جدول جو
جدول جو

معنی کارکم - جستجوی لغت در جدول جو

کارکم
از توابع یخکش واقع در منطقه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارک
تصویر کارک
کار کوچک، برای مثال چون کارک او نظام گیرد روزی / ناگه اجل از کمین درآید که منم (خیام - ۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
کار کننده، کارگر، کاری، اهل کار و تلاش، ویژگی داروی مسهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرکم
تصویر کرکم
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، قزح، سرویسه، توبه، سدکیس، ایرسا، تربیسه، رخش، نوسه، تیراژه، سرکیس، قوس و قزح، سرگیس، آزفنداک، آژفنداک، تیراژی، اغلیسون، سویسه، آلیسا، نوس، آفنداک، درونه، شدکیس، کلکم، ترسه، آدینده، نوشه، تویه، تربسه برای مثال فلک مر جامه ای را ماند ازرق / مر او را چون طرازی خوب کرکم (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ کُ)
زعفران. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عربی زعفران. (غیاث اللغات). لیث گوید: آن زعفران است و ابوعمرو گوید کرکم و کرنب نباتی است که به زعفران مشابهت دارد. (ترجمه صیدنه). ابن سراج گوید: کرکم اعجمی است و زعفران است واحد آن کرکمه است. و در حدیث است: تغیر وجه جبریل حتی عاد کانه کرکمه. (از المعرب ص 219) ، بیخ ورس. (برهان). عصفر. (منتهی الارب) (آنندراج). عصفر و گفته اند شبیه آن است. کرکمه، پاره ای از آن. (از اقرب الموارد) ، زردچوبه. زرچوبه. هرد. (یادداشت مؤلف). عروق الصفر. دارزرد. (برهان ذیل دارزرد). نوعی از عروق صفر را نامند. (فهرست مخزن الادویه) ، بعضی گویند داروئی است که به زیره ماند. (ترجمه صیدنه) ، مصطکی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، علک. (اقرب الموارد) ، نزد بعضی مامیران است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محنت کش و رنجبر و کارگر و عامل و فاعل و مؤثر. ج، کارکنان. (ناظم الاطباء) :
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
کارکن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست.
ناصرخسرو.
کارکنانند عناصر ولیک
کارکنی صعب تر اندر گیاست.
ناصرخسرو.
باد بدریا در ما را مطیع
کارکن و بارکش و بی مراست.
ناصرخسرو.
و کوه را سولاخ میکردند هم او و هم کارکنان تا چنان شد که پاره ای ماند تا سولاخ شود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). و زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن و برازه مهندس با کارکنی چند در آنجا نشست. (ایضاً ص 138).
دولت نو است و کار نو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
خاقانی.
دگری از وی پرسید که پیشۀ تو چیست گفت تو ندانسته ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست. (تذکره الاولیاء عطار).
یک قفیز از عمّال و کارکنان و مسلمانان دیگر. (تاریخ قم ص 305). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ما کان بن کاکی و... بدویست دیناره برسیده. (تاریخ قم ص 143). کارکن هست کارفرما نیست. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمّدبن ابراهیم).
تن کارکن می بلرزد بشب
مبادا که نخلش نیارد رطب.
سعدی (بوستان).
- امثال:
کارکن را کارفرما بر سر کار آورد. (از آنندراج).
کارکن کاردان را دشمن دارد. (از قره العیون از امثال و حکم، ص 1179).
کار کن هست کارفرما نیست. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم).
، منضج. مسهل. مقابل جوشانده. داروی مسهل. (ناظم الاطباء) ، کارکنان، کسانی که در وزارتخانه ای بکار مشغولند. کارمندان، دفتردار جمعیتی که درتحت ریاست زمیندار میباشد. (ناظم الاطباء) ، بادوام: قماش کارکن، پارچۀ کارکن
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قوس قزح را گویند. (برهان) (آنندراج). آژفنداک. (ناظم الاطباء). کمان رستم. (یادداشت مؤلف) :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب کرکم.
بهرامی
لغت نامه دهخدا
دهی است در استرآباد. (سفرنامۀ مازندران رابینو ص 130 و ترجمه آن ص 174)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ماری - انتوان. طباخ فرانسوی متولد در پاریس. مؤلف کتبی چند در هنر طباخی. (1784- 1833)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دکتر کارمک، مؤلف انگلیسی. از این شخص کتابی بنام ’تعلیم نامه در عمل آبله زدن’ توسط ’حکیم باشی’ به فارسی ترجمه شده و به سال 1245 در تبریز با حروف سربی بچاپ رسیده است. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 175)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
محنت کش، رنجبر و کارگر، موثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارک
تصویر کارک
کار کوچک کار بی اهمیت: (من فرود آمدم و او را بنهادم و گفتم تا کارک خویش ساخته کنم) (تاریخ سیستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکم
تصویر کرکم
پارسی تازی گشته زردچوبه، زعفران هندی، زرد چوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
دارای عادت یا گرایش به کار کردن، کاری، کوشا، فعال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
((کُ))
مسهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکم
تصویر کرکم
((کَ کَ))
رنگین کمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکن
تصویر کارکن
عامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارکد
تصویر کارکد
آتلیه
فرهنگ واژه فارسی سره
کاری، رنجبر، زحمتکش، کارگر، مسهل، منجز، منضج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمین کشت شده، زمین قابل کشت
فرهنگ گویش مازندرانی
طناب کلفت که یک سر آن به کار یعنی تار پارچه وصل است و سر دیگر.، دو ریسمان بلندی که شاخ گاو نر را به دسته ی خیش می بندند و
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی نخ سر درگم، کلاف سر درگم
فرهنگ گویش مازندرانی
کرک، موهای نرم بدن، خزه، پاشنه ی در
فرهنگ گویش مازندرانی