن، پارچۀ کارکن
لغت نامه دهخدا
عید کارنی نام عیدی در یونان قدیم که نه روز طول میکشید، (از ایران باستان چ 1 ص 779)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 15هزارگزی شمال باختری دشتیاری، کنار راه مالرو و قصر قند به دشتیاری، جلگه، گرمسیر مالاریائی، سکنه 250 تن، آب از باران و چاه، محصول آنجا حبوبات، ذرت، لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری، راه آنجا مالرو است، ساکنین از طایفۀ سردار زائی هستند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / رْ زَ)
محمد بن احمد بن محمد بن موسی بن رجاء. وی از پدر خود احمد بن محمد بن موسی بن رجاء و از جدش ابوجعفر محمد بن موسی بن رجاء روایت کرد و از او ابوسعد الادریسی روایت دارد. وی پیش از سال 370 بدرود زندگانی گفت. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی ورق 470 ب). و نیز رجوع به کارزنی ابوجعفر محمد بن موسی و کارزنی احمد بن محمد بن موسی شود
احمد بن محمد بن موسی بن رجاء. وی از پدرش ابوجعفر محمد بن موسی روایت کرد و فرزندش محمد بن احمد بن محمد از او روایت دارد. (از معجم البلدان) و (انساب سمعانی ورق 470ب). و رجوع به کارزنی ابوجعفر محمد بن موسی و کارزنی محمد بن احمد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / رْ زَ)
منسوب به کارزن. رجوع به کارزن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / کارْ زَ)
ابوجعفر محمد بن موسی بن رجأ بن حنش. وی از ابی مصعب احمد بن ابی بکر الزهری روایت کرد و فرزندش احمد... و نوه اش محمد بن احمد بن محمد بن موسی بن رجاء از دهقانان و رؤساء کارزن، از او روایت کرده اند. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی ورق 470 ب)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
ممانعت از پیشرفت کار، بهتان و افتراء. (ناظم الاطباء). سعایت. اخلال در امر. موانع برای پیشرفت کاری ایجاد کردن و با کردن صرف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شهری که دانشمندان آن را از بلاد ولایت کاسی در زاگروس مرکزی دانسته اند. (کرد و پیوستگی نژادی او ص 72)
لغت نامه دهخدا
(رِکَ)
دیهی است از دهستان بن معلا، بخش شوش، شهرستان دزفول، واقع در 5 هزارگزی شمال باختری شوش و 7 هزارگزی باختر راه شوسۀ اهواز به دزفول و آن دشت است و آب و هوای گرمسیری دارد و سکنۀ آن 200 تن و از عشایر لرند. آب آن از رود کرخه، محصولات عمده آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی آن زراعت است. در تابستان راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عمل خار کندن
لغت نامه دهخدا
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قارونی
تصویر قارونی
منسوب به قارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبرکنی
تصویر قبرکنی
شغل و عمل قبرکن گورکنی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی جامه ابریشمین تیره گون. یا خز طارونی. قسمی خزاد کن. یا گنبد طارونی. آسمان. پارسی است تارونی گونه ای جامه ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارکند
تصویر نارکند
جایی که درخت انار بسیار دارد انارستان
فرهنگ لغت هوشیار
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادرکنی
تصویر ادرکنی
مرا دریاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
محنت کش، رنجبر و کارگر، موثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار کنی
تصویر کار کنی
عمل و کیفیت کار کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
((کُ))
مسهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارشکنی
تصویر کارشکنی
ممانعت از پیشرفت کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
دارای عادت یا گرایش به کار کردن، کاری، کوشا، فعال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
عامل
فرهنگ واژه فارسی سره
کاری، رنجبر، زحمتکش، کارگر، مسهل، منجز، منضج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخلال، اخلالگری، اشکال تراشی، جلوگیری، ممانعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد