کارنا آزموده، بی تجربه، کسی که در میدان جنگ نبوده و رزم را تجربه نکرده، برای مثال بدو گفت کای کارنادیده مرد / شهنشاه کی جوید از تو نبرد (فردوسی - ۴/۱۹۷)
کارنا آزموده، بی تجربه، کسی که در میدان جنگ نبوده و رزم را تجربه نکرده، برای مِثال بدو گفت کای کارنادیده مرد / شهنشاه کی جوید از تو نبرد (فردوسی - ۴/۱۹۷)
غیرمجرب. بی تجربه. ناشی. ناآزموده: بدو گفت کای کارنادیده مرد شهنشاه کی با تو جوید نبرد. فردوسی. پس بچندسال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیوراه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش می آید و این همه جوانان کارنادیده میخواهد. (تاریخ بیهقی ص 603). آبی بود در پس پشت ایشان نیز چند از سالار کارنادیده، گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 494)
غیرمجرب. بی تجربه. ناشی. ناآزموده: بدو گفت کای کارنادیده مرد شهنشاه کی با تو جوید نبرد. فردوسی. پس بچندسال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیوراه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش می آید و این همه جوانان کارنادیده میخواهد. (تاریخ بیهقی ص 603). آبی بود در پس پشت ایشان نیز چند از سالار کارنادیده، گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 494)
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی