جدول جو
جدول جو

معنی کادح - جستجوی لغت در جدول جو

کادح
(دِ)
کارکننده و کوشش کننده. (منتهی الارب) : یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه. (قرآن 6/4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کادو
تصویر کادو
آنچه برای ابراز دوستی، تشکر یا تبریک به کسی داده می شود، پیشکش، هدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کادی
تصویر کادی
درختی با ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و گل های خوشه ای که پوست تنۀ آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشح
تصویر کاشح
ویژگی آنکه دشمنی خود را پنهان می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادح
تصویر قادح
کسی که دیگری را سرزنش کند، سرزنش کننده، بدگویی کننده
فرهنگ فارسی عمید
خط یا خطوطی که نوشته یا تصویر را برای مشخص و متمایز شدن در درون آن قرار می دهند، چهارچوبی از جنس چوب، فلز یا پلاستیک که عکس، تابلو یا آینه را در آن قرار می دهند، قاب، گروهی از افراد که با تخصص ها و وظایف یکسان در خدمت سازمان معینی هستند مثلاً کادر مهندسی، کادر آموزشی، کنایه از چهارچوب، محدوده
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نعت فاعلی از کبح. رجوع به کبح شود، پیش آینده از آن چیزکه فال بد میگیری از وی. ج، کوابح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
واسع. (اقرب الموارد). فراخ. (منتهی الارب) : کلاً شادح، ای واسع، گیاه فراخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نیکوحال. (مهذب الاسماء). فراخ سال. گویند فلان سادح یعنی فراخ سال است. (شرح قاموس). آنکه در خصب است. (صراح). مخصب. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مرد در فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قبیله ای است. (تاج العروس) (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کار گران و دشوار. (آنندراج) ، گرانبار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نباتی است بسیار خوشبو و آن از درختی حاصل میشود مانند درخت خرما و آن را به شیرازی گل گیری گویند و در ملک دکن کوره بکسر کاف و سکون واو و فتح رای بی نقطه خوانند شراب آن دفع آبله و جدری کند و جذام را نافع باشد، (برهان)، گل کیوره، روغن گل، روغن یاس، (الفاظ الادویه)، نباتی است که گلش بکمال خوشبو باشد و به هندی آن را کیوره گویند، (غیاث)، روغنی است و گیاهی خوشبوی و سرخ و هر چه باشد نیز نباتی است کثیرالوجود در بلاد عمان و یمن و هند و دکهن و بنگاله، به هندی کیوره است، گل آن سپید شبیه بذرت کلان خوشبوی خصوص برگهای درونی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعض معتدل مائل به حرارت و یبوست عرق الکاذی جهت خفقان و اعیاء و ماش و جدری و مانند آن بهترین دوایی است، (منتهی الارب)، درختی است شبیه به خرما در هند و چین و عربستان روید، پوست آن شبیه به برگ کاغذ است، آن روغنی میدهد که بنام دهن الکادی خوانده شده است، (دزی ص 434)،
کدر خوانند که آن نباتی است که در بلاد عرب و نواحی عمان و یمن میباشد و گویند طلع آنجاست، ابن میمون گوید بیشتر در زمین هند بود و درخت وی بلند نبود مانند نخل و طلع وی مانند طلع خرما بود پیش از آنکه از پوست بشکافند و بیرون میگیرند و از پوست بیرون می آورند و در روغن می اندازند و قباب می پرورند تا روغن قوت وی اخذ کند مؤلف گوید در گرمسیر شیراز بسیار بود و به پارسی گل کیدی میخوانند و بوی عظیم ناخوش دارد تا بحدی که جامه ای که بوی آن گیرد تا ریزه گردد بوی از وی زایل نشود و روغن وی بهترین آن بود که بطریق روغن بنفشه گیرند همچنان بادام در گل کیدی پرورند مانند بادام بنفشه، رازی گوید جذام را قطع کند و وی معتدل بود و شراب آن حصبه و جدی رانافع بود تا بحدی که کسی را که آبله بیرون آمده بودنه عدد، چون با شراب کادی بیاشامند به ده عدد نرسد و بدل آن بوزن آن صندل سرخ بود و بوزن آن بقم بود، (اختیارات بدیعی)، ابن الاعرابی گوید کادی و حربانی به لغت عرب بقم را گویند یعنی چون دارزینان را و غیر از او از ائمۀ لغت گویند کادی نوعی است از روغنهای معروف، ابوحنیفه گوید آن نوعی است از نبات بلاد عمان وبه او بعضی از روغنها را خوشبوی کند و بدهن الکادی تعریف کند و گوید طایفه ای که درخت کادی را دیده اند مرا چنان خبر کردند که آن درختی است بشکل درخت خرما واو را کاردو باشد چنانچه درخت خرما را و کاردوی او را پیش از آنکه شکافته شوند و در روغن اندازند و بگذارند تا روغن بوی او به خود گیرد و خوشبوی شود و برگ او را خوص الکادی گویند و کیهانی گوید از پس کوهها زمین ’قفص’ زمینهای نزه باشد و در آن زمینها نعمتها بسیارست و غالب درخت آن زمین از طرفی که به ساحل نزدیک است درخت کادی است و گفته است که درخت او را از پس یکدیگر برگها باشد بشکل درخت خرما و صبر بر اطراف برگ او خارها باشد الا آنکه برگ درخت کادی سفیدتر باشد و خوبتر و در طراوت و هیأت برگ رساس که در میان ساقهای او باشد مشابه بود و برگ او را در روغن شیره بیندازند و بگذارند تا به مجاورت او معطر شود و این را دهن الکادی گویند و بعضی از صیادنه گویند برگ درخت کادی به برگ صبر ماند چنانکه گفتیم و بوی او خوش بود واز غایه حدت و تیزی ممکن نبود که کسی او را ببوید وچون ببویند در حال زفاف شود و اگر در خانه بگذارند بوی آن خانه خوش شود، و حمزه گوید کادی نوعی است از ریاحین که منبت او در زمین شرارست و بیاسمین ماند الا آنکه شکوفۀ او سرخ بود و در نواحی فارس و ری روغن کادی ازو کشند، و حمزه گوید در اصفهان نوعی است از ریاحین که بطبع گرم است و او را اهل اصفهان کیده گویند و گوید ندانم که آن نبات کادی است یا ریحان دیگر و هندیان او را کل کیوره گویند، ص اونی گوید: روغن بلسان گرم است و بدل او مرسیاست یا بوزن او روغن کادی و نیم وزن او روغن نارجیل و چهار یک او روغن زیت کهنه، (ترجمه صیدنه)، اسم هندی است و به عربی کدر نامند در حوالی عمان و یمن کثیرالوجود است و شبیه به درخت خرما و برگش شبیه بدانۀ خرنوب و شکوفۀ او مانند شکوفۀ خرما و بغایت خوشبو و او را کبوره نامند و بعد از شکفتن در روغنها پرورش میدهند و مسمی بدهن الکادی و جهت درد کمر و مفاصل و ریاح و جذام نافع است و کادی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعضی معتدل و مقوی بدن و حواس و با تفریح و رافع خفقان و اعیا و ماثری و ثبور و جگر و مسکن دردهای صعب و شرب او که چوب او را کوبیده بجوشانند و آب او را با شکر بقوام آورند جهت آبله و حصبه بهترین ادویه است و اهل هند را اعتقاد آن است که چون شربت کدررا بنوشند زیاده بر نه عدد آبله برنمی آید و خاکستر او را جهت التیام زخمها مجرب دانسته اند و دانۀ او مقوی دل و معده و جگر است و رب کدر قوی تر از دانۀ اوو بدلش بوزن او صندل سرخ و مثل آن بقم است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، نیز رجوع به ابن البیطار ذیل لغت ’کادی’و ضریر انطاکی ص 272 و کاذی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هدیه. تحفه. سوقات که بدوستان دهند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در منطقۀ سنجار و نصیبین ظاهراً یک طایفه از هفتالیان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 372). کادیش
لغت نامه دهخدا
قاب، چهارچوب، چوب یا فلزی که دور عکس یا آئینه قرار دهند، در تداول ایرانیان بهیئت اداره کننده یک اداره یا یک بنگاه اطلاق میشود
لغت نامه دهخدا
(دِءْ)
دیر رویاننده. (ناظم الاطباء). دیرروینده از نبات بر اثر رسیدن سرما بدان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دشمنی پنهان دارنده و دور از دوستی. الحدیث: افضل الصدقه علی ذی الرحم الکاشح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشمنی پنهانی. (دهار). دشمنی که دشمنی در دل دارد و ظاهر نکند. بدگو. ج، کاشحون، کاشحین
لغت نامه دهخدا
(دِ)
فال بد که به عطسه دادن گیرند از عطاس و جز آن. (منتهی الارب). آنچه بدان تطیر کنند و به فال بد گیرند از فال و عطسه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آهو که از پس پشت درآید و آن را شوم دارند. ج، کوادس. (منتهی الارب). آن صید که از بالا درآید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
حلق مردم، کارحه مثله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارح
تصویر کارح
گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کادر
تصویر کادر
حدود، قاب، چوب یا فلزی که دور عکس یا آئینه قرار دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کادو
تصویر کادو
تحفه، سوغات، هدیه
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی: کاذی: کندی از گیاهان درختچه ایست از رده تک لپه ییها که سردسته تیره ای بنام کادی ها میباشد. این گیاه خاص مناطق گرم آسیا وافریقا واسترالیاست. ساقه اش از پوست صافی پوشیده شده است. ساقه مزبور در ارتفاع تقریبا دو متری از سطح زمین به سه شاخه منشعب میشود و هر یک از شاخه ها نیز همین انشعاب سه قسمتی را دارند. برگهایش دراز و در لبه ها و بمحاذات رگبرگ میانی دارای خارهای ریزی میباشد. بمناسبت شاخ و برگهای نسبه زیبایی که دارد یکی از گیاهان زینتی محسوب میشود و آنرا در گلخانه ها در گلدانهای بزرگ میکارند و جهت تزیین سالنها بکار میبرند کاذی کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادح
تصویر قادح
سرزنش کننده، بدگویی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادح
تصویر فادح
گران: چون کار، دشوار: چون دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صادح
تصویر صادح
آوازه خوان خواننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادح
تصویر شادح
مرغزار گیاه فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادح
تصویر سادح
نیکو حال، فراخ سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادر
تصویر کادر
شکلی هندسی یا زینتی که نوشته یا تصویری را برای مشخص یا متمایز شدن در داخل آن قرار می دهند، اشخاص آموزش دیده یا دارای تخصص لازم برای کار در یک سازمان معین، پایوران (واژه فرهنگستان)، چهارچوب، قالب، محدوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قادح
تصویر قادح
((دِ))
سرزنش کننده، طعنه زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادو
تصویر کادو
((دُ))
پیشکش، هدیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادو
تصویر کادو
ارمغان، پیشکش
فرهنگ واژه فارسی سره