کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مِثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم). نباید که از کارداران من [اردشیر] ز سرهنگ و جنگی سواران من بخسبد کسی دل پر از آرزوی گزاینده با مردم نیکخوی. فردوسی. چو رفتی سوی کشوری کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار. فردوسی. همان کارداران با شرم و داد که دارای دارا بشان کار داد. فردوسی. بنزدیک آن کش خرد نیست بهر به هر کاردار سر اندیب شهر. اسدی (گرشاسبنامه). بدان مرز هرچ از بزرگان بدند و گر کارداران و دهقان بدند. ستایش کنان پاک رفتند پیش همه ساخته هدیه ز اندازه بیش. اسدی. بغار علی درنشد کس، مگر به دستوری کاردار علی. ناصرخسرو. شکوه او بامارت اگر در آرد سر بودش رای زن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. کمینه کارسازت آسمان است کهینه کاردارت روزگاراست. مسعودسعد (از آنندراج). و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا). کارداران ازل بر دولتش تا ابد فتوی مسجل کرده اند. خاقانی. کارداران خویش را فرمود تا برند از دز افکنندش زود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62). کارداران و کارفرمایان هم قویدست و هم قوی رایان. نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97). کارداران ز حمل کشور او حمل ها ریختند بر در او. نظامی. اگر باد و برف است و باران و میغ وگر رعد چوگان زند، برق تیغ همه کارداران فرمان برند که تخم تو در خاک می پرورند. سعدی (بوستان). ، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم). نباید که از کارداران من [اردشیر] ز سرهنگ و جنگی سواران من بخسبد کسی دل پر از آرزوی گزاینده با مردم نیکخوی. فردوسی. چو رفتی سوی کشوری کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار. فردوسی. همان کارداران با شرم و داد که دارای دارا بشان کار داد. فردوسی. بنزدیک آن کش خرد نیست بهر به هر کاردار سر اندیب شهر. اسدی (گرشاسبنامه). بدان مرز هرچ از بزرگان بدند و گر کارداران و دهقان بدند. ستایش کنان پاک رفتند پیش همه ساخته هدیه ز اندازه بیش. اسدی. بغار علی درنشد کس، مگر به دستوری کاردار علی. ناصرخسرو. شکوه او بامارت اگر در آرد سر بودش رای زن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. کمینه کارسازت آسمان است کهینه کاردارت روزگاراست. مسعودسعد (از آنندراج). و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا). کارداران ازل بر دولتش تا ابد فتوی مسجل کرده اند. خاقانی. کارداران خویش را فرمود تا برند از دز افکنندش زود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62). کارداران و کارفرمایان هم قویدست و هم قوی رایان. نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97). کارداران ز حمل کشور او حمل ها ریختند بر در او. نظامی. اگر باد و برف است و باران و میغ وگر رعد چوگان زند، برق تیغ همه کارداران فرمان برند که تخم تو در خاک می پرورند. سعدی (بوستان). ، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قلّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قُلَّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بُد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی